غزلواره ی بی عشق ماندن جان و جهان                                               

!درود بر تو،درود
،نمود بودن ناب
!ای بود جاودانی ی مرگ
،درود بر تو
،خداوندگار نازنین من
!ای عشق-
.اگر چه ترکم کردی
!و یاد باد شادی و غم زیبایت
،اگر چه دور ترک می یابمت از جانک و جهانک خود
.هر چه تنگ تر می شود دلک بی کس ام برایت

پس از تو هیچ نماند
-دل تهی شده و جان بی جهان یا جهان بی جانم را-
:جز این چه هست

تداومی ناچار
از روز مرّه گی؛
،که،در تداوم ناچارش
اندوه اندوه نیست؛
!و،در فرو نشستن امواج-اوووه-
چندان همه گدازه
که از گلوی جهان ساز تشفشان هایش
،فواره می گشود به سوی خدا و خدایان
دیگر
.هیچ کوهی کوه نیست
،و مرگ نیز
،دیگر
همچون غریو دینوسوران
-ازپس نخستین زلزله
در پژواک آسمان شکاف اش
.با شکوه نیست

و آنچه هست
تنها
هستای باستانی ی موران است
بر زمین و
شبکوران و
ماران و
:من،که خویش زنده ی پیشین خویش نیستم
.یعنی که دیگر پوسته ای از خویش بیش نیستم
،و دلخوشم به این
،به همین
،که،هر چه پاهایم ،به پویه پیرانه،کندرو تر می گردد
،گریزگار زمان،در گذار شتابان خویش
!تند روتر می گردد

به زادروزم : نهم تیر 

۱٣٨۵-بیدرکجای لندن