چارسر ز اژدهای حزب خدا
• نه، نع! وطن ما وطن ما نشود:
تا آن که رها ز چنگ ملا نشود.
وین هم گرهی شناس کان وا نشود:
تا ملت یک دل و هم آوا نشود. …
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com
سهشنبه ۱٣ شهريور ۱٣٨۶ – ۴ سپتامبر ۲۰۰۷
چارسر ز اژدهای حزب خدا
پیشسرود
خواهم که، به نیروی دل و جان و تنم،
گویم زسران اژدها در وطنم.
شرط آن که نگیرید خطا بر سخنم:
کاین گفته ی خشم است، سخنگو نه منم!
یک
نوروز و هر آن رسم اش و آئین به تو چه؟
هر گستره جز گستره ی دین به توچه؟
هم میهن تو برهنه و گرسنه است،
خوب و بد لبنان و فلسطین به تو چه؟
ای شیخ! چه خوب داری ایران سازی!
هر گوشه ی این کشور ویران سازی!
آبادان، بم، طبس، خونین شهر
ویرانه نهاده ای و زندان سازی.
نگرفت فزونی از تو دین مردم:
زی گله نگشت باز یک برهء گم.
با تیغ نرفت کار اسلام زپیش:
رو کردی، ازاین رو،به سوی بمب اتم.
چسبیده به مسند علی ی خامنه ای،
با خصلت ملایی و خوی کنه ای:
خونخواری ی او، در اصل، خفاشانه؛
اندیشه ی او ز ریشه کلثوم ننه ای.
با ماست او نه مایه ورتر از دوغ،
وراست او به راستی عین دروغ،
از خانه چراغ ما به مسجد برده است:
وانهم چه چراغ؟ – شمع خردی به فروغ.
از گوهر آدمیت آدم برماند.
از شادی، ما را به سوی غم برماند.
از بس که ستم کرد و جنایت، ما را
تنها نه ز دین، که از خدا هم برماند.
چون می شد، اگر خامنه ای انسان بود،
و آگاه ز درد مردم ایران بود؟
در کسوت آیت خدا شد دیوی:
تا چون می شد گر آیت شیطان بود!
از ماست سخن گویی و می آری دوغ.
تاریکی ی ناب را نهی نام فروغ.
تصویر بهشت می دهی از دوزخ.
از راست سخن نگویی الا به دروغ.
خود خواه تویی، خود سر و خود کام تویی.
بدخواه و بداندیشه و بدنام تویی.
اینها همه هستی و بتر زین همه، زانک
سرکردهی مافیای اسلام تویی.
او می گوید که بست و وافور خوش است.
“من می گویم که آب انگور خوش است.”
او می گوید که گریه خوش باشد و غم؛
من می گویم که شادی و شور خوش است.
اسلام عزیز تو به ایران عزیز
آن کار کند که مرگ با جان عزیز.
بااین همه، زودا که به درمان کوشند
این درد کشنده را جوانان عزیز.
ای علم پیمبرت، محمد، در چین!
باغ خرد بشر ندارد پرچین.
با علم اتم تو را چه کار، ای جن گیر!
برخیز و بساط این دغا را برچین!
رهبر بود از مردم ما دورترین:
در دیدن حال و روز ما کورترین.
بس دولتیان که در جهان منفورند:
لیک، اوست در این میانه منفورترین.
آنان که “مقام رهبری” دانندش،
وز خدعه و تزویر بری دانندش،
یا نوکر اوی اند و ز مزدورانش
یا کاین همه، بالله، از خری دانندش.
ای خامنه ای! ننگ خراسانی تو:
هرچند که، در ریشه، ز ترکانی تو.
من نیز ز ترکان خراسانم، لیک
نه چون تو، که ننگ جمله ایرانی تو!
ای آن که ز دین مردمان دام کنی!
خود راست، به تاریخ، که بدنام کنی.
