مویزِ صبر، به خُمِ دل، ار بینجامد،
به سرکه ای ت ز خونِ جگر بینجامد.
بسا که زاده ی بی همّتی ست این پندار
که تلخِ صبر به نوشِ ظفر بینجامد.
سفر به بالِ خیال ات بَرَد ز خویش، امّا
گمان مکن که به جایی دگر بینجامد.
به لوشزار منه پا: که، با تلاش ات، لوش
ز پای می گذرد تا به سر بینجامد.
اگر که دُزدی، دانی که ره پُر از خطر است:
ولی شود که به انبارِ زر بینجامد؛
در این لجن، ولی، آیا چه سان فروشدن ات
به صیدکردنِ دُرّ و گهر بینجامد؟!*به از جهّنمِ بومی چو زیستگه جویی،
بُوَد که ره به شدن در به در بینجامد.
به خانه ای که ببینی ز دور، امید مبند:
که جست وجوی پناه ات به سر بینجامد؛
درونِ خانه چه سان بی کلید ره ببری:
دویدنِ تو گرفتم به در بینجامد؟
اگر ز من شنوی، مهر ورز و مهر بجوی:
که این دو نیک به نُدرت به شر بینجامد.
و دوست داشتن، البتّه، برترین شادی ست:
به دوست داشته گشتن اگر بینجامد.
وَ بهره گیر زجان: کز تو مُرده ریگ تنی ست
که می رود که به خاکِ گذر بینجامد.
چهاردهم اردیبهشت۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن
* فروغ جانِ فرخزاد یاد باد.
پاسرود
سرودن است ام بودن: اَزَش گریزم نیست:
همیشه ور به یکی شعرِ تر نینجامد.
چهاردهم اردیبهشت۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن