در گستره ی زبان(۲)

در گستره ی زبان(۲)

خبط ها وخطاهای زبانی ی احمدِ شاملو


اسماعیل خویی


• یادداشت هایم در پیوند با شعرِ احمد جانِ شاملو را در همان کناره های برخی از برگ های دیوانِ دو جلدی ی او نوشته ام؛ و، از آنجا که این بزرگ شاعرِ نو آور و هنجار شکن، در میانِ شاعرانِ پس از خود، بیشترین شمارِ پیروان را داشته است و دارد، گمان می کنم مشتی از این گونه خبط ها و خطاها که از زبان و بیانِ شعری ی او بر خواهم گرفت، بر روی هم، بتواند نموداری باشد از خروارهایی از این دست در شعرِ بسیاری از دیگر شاعرانِ همروزگارِ ما و به ویژه پیروانِ خودِ او …


اخبار روز: www.akhbar-rooz.com

دوشنبه  ۲۶ اسفند ۱٣۹۲ –  ۱۷ مارس ۲۰۱۴


 

پیشکش می کنم این مقاله را به برادرِ شاعرم،

دکتر سعید جانِ یوسف وهمسرِ اندیشمندش، هایده خانمِ ترابی.

اسماعیل خویی



“چفت و بستِ زبانِ فارسی شُل شده است. بسیار کم بوده اند، به راستی، نمونه هایی از شعر و نثرِ پس از مشروطیّت که خواندن شان مرا جُز به همین نتیجه رسانده باشد که چفت وبستِ زبانِ فارسی ی امروزین به راستی شُل شده است: هم در ساختمان و هم در واژگان.

بی درنگ باید بیفزایم که زبانِ فارسی ی امروزین ، هم در گستره ی بسیار گسترده ی جغرافیایی و هم در سطح های بسیار گوناگونِ اجتماعی ی کاربردِ خویش، گویش ها و گونه های فراوانی دارد. در نوشته ی کنونی ، من امّا به گونه ای از این زبان خواهم پرداخت که کاربردِ فرهیخته – ادبی ی آن (را) پدید می آورد: به نمودها و نمونه هایی از این کاربرد در نثرِ فرهنگی ادبی ی امروزینِ ایران. به “زبان وبیانِ” شعرِامروزینِ ایران در نوشته ای دیگر خواهم پرداخت.”۱

با این دو فرگرد، مقاله ای آغاز می شود که من آن را در نهمِ مارس ۱۹۹۲، در لندن، نوشتم ؛ و دوستِ پژوهشگرم دکتر ماشاالله آجودانی آن را، در فصلِ کتاب، شماره ۱۰-۱۱، چاپ کرد: همراه با یادداشت هایی ، در پاسخِ من ، از خودِ او ومحمود جانِ کیانوش.

و اینک،باری، پس از نزدیک به بیست ودو سال،دست کم بخشی از نوشته ای که گفته بودم در آن به “زبان و بیانِ” شعرِ امروزینِ ایران خواهم پرداخت:

می گویم:”دستِ کم بخشی “؛چرا که یاد داشت هایم در پیوند با شعرِ بسیاری از شاعرانِ امروزین مان، بدبختانه، در این بیش از دو دهه، در انبوهه ی دست نوشته ها و کتاب هایم گُم وگور شده اند :یا شاید گم شده باشند.*و، به هر حال، از دست رسِ من بیرون اند، و جز سه نمونه از آنها را به یاد نیز نمی آورم:

یکی، نمونه ای ست از خطاهای ساختاری ی منوچهر جانِ آتشی ، در شعرِ “اسبِ سفیدِ وحشی” یا، به نامگذاری ی خودش،”خنجرها ، بوسه ها وپیمان ها”،”که واپسین فرگردش چنین است:

“اسبِ سفید وحشی، امّا، گسسته یال،

اندیشناکِ قلعه ی مهتابِ سوخته ست

گنجشک های گرسنه از گردِ آخورش

پرواز کرده اند.

یادِ عنان گسیختگی هاش

در قلعه های سوخته

             ره باز کرده اند”؛۲

و که، از آنجا که، در دومین جمله از این فرگرد، فاعل “یاد” است، و نه “عنان گسیختگی هاش”، فعلِ آن باید مفرد باشد ، و نه جمع، بدین گونه:

“یادِ عنان گسیختگی هاش.

در قلعه های سوخته ره باز کرده است.”

و روشن است که، در اینجا، افسونِ “قافیه” شاعر را از راه به در برده است .

و ، دو تای دیگر، نمونه هایی اند از خبط های واژگانی ی فروغ جانِ فرخزاد: یکی در شعر “معشوقِ من”،

که ، باز، واپسین فرگردش چنین است:

“معشوق من

انسان ساده ای ست

انسان ساده ای که من او را

درسرزمین شوم عجایب

چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت

در لابلای بوته ی پستانهایم

پنهان نموده ام.”۴

که”پنهان نموده ام”، در آن، به گمانِ من- وبه رغمِ یاد داشت های دکتر خانلری و دکتر آجودانی در باره مصدرهای “کردن”و”نمودن” – همچنان یک خبطِ واژگانی ست:چرا که دایره های معنایی ی”کردن “، که بیشتر به معنای “انجام دادن” است، و “نمودن ” ، که بیشتر به معنای “نشان دادن ” است، هم مرکز نیستند : و این یعنی که هر یک تنها در بخشی، گیرم بخشی بزرگ، از سطحِ خود، بر روی سطح آن دیگری می افتد؛ و این یعنی که در هر متنی ، یا در همه ی متن ها،نمی توان، به درستی، یکی را به جای دیگری به کار برد:

و که، برای نمونه،دراین مصراع از حافظ:

“دیدار می نمایی و پرهیز می کنی”،

اگر”می نمایی”را برداریم و به جایش بگذاریم” می کنی”،   تنها وزنِ مصراع نیست که به هم می ریزد، بل،که معنای جمله هم آشفته می شود؛ چرا که “چهره نشان دادن”فرق دارد با “به دیدن … آمدن یا رفتن”؛

و که، باز هم برای نمونه ، در این مصراع از مولوی :

“کس چه داند مادرِ او را که کرد؟!”

را نمی توان بدین شکل:

“کس چه داندمادرش را که نمود؟!”

نیز بازگو کرد؛

وکه، سرانجام، از “نمودن” واژه های “نمود” و “نماد” را می گیریم،که معنای هیچ کدام کمترین پیوندی با معناهای”کردن” ندارد.

وکه، پس، به ویژه”پنهان نمودن” ، در کاربردِ سر راستِ آن ٣، حتا دچارِ تناقضی درونی خواهد بود اگر به معنای “پنهان نشان دادن”گرفته شود؛

درست همچون”ویران ساختن”،که کاربردش در شعر”تولدی دیگر” ، باز هم از فروغ جانِ فرخزاد، نمونه ی دیگری ست از همین گونه خبط های واژگانی:

“زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست

که نگاه من

             در نی نی چشمان تو

                                                             خود را

                                                    ویران می سازد.”۵

و، به جای آن- مثلا-می توان گفت:

“زندگی شاید آن لحظه ی مسدودی ست

که نگاهِ من

   در نی نی ی چشمانِ تو

                   ویران می گردد.”

در شعرِ شاعران گرانمایه ای همچون منوچهر جانِ آتشی و فروغ جانِ فرخزاد ، البته، به این گونه خطاهای ساختاری وخبط های واژگانی بسیار کم بر می خوریم ، و از آن نیز کمتر در سروده های سخنورانِ نام آوری   همچون فریدون توللی و دکتر مهدی حمیدی و اخوان جان و نادر جانِ نادر پور و محمدرضا جان شفیعی ی کدکنی .

در شعرِ پسینیانِ اینان است ، و به ویژه در کارهای شاعران جوان ، که ما با خطاها و خبط های ساختاری وواژگانی می توان گفت نزدیک به بسیار بر می خوریم. این ادّعا را، امّا، اینجا واکنون ، باید همچنان یک ادّعا بگذارم وبگذرم؛چرا که -گفتم- یاد داشت های پراکنده ی خود در این زمینه را حالیا در دست رس ندارم:و، با حال وروزی که دارم، گمان نمی کنم که به این زودی ها نیز،آنها راه باز یابم.

باری.

و، امّا، یادداشت هایم در پیوند با شعرِ احمد جانِ شاملو را در همان کناره های برخی از برگ های دیوانِ دو جلدی ی او نوشته ام؛ و، از آنجا که این بزرگ شاعرِ نو آور و هنجار شکن، در میانِ شاعرانِ پس از خود، بیشترین شمارِ پیروان را داشته است و دارد، گمان می کنم مشتی از این گونه خبط ها وخطاها که از زبان وبیانِ شعری ی او بر خواهم گرفت، بر روی هم ، بتواند نموداری باشد از خروارهایی از این دست درشعرِ بسیاری از دیگر شاعرانِ همروزگارِ ما و به ویژه پیروانِ خودِ او.

و، پس ، بروم سرِ سطر.

احمد جانِ شاملو، در زبان و بیانِ شعری ی خویش، شوربختانه ، البته به گمانِ من- بی پرده بگویم-دچارِخبط ها وخطاهای فراوانی ست:

هم در ساختار و هم در واژگان.

این دو گونه از خبط وخطا را به آسانی می توان از یکدیگر باز شناخت ؛ و، از همین رو، نیازی به دسته بندی کردن شان نمی بینم : به ویژه که کار من نیز، بدینسان ، آسان تر خواهد بود:

درشعر ۲٣، می خوانیم:

-“دل تان را بکنید!

بیگانه های من

دل تان را بکنید!

دعایی که شما زمزمه می کنید

تاریخِ زندگانی ست که مرده اند…”۷

دل را ازکس یا چیزی می کنند :شاعر به ما نمی گوید از کی یا چی باید دل کند.و چنین است که “دل تان را بکنید!” “مُبتدایی”ست که “خبر ” ندارد : و در فضای معنایی ی خود آویزان می ماند:

در همان شعر ۲٣ ، باز می خوانیم:

“… و اشتهای شجاعت شان

                            چه گونه

در ضیافت مرگی از پیش آگاه

کباب گلوله ها را داغا داغ

با دندانِ دنده هاشان بلعیدند…”٨

در این فرگرد، به خطایی بر می خوریم از آن دست که- دیدیم- منوچهر جانِ آتشی هم کرده است. فاعلِ این جمله”اشتهای شجاعتِ” یاران است، نه خودشان.

و، پس ، شکل ِ درستِ این جمله چنین است:

“… و اشتهای شجاعت شان

                            چه گونه

در ضیافت مرگی از پیش آگاه

کباب گلوله ها را داغا داغ

با دندانِ دنده هاشان بلعید…”

که این جمله هم، تازه ، مشکلِ دیگری دارد:خودِ مرگ “از پیش آگاه” نیست:آدمی که می خواهند یا دارند می کشندش است که به مرگِ خویش از پیش آگاه است. و، پس ، شکلِ دُرُستِ عبارتِ

“در ضیافت مرگی از پیش آگاه”

چنین است:

در ضیافتِ مرگی پیشآگاهانه.

کارِ شاملو جان در “حذف به قرینه” ،چه در فعل، چه دراسم و چه در پیوند با دیگرِمُفرداتِ یک جمله، بسیار پیش می آید که کمبودی ساختاری داشته باشد . اینک یک نمونه :

“… و نگاهِ امروزِ من برآن چنان است

که پشیمانی

به گناهانش.”۹

روشن است که شاعر می خواهد بگوید که نگاه اش به نگاهِ یک آدمِ پشیمان می ماند، نه به خودِ آن آدم. ساختارِ سخن او، امّا، درست همین را می گوید. ناگفته نگذارم این را نیز که”امروز” نیست که نگاه می کند :شاعر است که “امروز” نگاه می کند:یعنی شاعر با نگاهِ “امروزینِ” خود است که نگاه می کند.

و، پس، این جمله، در شعر، می بایست چنین باشد:

“نگاهِ امروزین من بر آن چنان است

که نگاهِ پشیمانی

به گناهانش!”

یا

“امروز نگاهِ من بر آن…”

می شود چنین هم گفت:

“نگاهِ امروزینِ من بر آن چنان است

که آنِ پشیمانی

بر گناهانش!”

و یا چرا نگوییم:

“امروز بر آن چنان می نگرم

که پشیمانی

به گناهانش!”؟

در شعرِ” سرودِ مردی که خودش را کشته است “، می خوانیم:

“و او به رویای خود شده بود”۱۰

که، از آنجا که شاعر، خود، پیش از آن گفته است:

…” و از رویایش به در آمد”،

می بایست باشد:

“او به رویای خود فرو شده بود.”

در شعرِ “سرودِ بزرگ”، می خوانیم:

“و آن اجنبی که خوردنِ خونِ تو راست مست…”۱۱

“آن اجنبی” ، امّا، برای خوردنِ خون تو نیست که مست (کرده) است: یعنی مست نشده است تا خونِ تو را بنوشد، نه!

“… و آن اجنبی

کز خونِ توست مست…”

در همین شعر ، باز می خوانیم :

“بایست خواند و رفت.

بایست خواند وماند.”۱۲

“بایست” گذشته ی ” بایستن” است و “باید” حالِ آن ؛و، پس، این دو جمله بایست چنین می بود:

“باید که خواند ورفت.

باید که خواند وماند.”

در شعرِ” قصیده برای انسانِ ماهِ بهمن” ،می خوانیم:

“تو نمی دانی نگاهِ بی مژه ی محکوم یک اطمینان

وقتی که در چشمِ حاکم یک هراس خیره می شود

                                                      چه دریایی ست!

تو نمی دانی مردن

وقتی که انسان مرگ را شکست داده است

                                                          چه زندگی ست!”۱٣

“چشمِ بی مژه” داریم، اما،” نگاه ِ بی مژه” نداریم:”نگاه می تواند”بی مژه زدن” باشد. و، پس، “نگاه بی مژه” گونه ای از “ایجازِ مُخل” نیست: نمونه ای ست از خبط های زبانی ی احمد جانِ شاملو.

نخستین جمله، در همین متن، به درستی، با”چه دریایی ست!” پایان می یابد.

دومین جمله نیز، به همین دلیل، می بایست با” چه زندگی ای ست!” پایان پذیرد،یا با “چه مایه زندگی ست!” یا با” چه اندازه زندگی ست!”نمونه وارمی گویم.

در شعرِ”رانده”، می خوانیم:

“چه امید از دلِ تاریکِ کسی

که نهاندش سر زنده به گور؟۱۴

آدمی را که در گور نهاده اند “زنده” می تواند باشد؛ هر حال وحالتی هم که داشته باشد، امّا، درست به همین علت که دارند در گور می گذارندش ،”سرزنده” یعنی شاد وشنگول نمی تواند باشد. شاعر، بی گمان، می خواسته است ، و می بایسته است، تا بگوید:

چه امید از دلِ تاریکِ کسی

که نهادند او را زنده به گور؟!

آیا همین گونه “تنگنا” هاست که شاملو جانِ جوان را به زودی از وزن ِ عروضی می رماند؟

باری، بگذرم.

در شعرِ”غبار” ، می خوانیم:

“نیست از بدگویی نامهربانان ام غمی:

رفته مدتها که من زین یاوه گویی ها کَرَم!”۱۵

“از چیزی کر بودن” گونه ای ست از “کر بودن” .” بر چیزی کر بودن” ، امّا، گونه ای ست از ” خود را به کری زدن”.شاعر، خود، براین چگونگی آگاه است:چرا که، در جایی دیگر از همین شعر، می گوید:

“گرچه بر غوغای توفان ها کَرَم…”۱۶

و من در نمی یابم که او چرا چنین خطایی می کند؟!

و این هم خبطی دیگر که برای من ، به راستی، شگفت انگیز است، در شعرِ “خفاشِ شب” :

“وز اشک گر چه حلقه به دو دیده بسته ام

پیچم به خویش تا که نریزد به دامنم.”۱۷

ما نیستیم که “از اشک به دو دیده حلقه می بندیم” :اشک است، خود، که در دیده ی ما حلقه می بندد. شاعر نیز ، خود، این را می داند که، در همان شعرِ “غبار” ،می گوید:

“حلقه می بندد به چشمان اشکِ من.”۱۷

البته، می توانیم اشک را در دیدگانِ خود حلقه ببندانیم!این، امّا، هنگامی ست که ،مثلا ، برای ثواب بردن از گوش دادن به روضه ی “سید الشهدا”- به سفارشِ امام خمینی-بخواهیم “ادای گریه کردن” را در آوریم.می دانیم ،امّا، که احمد جانِ شاملو از این گونه ریا کاری ها به جان بیزار بوده است.

در شعرِ” نمی رقصانمت چون دودی آبی رنگ” ، می خوانیم:

“دو کودک در جلو خانِ کدامین خانه آیا

                                     خوابِ آتش

                                                             می کندشان گرم؟”۱٨

“کدامین” با “کدام” همکاربرد نیست . نخستین واژه را هنگامی به کار می بریم که شمارِ ویژه ای از چیزها یا کسان، پیشاپیش ، در اندیشه ی ما باشد. کاربردِ دومین واژه ، امّا، این پیشپندار را در خود ندارد:

-“از این سه کتاب، کدامین را بر می گزینی؟”

-“از کدام کتاب سخن می گویی؟”

و از شاعری که”سحر” و “صبح” را یکی نمی داند و، در همین شعر ، می گوید:

“سحر، با لحظه های دیر مانش، می کشاند انتظارِ صبح را با خویش.”

می توان چشم داشت که، در پیوند با دو واژه ی “کدامین” و “کدام” نیز، همین تیز بینی را داشته باشد.

در شعرِ آشنای” شعری که زندگی ست” ، می خوانیم:

“ورنه، تمامِ زحمتِ او می رود زدست.”

برآیندِ”زحمت” است، نه خودِ آن، که می تواند “از دست برود”. باید چیزی در دست یا از آنِ ما باشد تا از دست دادن اش پیشآمدنی باشد. کار، شغل، خانه، اعتبار، احترام، اتوموبیل و مانندهای این ها را می توان از دست داد. زحمت، امّا، کشیدنی یا بر خود هموار کردنی … ست . “کوشش” کردنی یا انجام دادنی… ست.می شد گفت، مثلا:

ورنه، تمامِ زحمتِ او بی نتیجه است.

