شعری بخوان برایم

به عسگر آهنین

 

 

• دلم گرفته برادر جان!

و نیست دیگر هیچ

                     مگر خستگی م در تن و در جان

از این همه، به روز و به شب، گردیدن

در این پلشت، در این بویناک، در این نا روانگی پر لجن

دنبال دُر و گوهر و مرجان …

 

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com

چهارشنبه  ۱۹ ارديبهشت ۱٣٨۶ –  ۹ می ۲۰۰۷

 

دلم گرفته برادر جان!

و نیست دیگر هیچ

                     مگر خستگی م در تن و در جان

از این همه، به روز و به شب، گردیدن

در این پلشت، در این بویناک، در این نا روانگی پر لجن

دنبال دُر و گوهر و مرجان.

 

گاهی در اوج خویشم و

                   می بینم

بر موچ قیر و سرب سوارم،

و گاه گاه که راهی می برم به ژرفاها،

می بینم

ترسیده هشت پایی

گمگشته در مُرکب زارم:

با یاد بره های اره ی دندان کوسه هام

خنجر زننده بر دل و بر جان.

 

برخیز، همسرای من، ای همشکنجه ی من در جهنم بیدر کجای من!

و سر برافراز،

قد بلندی کن.

خودکار آذرخش را بر گیر

و کاغذ مچاله ی این ابر را

صاف کن،

با واژگان تندر

و بافتار رگبار

       بر آن

       بنویس

این شعر ناسروده ی سرطانی را

که غده ای بزرگ شونده ست

                     در گلوگاهم

و بسته می دارد راه را

حتا بر آهم،

یا… نه،

همین

از تازه های خود

شعری بخوان برایم،

          عسگر جان!

 

هفتم آوریل ۲۰۰۷

بیدر کجای لندن