دل ام گرفته ست
دل ام گرفته ست
دل ام گرفته تر از آسمانِ ابری ی این شامگاهِ زمستانی ست؛
:و گریه ام… نه،نمی آید
،چرا که،گرچه هوا،در فضای سینه ی من،توفانی ست
همیشه بُغضِ گره خورده ای ست
، در گلوگاه ام
که مُشت،مُشتِ دُرُشت اش،را هیچ گاه
.نمی گشاید
و رشگ می برم
:به دخترم
،که دیدنِ نخستین تصویر از فیلمی کوتاه
،که غم نگارِ زندگی ی کودکی خیابانی ست
،وَ قصّه گوی غمگِنِ رنجی که می بَرَد
،همین نه تنها آه
؛که اشگِ او را هم در می آوَرَد
وَ،در زمینه های از این بس بسیار کمتر دردانگیز
، نیز
،برای او
،چون آسمانِ ابری ی این شامگاه زمستانی
!گریستن به همین آسانی ست
وَ رشگ می برم
:به آسمانِ ابری ی این شامگاهِ زمستانی نیز
:که روشن است که دل،چون سحر،به سینه ی او باز می شود
.برای این که هوای اش بارانی ست
:ببین
.ملالِ خامُش و سرمای شامگاه دارد تر می شود
و می گویند
.که شب از این هم سردتر می شود
به یادِ مردِ خیابان خوابی می افتم
که یادِ او نگران ام می کند چنان
که پنداری
که بی پناهی و بی خان و مانی اش
!وَ رنج بردنِ آن بی نوا گُناهِ من است
،ولی همین که اتاق ام
، با گرمای پوست نوازش
، پناهگاهِ من است
:شریر و ناکس و شادم می کند
،اگر چه چندشِ ناگاه ولرزشِ جانکاهی ام به تیره ی پُشت
به یادم آرَد باز
!که مرگ هم دارد یادم می کند
،نهم فروردین ۱۳۹۷
بیدرکجای لندن