و نگویید:

-“داری متّه به خشخاش می گذاری!”

چرا که سخن بر سر شاعری ست که زبان آوری برجسته ترین ویژگی ی هنرِ اوست .

باری

شعرِ”دیوارها” چنین آغاز می شود:

“دیوارها- مشخص ومحکم- که با سکوت

با بی حیایی ی همه خط هاش

با هر چه اش ز کنگره برسر

باقُبح گنگ زاویه هایش سیاه وتند

در گوش های چشم

گویای بی گناهی خویش است.”۲۰

قاعده ی مفرد شمردنِ دستوری ی جمع ِ بی جان ها دیرگاهی ست ، نیکبختانه، که در فارسی ی امروزین شکسته است؛ و گمان نمی کنم هنوز هم باشند کسانی، حتا از فُسیلانِ دانشگاهی ، که نگرانِ زبانِ فارسی شوند اگر شاعری ننویسد: “درخت ها همه خشکید”، و بنویسد :”درخت ها همه خشکیدند.”

می گویم:نیکبختانه چنین شده است :زیرا ساختارِ زبان در راستای ساده تر شدن است که تکامل می یابد؛ و ، برای نمونه ، ساختارِ زبانِ فارسی، که در آن تفاوتِ دستوری ی نرینه و مادینه از میان رفته است ، پیشرفته تر است از زبان هایی که هنوز، در جهانِ ساختارِ خویش، میان زن و مرد دیوار می کشند و همه چیز را زن گونه و مرد گونه می بینند.

و من از خود می پرسم: آیا از ترسِ”لغز ونکته” فروشی ی” مُدعیّان”نبوده است که شاعرِ پیشتازِ ما این دیوارِ شکسته را همچنان “مشخص و محکم” پابرجا دیده است؟!

شاملو جان به آسانی می توانست ، و می بایست، این فرگرد را چنین بنویسد:

-“دیوارها -مشخص ومحکم که با سکوت،

با بی حیایی ی همه خط هاشان،

با هر چه شان ز کنگره بر سر،

با قُبحِ گُنگِ زاویه هاشان، سیاه وتند،

در گوش های چشم،

گویای بی گناهی ی خویش اند؛

و دنباله ی شعر را نیز بر همین روال بسراید: به ویژه که، در این شعر، “دیوارها” جاندارانی با تشخّص یا شخصیّتِ انسانی تصویر شده اند.

و به ویژه ، باز، که خودِ او نیز، به روالی طبیعی، از قاعده ی شکسته ی مفرد وجمع فرا گذشته است و به راحتی می نویسد ، برای نمونه:

“دیوارها

بد منظرند!”۲۱

د رهمین شعرِ”دیوارها”، این سطرها را هم داریم:

“او باشتاب می گذرد از شکافِ بام

می گوید این سخن به لب آرام:

۲٣                         “انتقام!””

“به لب” در اینجا، تنها یک نمونه ی کوچک از “اطنابِ مَمِل” نیست: واژه ی زائدی ست که خبط یا حتا خطایی ساختاری را نیز در خود دارد:

ما “به لب” سخن نمی گوییم. لب مخاطبِ ما نیست . ما”با لب”-و درست تر بگویم- بادهانِ خود سخن می گوییم. سخن را، البتّه، می شودبر لب هم آورد:به ویژه اگر”آرام” نیز باشد. من بر آن ام که شاملو جان، در اینجا”، گفتن “و ” به (یا بر) لب آوردن” را بایکدیگر یکی یا عوضی گرفته است.

افزون بر این، “انتقام” یک “واژه” ست: “سخن” نیست.

شاملو جان می توانست ، و می بایست و می شایست، گفته باشد:

این واژه آورد به لب آرام:

                                          “انتقام”!

یا چیزی مانندِ این.

پایانه ی این شعر چنین است:

“چشمش میان ظلمت جویای روشنی ست

می پرورد به عمق دل ، آرام

۲۴                   “انتقام”

و من از خود می پرسم:

آیا آنچه “به عمقِ دل، آرام،” پروردنی ست خودِ “انتقام” است، چون یک کار یا جنبش یا خیزش، یا که “اندیشه “یا ” امید” یا “آرزو” ی آن است، چون یک حال یا خواستِ درونی؟

در شعرِ بعدی ، “کبود” ، بر می خوریم به این مصرع:

“در خلوتِ زننده ی عمقِ خلیجِ دور”۲۵

و، خود مانیم، “خلوتِ زننده ی عمقِ خلیجِ دور” نیز گونه ای ست از ” خلوت” که، در چشمِ خیال من یکی، به هیچ روی، همخوان نمی نماید با فضایی که شاعر می خواهدآن را بیافریند. دقت کنیم که سخن بر سرِ کاباره ای نیست، که در آن،مثلا روسپیانی رنگ آمیز و مردانی حیز و بی پرهیز، برهنه ومست ، با یکدیگر برقصند و عشق بازی کنند . نه! این “خلوت” چنین جایی ست:

“آنجا که نور وظلمت آرام خفته اند

درهم، ولی گریخته از هم.(شگفتا!)

آنجا که راه بسته به فانوس دارِ روز

آنجا که سایه می خورد از ظلمتش به روی

رویای رنگ دختر دریای دور را…”۲۵

نا گفته نگذارم که این هم که” نور و ظلمت درهم، ولی گریخته از هم ، آرام خفته” باشند تصویری ست که در آیینه ی خیالِ من یکی، به هیچ روی، نمی گنجد. این تصویر، می خواهم بگویم، “فرا پندارانه “

)Paradoxical(

نیست: ازدرون با خود در تضاد است.

در شعرِ”پیوند”، می خوانیم:

“سیزده قربانی، سیزده هرکول

بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد

و آن هر سیزده

من بودم.