ای پیر! گر اعدام کنندت، نه شگفت:
وقتی که جوان و کودک اعدام کنی.
در کار عدد هنوز بحث و فحص است.
در نحسی ی چندی زعددها بحث است.
گردید خمینی چو امام امت،
دیدم عدد سیزده الحق نحس است.
(خمینی را امام سیزدهم گویند.)
تو از پس او امام امت گشتی:
همچون خود او، عدوی ملت گشتی.
او از دل خلق آمد و گردید بلا؛
تو بعد وی آمدی و آفت گشتی.
در زیر عبایی از دیانت چه کنی؟
جز مکر و رذالت و خیانت چه کنی؟
فرمانده ارتش و سپاهی، اما
با قدرت خویش جز جنایت چه کنی؟
دو
دارد تنی آمیزه ی خرس و خرگوش،
جانی سرشار نوع شیطانی ی هوش.
وین یعنی، موذی ترک از روباه است:
هان، شیر دلا! با او بی حزم مکوش.
دانی که که ای، جناب رفسنجانی،
در فارسی ی زمانه؟ رسما جانی!
تاریخ نمود گاه خونخواران است:
اما تو نماد همه ی آنانی.
دانی که که ای، جناب رسما جانی؟
هر دد که بنامم ات، تو بدتر زآنی.
تا همچو تویی هست، خدا نیست؛ ولی
شیطان به خدا هست، تو خود شیطانی!
هم یاور و یار انگلیس و روس است،
هم دشمن هر دو ملت این دیوث است.
وین گونه تضاد منطقی دان، وقتی
سرکرده ی خیل ریشمندان کوسه ست!
تا خامنه ای باشد و رفسنجانی،
وان سومی، احمدی نژاد جانی،
ز آبادی و آزادی و شادی تا تو
صد دوزخ فاصله ست، ای ایرانی!
گردید از او روانه در جوی جنون،
خون از پس خون از پس خون از پس خون.
اما چه غم او را؟ که، به هر موجش، جنگ
می آوردش دلار ملیون ملیون.
سه
در راه اتم، رو به نبرد آورده ست؛
وز خنده، دل جهان به درد آورده است:
خورده ست گهی و ریده، وز پخته ی آن،
ملت را، هدیه کیک زرد آورده است!
در کف قلمی که گاه دم، گاه سم است،
پیوسته به نهر و بحر تحصیل گم است.
دکتر شده در رشته ی آنتی سمیتیزم،
سرگرم فرآوردن بمب اتم است.
دن کیشوت ما نه آسیابی بیند
نه در رخ یار آفتابی بیند،
از جن و زشیطان پر – و تعبیرش مرگ –
پیوسته به چشم باز خوابی بیند.
دن کیشوت ما، بر اسب پندار سوار،
کوشد که برآورد زکفار دمار!
جز باد به کف نیستش، این خود پیداست:
هرچند که ره بسته به دیدار غبار.
دن کیشوت ما بر اسب دین می تازد،
در راه خدا بمب اتم می سازد.
خود را به گمان برنده تر می بیند،
بازی را هرچه بیشتر می بازد!
دن کیشوت ما چو در جهان می بیند،
خود را سر و سرور کهان می بیند.
از هرچه عیان هیچ نمی بیند و، باز،
پندارد اسرار نهان می بیند!
دن کیشوت سروانتس اگر مردی بود
افسونی ی افسانه و گلبانگ و سرود،
دن کیشوت ما راست روان نسجی شوم:
آن را ز دروغ تار و از مغلطه پود.
دن کیشوت اصل، هیتلر، تا می بود،
دلقکچه ی مردمان دانا می بود.
این هیتلرک خرتر و مضحک تر از اوست:
ای کاش که چاپلین به دنیا می بود!
از خوردن خون هیچ به سیری نرسد.
چون تیغ زند، کس به اسیری نرسد.
