چند رباعی از اسماعیل خوئی                                                                       

 برای دوستِ شاعرم، جهانِ آزاد  

!من تند اگر روم، مرا “باد” مخوان
!ور زخم خورم ز عشق، “فرهاد” مخوان
:استاد شدن کهنگی آرد در کار
!بیزارم از آن، هرگزم “استاد” مخوان

هجدهم اکتبر،۲۰۱۱

بیدرکجای لندن

• آرمانِ انسان

در زندگی، آرمانِ انسان شادی ست
وآن هم به جهانی که همه آبادی ست؛
وین طرفه جهان سازد، اگردریابد
کآبادی وشادی ثمرِ آزادی ست.

هجدهم اکتبر ،۲۰۱۱

بیدرکجای لندن

 آموختن از خیّام  • 

،آموختم از دفترِ دانش بسیار
.وآسان نشد آخرم یک از صد دشوار
:احوالِ مرا خوش نکنند آن دگران
.باید که ز خیّام بیاموزم کار

شانزدهم شهریور،۱٣۹۰

بیدرکجای لندن

• اسبابِ طرب

اسبابِ طرب هماره آماده خوش است؛
.وین جمله، چو ذاتِ خوشدلی، ساده خوش است
:بر خوانِ تو، اکسیرِ خوشی ها باده ست
.یعنی، پس وپیشِ هر دگر، باده خوش است

شانزدهم شهریور،۱٣۹۰

بیدرکجای لندن

 گویند مرا  

گویند مرا که روزها می نخورم؛
!شب نیز به ساقی گری ی “وی” نخورم
:جز از دلِ خود، در این سه فرمان نبرم
.با کی بخورم، کی بخورم، کی نخورم

شانزدهم شهریور،۱٣۹۰

بیدرکجای لندن

قلندر • 

،گر ریشِ خود آخوند تراشد به بهشت
!آغازه ی این است که شاشد به بهشت
:خواهم ز خدا که جا به دوزخ دهد
!دانم اگر این پلشت باشد به بهشت

شانزدهم شهریور،۱٣۹۰

بیدرکجای لندن

 دیوند و دد • 

،دستِ “علما”، دراز وکوتاه اش نیز
.می دزدد از گدا واز شاه اش نیز
دیو اند و دد، از امام وقاضی ش بگیر
!تا واعظ و شیخ وآیت الله اش نیز

شانزدهم شهریور،۱٣۹۰

بیدرکجای لندن

 در مکتبِ اوهام  

در مکتبِ اسلام هر آن کاو بنشست
:شد مومنِ نیست وآنگهی منکرِ هست
زیرا که گشود، در نهان، چشمِ خیال؛
.وآن گه به جهان چشمِ سرِ خویش ببست

پانزدهم شهریور،۱٣۹۰

بیدرکجای لندن

در شعر  • 

:در شعر، نخواهم ز خدایان باشم:
:یعنی ز مهین نغمه سرایان باشم
:خواهم سخن اززبانِ مردم گویم
یعنی که صدای بی صدایان باش.م

هشتم امرداد ،۱٣۹۰

بیدرکجای لند