سیصد هزار دست، سیصد هزار خدا،

در تپه های قصر خدایان، در حلقه های زنجیر

                                           یکی شد

و آن هر سیصد هزار

من بودم.”۲۶

آیا احمدجانِ شاملو می دانسته است که فردوسی نیز، گاه گاه، به جای” فعلِ جمع”، “فعلِ مفرد” به کار می برد؟ یا آیا، با به دیده داشتنِ یکی شدن”سیصد هزار خدا” در “من” بوده است که ،به جای”شدند”، در این فر گردها، آورده است “شد”؟و آیا منطقِ معنا را می توان بسنده دانست برای هنجار شکنی های ساختاری؟

من همین می پرسم.

نا گفته نگذارم که، در همان” شعری که زندگی ست “، می خوانیم:

“از روی زندگی ست که شاعر

با آب و رنگِ شعر

نقشی به روی نقشه ی دیگر

تصویر می کند.”۲۷

“نقشی به روی نقشه ی دیگر”؟!آیا” نقش” و” نقشه “همگونه اند، تا بتوان یکی را به روی”دیگر” ی تصویر کرد؟

گمان نمی کنم.”وزن” است، در اینجا، که شاعر را از راه به در بُرده است.

“غزلِ بزرگ” چنین آغاز می شود:

“همه ی بت هایم را می شکنم

تا فرش کنم بر راهی که تو بگذری

برای شنیدن ساز وسرودِ من.”۲٨

آشکار است ، بر من ، که عبارتِ “بر راهی که تو بگذری “یک “بر(یا از) آن کم” دارد.

“… تا فرش کنم بر راهی که تو از (یا بر) آن بگذری…”

اندکی پایین تر ، در همین شعر، می خوانیم:

“تا راهِ بی پایان غزلم…

…تورا

به نهانگاه درد من آویزد.”۲۹

من نمی دانم واژه ی “آویزد” ، در اینجا، چه می کند. سخن، در این غزل، از عشق است، نه از به دار کشیدن و کارهای مرگ آورِ دیگر.

در همین”غزلِ بزرگ”، این سطرها را نیز داریم:

“… غمی که من می برم

غمی که من می کشم…”٣۰

در فارسی، تا آنجا که من می دانم- و به دلیل هایی که گمان نمی کنم بر هیچ کس آشکار باشد-ما”درد” را می کشیم ، گرچه،”وزن” هم ندارد؛ و “رنج” را هم می کشیم و هم می بریم:گرچه “بار” نیز نیست.”غم” را، امّا، می خوریم. گیرم”نوشیدنی” هم نباشد.

“غم بردن” و”غم کشیدن” را آیا باید گونه ای هنجارشکنی یا نوآوری بگیریم؟

در آن صورت ، من خواهم گفت:

چه گونه ی لوس ونچسبی از هنجار شکنی یا نوآوری!

بگذریم از این که شاعر، در همین دو سطرِ کوتاه، پر گویی هم می کند!

باید یادآوری کنم ، امّا، که شاملو جان، هم از آغازه های کار خود، شاعری نوآور بوده است.

برای نمونه، در شعرِ”خون و ماتیک” می خوانیم:

“بگذار سرخ خواهرِ همزادِ زخم ها و لبان باد!”٣۱

که برق می زند و می درخشد؛

یا، پایانه ی شعرِ”تمثیل”:

“فریاد شو

تاباران!

وگرنه،

مُرداران!”٣۲

که تکان دهنده است و جان لرزه می آوَرَد.

امّا،

امّا آن ها کجا و این ها کجا؟!

باری،

باید برگردم سر ِسطر.

و بیاورم آغازه ی شعرِ”مثل این است…”را:

“مثل این است ، در این خانه ی تار،

هرچه، با من سرکین است وعناد…”٣٣

و مثل این است که، در مصراعِ دوم، “وزن” است که نگذاشته است شاعر درست سخن بگوید و ناگزیرش کرده است که “بر” را، در” بر سرِ کین” قربانی کند!

و، از سوی دیگر، در همین شعر، چند فرگرد پایین تر، در این بیت:

“مثل این است که در آتش روز

ظلمت سرد شبش مستتر است.”٣۴

بازهم، مثل این است که وزن، دیگر بار، شاعر را در تنگنا می اندازد و ناچارش می کند تا به “ظلمت سردِ شب” ، به نالازم، و تنها برای”پُر” کردنِ “وزن” ،یک “اش” هم بیفزاید. مثلِ این است که شاملو جان، به راستی، با “وزن”راحت نیست:وگرنه، ویراستنِ این مصراع کاری ندارد که:

… ظلمت وسردی ی شب مستتر است.

در شعرِ”کاج” ،به این فرگرد بر می خوریم:

“می کشم بی نقشه

                            در غمخانه ی خود

    پای                

می کشم بی وقفه

                  بر پیشانی خود

   ٣۵             دست…”

“پای کشیدن”یعنی چی؟”پاکشان رفتن”، البته، داریم. این که شاعر “بی وقفه بر پیشانی ی خود” دست می کشد ، امّا، می رساند که او “در غمخانه ی خود” نشسته است. و، پس، همین می پرسم:”پا کشیدن” ، در این فرگرد، یعنی چه؟

در شعرِ “۲٣” ،باز، این سه سطر را داریم:

“… آن کسان که به زیانی معتادند

واگر زیانی نبرند که با خوی شان بیگانه بُوَد

می پندارند که سودی برده اند…”٣۶

شاملو جان به “ی” ی یگانگی (“یا وحدت”)دلبستگی ی ویژه ای دارد و آن را زیاد، و گاه گاه زیادی ، به کار می برد.نمونه اش را در همین “زیانی”- به جای”زیان”- می بینیم. و “نبرند”هم، در دومین سطر، باید باشد، و بشود،”ببرند”.

و، ببینم:نکند این یکی از غلط های چاپی باشد که در این “نسخه ی نهایی”از شعرهای شاملو جان، بدبختانه ، فراوان اند؟!

و، امّا، آن “بُوَد”- به جای “است” یا “باشد”- هم،در همان دومین سطر، از دور داد می زند که وصله ی ناجوری ست.

در شعرِ بعدی،”تا شک” ، می خوانیم:

“لبخنده و اشک را

مجال تاملی نیست.”٣۷

“فشردگی “، در زبانِ شعر، فرق دارد، فرق ها دارد، با نارسایی:

که پیش می آید، بی گمان، آن گاه که”فشرده بودن” تا مرزِ “تلگرافی بودن” پیش برود.