حالی که جوان است، جهان را خطری ست:
بهتر نه همان که او به پیری نرسد؟
آمد به تن آمیزه ای از عنتر و موش.
جانش راست کمترین توشه زهوش.
زین روی زند خنده بر او ماده شغال،
وقتی به رجز برآرد این جوجه خروش!
گفت: او زهمه جانوران زشت تر است.
قهقاه زدم که او مگر جانور است؟
گفت: آخر او دگرچه نوع از بشر است؟
گفتم: به خدا بشر نه، او عین شر است.
در خصلت او هرکه پژوهنده شود،
ناچار دچار گریه و خنده شود.
در خلقت او خدا اگر وا نگرد،
بی شک، زخطای خویش شرمنده شود.
ناکس تر از احمدی نژاد آیا هست؟
البته که هست، شخص رهبر تا هست.
از خامنه ای چه؟ اوست سگ ماهیکی:
تا اکبر از او کوسه در این دریا هست.
چهار
نه، نع! وطن ما وطن ما نشود:
تا آن که رها ز چنگ ملا نشود.
وین هم گرهی شناس کان وا نشود:
تا ملت یک دل و هم آوا نشود.
ای جانبازان و پهلوانان، میهن!
پیران، مردان، زنان، جوانان، میهن!
تا یک نشویم، کی توانیم رهاند،
از چنگ فقیه، جان جانان، میهن؟
آزادی، ای راه من، ای رهبر من!
ای عشق تو آمیخته با گوهر من!
تا در تو رسم ، سر اگرم باید داد،
اینک سرم، اینک سرم، اینک سر من!
مرد و زن ما دگر به داد آمده است:
هنگام زوال این نهاد آمده است.
کاری زیکان یکان مان ساخته نیست:
ای مردم! روز اتحاد آمده است.
برخیز دگرباره به پا محشر کن!
این بار از آن بار بسی بهتر کن!
با رای و برای تو جهان در شدن است:
سازنده ی تاریخ تویی، باور کن!
بودیم سر افراز که از ایرانیم:
داریم کنون شرم کز ان ویرانیم!
موجیم و گریزنده ز خود، سرگردان
هر سوی به دریای جهان می رانیم.
– “ملیت خویش باز گو! ”
– “ایرانی.”
– “یعنی تروریست، ضد قانون، جانی؟”!
– “نه من، فقهای ما چنین اند.”
– “بلی:
تو نیز، ولی، هموطن ایشانی!”
از خشم و ز کینه، دشمن شاه شدیم،
سرمست از انقلاب دلخواه شدیم.
چون نیک بدیدیم، بدیدیم که، آه،
از چاله برون نامده، درچاه شدیم.
برخیز برادرم، برادر، برخیز!
برخیز تو نیز، جان خواهر، برخیز!
تنها ز تو خیزد، ار بخیزد محشر:
بر خیز که خیزد ز تو محشر، برخیز!
هر کاره و رهبر و رئیس جمهور:
بی ریشی و با ریشی و لاتی منفور.
وز این سه شود چشم جهانی روشن،
وقتی که بخوابند به تاریکی ی گور.
وقت است که سنج و کوس دیگر کوبی:
توفان شوی و منار و منبر کوبی.
از نیروی خویش گرز صد سر سازی:
وین افعی را هزار و یک سر کوبی.
گشته ست اگر چند سراسر ویران،
زندان جوانان شده است و پیران،
پیران و جوانانش ز ژرفای جگر
فریاد برآرند که ایران، ایران!
ایران باید که باز آباد شود؛
هر پیرش و هر جوانش آزاد شود.
آبادی و آزادی، اما، تنها
بر پایه ی داد است که بنیاد شود.
چه سود که تک تک به خیابان آئیم:
گیرم که همه گذشته از جان آئیم؟
تا باز رهیم از ستم این شهشیخ،
باید همه باهم سوی میدان آییم.
فوریه ۲۰۰۷ – بیدرکجای لندن