غزلواره ی نگاره ی زیبا


غزلواره ی نگاره ی زیبا

بانوی ما
.بانوی ماست
او
:آن سوی سنجه های شماس
از خوبی و بدی
.و زشتی ونکویی
بانوی ما
ـ چه گونه بگویم؟ـ
!ای شعر
.باید،به جای من،تو بگویی.

،بانوی م
:در مهر و قهر،خواهرِ خورشید است
او سایه می سازد ما را؛
،و،سایه وش
هیچی زمین نورد و
بی مایه می سازد ما را؛
،با این همه
،پا هم که بر سرِ ما می نهد
در خود
،به سبکِ خویش
می پذیرد
.و می نوازد ما را.

ما
آیینه های کوچکِ او نیز
:هستی
تا او
زیبایی یگانه ی خود را
در ما نگاه کند؛
،و دوست هم بداردمان
هر گاهگه که پیش می آید
تا
زیبایی ی یگانه ی خود را
با
.آیینه ی صمیمی ی خویش اشتباه کند

از خواب و آب
آمیزه ای ست ناب
.این بانو
:او آب و خواب اس
.ما را همیشه از ما می بَرَد
یا شاید
.ما را همیشه به ما می آورد

،از او، در او
.ما موج و رویاییم
یا شاید
از او،در اوست که ما
.ماییم

،او چون نباشد
:ما نیستیم
زیرا که موج
در آب هست؛
زیرا که رویا
.در خواب هست

:او هست،ما که نباشیم نیز
،زیرا که موج هم که نباش
.آب هست
زیرا که بی رویا نیز
.خواب هست

موج ایم ما،که خیزان ایم؛
خیزان و ریزان ایم؛
:وز خود گریزان ایم
.تا او هست

،و او که نیست
،بیرون ز خواب
:رویایی
،پا در هواییم
،هیچ ایم
،در هیچِ خویش
:از هیچِ خویش آویزان ایم
،بی تکیه گاه
بی دستآویز
و، در نبودِ خویش، نیاگاه
.از این که نیستیم نیز

،با او
«معنای ساده ای می یابد واژه ی گرامی ی «دوست
،با م
رفتارِ او
ـچه گونه بگویم؟ـ
،رفتارِ رنگ پرورِ نور است با چشم
.رفتارِ دلنوازِ نسیم است با پوست

:با ماست
.حتّا همین همیشه که با ما نیست
،و، در همیشه ای که همین دم ـ همین دمِ بی پایان ـ است
با بودن اش
در ما
.برای بودنِ ما جا نیست

،باری
هستیم و نیستیم
.با بودن اش

هم شادی است
.او، هم غم است
:او دخترِ دم است
در هم تنیده است وجدایی ناپذیر
.شادی ی بودن از غمِ نابودن اش

از خواب و آب
،آمیزه ای ست ناب
.گفتم
با ما که هست نیز
.کاهش پذیر نیست رها بودن اش

«چرای بودن و نابودنِ هماره ی ما «اوست
،چرا» ندارد»
،اما
.با ما نبودن یا بودن اش

بیست و یکم فروردین ،۱۳۹۶

بیدرکجای لندن