و این سخنِ شاملو جان، اگر هیچ کاستی ی دیگری هم نداشته باشد ، بی گمان این عیب را داردکه سخت نارساست .”معنا”ی آن، اگر درست در یافته باشم، این است:

در می مانیم که بخندیم یا بگرییم!

اما آنچه”کهن گرایی “ی نیم خام” یا “کهن گرایی ی از آنِ خود نشده”می توان نامیدش این معنا،یا هر معنایی که شاعر در اندیشه ی خود می داشته ست،را زیرِ مهدودِ فشرده ای از نارسایی پنهان کرده است.

“لبخنده” فشرده ی “لبخند زدن” یا “خندیدن” نیست و” اشک” نیز فشرده ی “اشک ریختن” یا ” گریستن ” نیست.و، بدتر از این دو کاربرد نابه جای “را” ست، در این بافتار ، که شاعر در معنای “برای” به کارش برده است؛ و که خودِ این واژه ، امّا -و به رغمِ او- همان معنای عادی وامروزینِ خود را می رساند. به بیانِ روشنتر، شاعر می خواسته است بگوید:”برای لبخندزدن یا اشک ریختن (ما را) “مجال تاملی نیست”؛ یا، رساتر از این:”مجالِ تامل نداریم تا بدانیم لبخنده باید زد یا اشک باید ریخت”. آنچه سخنِ او با ما می گوید، امّا- و با بافتاری که دارد – به این معناست که:”ما نیستیم، بل، که خودِ لبخنده و اشک اند که مجال تامل ندارند”! این هم که این دو مجالِ تامل بر سرِ پرداختن به چه کاری را ندارند، در این بیان، آشکارا، نا گفته می ماند.

“کهن گرایی” ی (آرکاییسم ِ)نیم خام، یا از آنِ خود نشده، گمان نمی کنم بر آیندی از این بدتر داشته باشد.

به این گرایش باز خواهم گشت. حالیا، بروم باز سرِ سطر.

در شعرِ ” در بسته…” بر می خوریم، نخست، به این فرگرد:

“آسمان

بالای خانه

بادها را تکرار می کند”.٣٨

و، سپس تر، به این یکی:

“ابرها و همهمه ی دوردست شهر

آسمان باز یافته را

تکرار می کند

همچنان که گنجشک ها و

                      باد و

                         زمزمه ی پرنیاز رستن

که گیاهِ پر شیر بیابانی را

                در انتظار تابستانی که در راه است

در خوابگاه ریشه سیرابش

٣۹                بیدار می کند.”

من در این فرگرد نیز، باز، همان خطایی را می یابم که نخست در شعرِ آتشی جان بر آن انگشت نهادم:”می کند” ها، هر دو، بایست بوده باشند:”می کنند”.

این فرگرد گرفتاری ی دیگری هم دارد، یا من با آن دارم(؟):”گنجشک ها”و همکاران شان،” باد و همهمه ی پر نیازِ رُستن ” ،اگر قرار است “گیاهِ پُر شیرِ بیابانی را” بیدار کنند، دومین” که”- یعنی “که” ی پیش از “گیاه پُر شیرِ بیابانی”- زائد است ونبایست به کار برده شده باشد.

در همین شعر، و اندکی سپس تر ، می خوانیم:

“… به ایشان بگو که با تو

                        مرا پروای دوزخ دیدار ایشان نیست

تا پرنده ی سنگین بال جادویی را که نغمه پرداز شبانگاه

                                     و بامداد ایشان است

بر شاخسار تازه روی خانه ی ما مگذاری.”۴۰

بگذریم از این که “خانه” درخت نیست که”شاخسار” داشته باشد. واژه ی “مگذاری ” ، به جای “نگذاری”، در این فرگرد، امّا- و دیگر بار- نشان دهنده ی “نیم خام” بودنِ”کهن گرایی”ی زبانی ی احمد جانِ شاملو ست که -خواهیم دید – در سالهای پختگی ی شعر و شخصیت او نیز همچنان به زبان و بیانِ شعری ی او آسیب می رساند.

در فارسی ی دیروزین یا سنتی،”نَه” از “مَه” باز شناخته می شد. در پیوند با “فعل” ها،”نَه” کاربردی “گزارشی” (خبری) داشت و “مَه” کاربردی”فرمانی”(امری) . برای نمونه،”نَه” برسرِ “فعل” هایی همچون”کنی” و “گذاری”می آمد و “مَه” بر سر فعل هایی همچون”کن” و “گذار” .”(تو )این کار (می)نکنی”جمله ای گزارشی بود؛ و “(تو) این کار مکن!” جمله ای فرمانی. و همچنین بود “نگذاری” و “مگذار” .”مَه” کاربرد “آرزویی” یا “دعایی” هم داشت، البته. در جمله هایی همچون “این مباد، آن باد!” یا “مکناد!” یا

” مگذاراد.”

این قاعده، در فارسی ی امروزین، فرو ریخته است.امّا،

امّا، آن که می خواهد کهن گرایی کند، می باید تا این گونه” ریزه کاری”ها را نیز پیوسته به دیده داشته باشد. و گرنه، کارِ او به کارِ مرغی خواهد مانست که می خواست راه رفتن به شیوه ی کبک را بیاموزد و راه رفتنِ خودش نیز،امّا، از یادش رفت.

در شعرِ آشنای”باغ آینه” آمده است:

“در خلئی که نه خدا بود و نه آتش…”۴۱

گرایش به “فشردگی” ست،گمان می کنم ، که در اینجا شاملو جان را از راه به در برده است:

و گرنه، خودش نیز خوب می دانسته است که این جمله یک “در آن” کم دارد.

در عبارتِ” در اتاقی که به اندازه ی یک تنهایی ست”،”اتاق” است که “به اندازه ی یک تنهایی ست.” درست به همین سان، در عبارتِ” در خلئی که نه خدا بود ونه آتش” نیز، باید خودِ “خلا” باشد که ” نه خدا بود و نه آتش”!

می گویم: شاملو جان، خودش، این را خوب می دانسته است: چرا که، در شعرِ او، کاربردِ جمله هایی از این دست کم نیست.

