غزلواره ی در تنگنای در ماندن
تصویر خوابگون اش
در جان من هویدا بود؛
دیدم نیازمند به چندین و چند گونه رتوش است:
جا جا،
خطوط چهره ی زیبایش را
گرد گذار عمر
محو و غباری کرده بود؛
یا،
شاید،
نقاش کژ خیال فراموشی
باز اندکی خرابکاری کرده بود.
-“این نیمخند شیطانی
پنهان و آشکار
در چشم آن فرشته؟!
شگفتا!
روی وریای روسپیانه،
وین زشتی ی نهان به پرده ی نیرنگ و رنگ
در نازنین زنی
سر تا به پایش
از خوب و از خدا سرشته؟!
شگفتا!”
بیرون من،
سپیده دمان بود و
تاریکی ی فروغش:
و آن راست هماره برآیان
از دامن دروغش.
اشکم دمید و
آهم
پرواز بامدادی ی خود را
در تیره روشن سحری
آغاز کرد.
در ماندگی
در جان من
یک پنجره به سوی خدا باز کرد:
-“تا جان و دل به اشک روان شست و شو کنم
و در برابر شکوه تو زانو زنم
و، خاکسار و زار،
خستو شوم که هستی،
این واپسین شکنجه ی بیداد را،
این یاد را،
نیز،
چون هر چه های دیگر،
در من بمیران،
نابود کن:
بر هر چه ای توانایا،دانایا،
سنجشگرا، رها گهرا، داورا،
مهرآورا،
در مانده را بزرگترین یاورا،
خدایا!”
بیست و پنجم اگوست۲۰۰۷-بیدر کجای لندن