در شعرِ”قصیده برای انسانِ ماهِ بهمن”، داریم:

“و تاریخی را سرودند در حماسه ی سرخ شان

که در آن

پادشاهان خلق

          با شیهه ی حماقت یک اسب

۴۲                            به سلطنت نرسیدند”.

یا، در شعرِ”در بسته…”:

“بدین گونه در سرزمینِ بیگانه ای که در آن

هر نگاه وهر لبخند

             زندانی بود

نگاه ولبخندی آشنا یافته ایم”.۴٣

نا گفته نگذارم که کمبودِ”در آن” ، در برخی جمله های برخی دیگر از شعرهای شاملو جان نیز چشمگیر است. نمونه، از شعرِ”آغاز”:

“این بی کرانه

       زندانی چندان عظیم بود

                               که روح(در آن)

از شرم ناتوانی

در اشک

      پنهان می شد.”۴۴

یا از شعرِ”از مرگ…”:

“هراسِ من – باری- همه مردن در سرزمینی ست

که مُزدِ گورکن(در آن)

                     …از آزادی آدمی

                            افزون باشد.”۴۵

در نخستین فرگردِ شعرِ”مرثیه”، من کاربردِ سه واژه را نادرست می یابم.

نخست، کاربردِ واژه ی “گول” ، در این جمله:

“در پسِ پرده های ابر، نقاب های گول و

                                             پرده های هزاران ریشگی باران، آیا

زمان از نیمروز موعود گذشته است؟”۴۶

این واژه ، به تنهایی، یعنی:”ابله، احمق، نادان،… حقه، مکر، فریب … سرگردان و متحیّر”.۴۷

شاملو جان این واژه را، در این جا، به معنای “فریب” به کار می برد. در متنِ سخن، امّا، این واژه به تنهایی در این معنا به کاربردنی نیست. این واژه ، در کاربردش در این شعرِ او، یک “زن” یا- شکلِ در این جا کارآراترش-“زننده” کم دارد. “گول” می بایست باشد:”گول زننده”.

دوم، کاربردِ واژه ی” هزاران ریشگی” ، در همین جمله .ما واژه هایی همچون”چهار پا”و” یک دست” و “هزارپا” و “صد برگ” را داریم؛و محمد جانِ حقوقی واژه ی “هزار بال” را نیز به درستی به کار برده است:در “خروسِ هزاربال”.

بر همین قیاس، واژه ی ” هزار ریشگی” می بایست باشد: “هزار ریشه”.

و سوم، کاربردِ واژه ی “بخشایند” ، در این جمله:

“و ستارگان، درانتظار فرمان آخرین به سردی

                                              می گرایند

تا شب جاودانه را غروری به کمال بخشایند.”

این بار، انگار، “قافیه” است که شاعر را از راه به در برده است:”گرایید”و “بخشایند”!باری،امّا،”بخشیدن” با “بخشاییدن” تفاوت هایی دارد. برجسته ترینِ این تفاوت ها در این است که معنای کانونی ی “بخشیدن” همان” به رایگان دادن” است. در “بخشاییدن” ، امّا، این معنا همانا”رحمت آوردن” و”آمرزیدن” است. حاتم زر می بخشد. خدا مردم را(و گناهان را)می بخشاید.

روشن نیست آیا، بدین سان، که ، “بخشایند”، در سخنِ شاملو جان، می بایست “بخشند” باشد؟

و آیا می توان گذشت از این حقیقت که واژه ی “کفر” ،در زبانِ فارسی، در برابرِ “ایمان” و” دین” به کاربرده می شود، و نه در برابرِ “حقیقت”؟-چنان که شاملو جان آن را به کار برده است ، در شعرِ “حماسه”:

“گر کفر یا حقیقت محض است این سخن:

انسان خداست.”۴٨

پایانه ی همان شعرِ”مرثیه” چنین است:

“با ایشان گفتم:

-“هم در این جای خواهم ایستاد

و چندان که فرزندان شما بگذرند

پیام شما خواهم گزاشت.”۴۹

“گذاشتن” داریم به معنای ” نهادن” و “پروانه دادن” ؛ و “گزاردن” داریم به معنای “گزارش دادن” و “خبر رساندن”. گذشته ی ساده ی مفردِ نخستین مصدر”گذاشت” است، و همین “صیغه” از دومین مصدر” گزارد”. شاملو جان این دو را- به گفته ی جاودانیادغلامحسین جانِ ساعدی -“گاتی پاتی” کرده است!

در شعرِ”شبانه”، می خوانیم:

“چه غم آلوده شبی بود!

و آن مسافر که در آن ظلمت خاموش گذشت

و برانگیخت سگان را به صدای سم اسبش بر سنگ

                                                         گویی

همه رویای تبی بود.”۵۰

همزمانی ی ساختاری ی “گویی” و “گفتی” با دیگر”فعل” ها در هر جمله ای را شاعرانِ کهنِ ما همیشه به دیده می داشتند. و، بدینسان ، کهن گرایی ی زبانی ی شاملو جان بایسته می داشته است که او، در این فرگرد، نگوید:”گویی” ،بگوید:”گفتی”.

امّا نه! این شعر را شاعر “اکنون” است که در باره ی یادمانی از “گذشته”می سراید. و، پس، همان”گویی” دُرُست است. فقط ای کاش آن”تنافُرِ حروف” –که درست اش “از هم گریزی ی آواها”ست – در”سنگ گویی”را هم نمی داشتیم. می شد گفت:

“…سنگ ، انگار،…”

و،امّا،در شعرِ “مرثیه” ؛واژه ی “پنداری” ، در

“…و این خود

          ورد گونه ای بود

                        پنداری”،

بی گمان ،می بایست- و ای کاش- می بود:”پنداشتی”.

دومین بخش از شعرِ”وصل”چنین آغاز می شود:

“اینک چشمی بی دریغ

                     که فانوس اشکش

شوربختی مردی راکه تنها بودم و تاریک

لبخند می زند.”۵۱

درست تر که نه، درست اش این نمی بود آیا که دومین سطر از این جمله چنین باشد:

“شوربختی ی مردی را که من بودم،

                                     تنها وتاریک”؟!۵۲

در سومین بخش از همین شعر، رویارو می شویم با این جمله:

“با من از آن زنجیریان بخت که چنان سهمناک دوست می داشتم

این مایه ستیزه چرا رفت؟”

تفاوتِ این جمله با این جمله ی ساده، بگوییم، که:

“زنجیریان بخت را دوست می داشتم”

این ، یا در این، است که “دوست می داشتمِ” شاملو جان یک “شان” کم دارد:به گمانِ من. شما چه می گویید؟

باری.

احمد جانِ شاملو، در جوانی، سالیانِ درازی را به شاگردی ی نیما یوشیج می گذارند. در این سال ها ، به کمتر شعرِ موزونی از او بر می خوریم که سطر یا جمله یا پاره ای از آن نزدیک به رونویسی آشکار از سطر یا جمله یا پاره ای از این یا آن شعرِ نیما نباشد.

دوسه نمونه بیاورم.

این از شعرِ” صبرِ تلخ”:

“آه!

دوستان دشمن با من

مهربانان در جنگ،

همرهان بی ره با من

یکدلان ناهمرنگ…”۵٣

یا این یکی از شعرِ”مرغ باران”:

“با چنین هر در زدن، هر گوشه گردیدن،

در شبی که ش وهم از پستان چونان قیر نوشد زهر

رهگذار مقصد فردای خویشم من

ورنه در اینگونه شب، اینگونه باران اینچنین توفان

که تواند داشت منظوری که سودی در نظر با آن بندد نقش؟”۵۴

یا این دیگری، از شعرِ”رانده”:

“دست بردار از این هیکل غم

که ز ویرانی ی خویش است آباد…”۵۹

در این پیوند، از همه چشمگیر تر،امّا، گرایشی ست که احمد جانِ شاملو ، در شاگردی ی نیما یوشیج، به کار بردی از واژه ی “با” می یابد، که شاید بشود”کاربردِ نیمایی” ی “با” نامیدش، در سطرهایی از این گونه:

“با تن اش گرم، بیابانِ دراز

مرده را ماند در گورش، تنگ”:

که هم تفاوت دارد با کاربردش به معنای “همراهِ” ؛ و هم فرق می کند با کاربردش در معنای “به” و”به سویِ” ؛و هم متفاوت است ، در معنا ، با کاربردی که من، در همین جمله، سه بار از آن داشته ام.

از این”با” ی ویژه، در کاربردِ همگانی اش، نمونه ای داریم در عبارتِ” با این همه…”؛ و نمونه هایی می توانیم بیاوریم، یا بسازیم، در جمله هایی همچون “با آن سبیلِ کلفت اش، خیال می کند استالین است”،و همانندهای ساختاری اش.

نکته این است، امّا، که کاربرد این”با” ، پس از نیما، در شعرِ امروزینِ ایران، جا می افتد و به یکی از شگردِ افزارهای آشنای زبان وبیانِ شعری بدل می شود.

برای نمونه، اخوان جان، در شعرِ”آخرِ شاهنامه” ، می سراید:

“با چکاچاکِ مهیبِ تیغ هامان تیز،

غُرّشِ زَهره درانِ کوس هامان سهم،

پرّشِ خارا شکافِ تیرهامان تند…”

و، امّا، احمد جانِ شاملو، در این میان، انگار چندان شیفته ی این” با” می شود که گویی فراموش می کند که کاربردِ آن مرزهایی هم دارد. و چنین است که کاربردِ این واژه، در برخی از عبارت ها و جمله های شعری ی او، ساختگی وناجور می نماید.

در شعرِ”بیمار”، برای نمونه، می خوانیم:

“حوصله کردم بسی، که ماهیگیران

آیند از راه سوی کشتی ی معیوب؛

پُتک ببینم که می فشارد با میخ

ارّه ببینم که می سراید با چوب.”۵۵

“ارِه” می تواند “باچوب” بسراید؛ “پتک” امّا، چه گونه ” می فشارد با میخ”؟!

“با میخ” بر چه می فشارد؟و، تازه، “فشاردن” یا “فشردن” کاری”پیوسته” است: و با “کوبیدن”، که کاری ست”گُسسته “، هیچ همانندی ای -شاعرانه یا ناشاعرانه-ندارد. چهارمین مصراع می توانست، و می شایست تا، برای نمونه، باشد:

“پتک ببینم که سر بکوبد بر میخ”،

یا چیزی از این گونه.

در شعرِ” رانده”، به این بیت بر می خوریم:

“دست بردار که گر خاموشم

با لبم هر نفسی فریاد است.”۵۶

و، در شعرِ آشنای”بر سنگفرش” ، به این مصراع:

“این بانگ با لبم شرر افشان…”۵۷

در آن بیت، “با” یعنی “بر” ؛ و در این مصراع ، “با” یعنی”از” یا همان”بر”.

و هیچ یک از این دو هنجار شکنی یا نوآوری(؟!) ، به گمانِ من یکی، پذیرفتنی نیست. شما را نمی دانم.

شعرِ”شبانه” را می خوانیم و می رسیم به این فرگرد:

“گر ندارم جنبشی با جای

ور ندارم قصه ای با لب

گوش با زنگِ غریوی وحشت انگیزم

ای خداوند! از درونِ شب.”۵٨

در نخستین دو مصراع، هر دو”با” به معنای”بر” است.

در نخستین مصراع، البته، “با” را به معنای “در” نیز می توان گرفت. هیچ یک از اینها، اما، به گمانِ من، کاربردی روا و درست نیست از “با” ی بی گناه!

ستم خواهد بود اگر ، همین جا وهم اکنون ، بی درنگ نیفزایم که، در شعرِ احمد جانِ شاملو، کم پیش نمی آید تا با کاربردهای روا و زیبایی از این”با” نیز رویارو شویم. برای نمونه:

“با پریده رنگی ی گونه هایش

کز خشم نیست

       آن قدر

               کز حسد.”۵۹

یا

“با زیباییت – باکره تر از فریب – که اندیشه ی مرا

از تمامی آفرینش ها بارور می کند.”۶۰

و دریغا، امّا، که در این شعر پاره ی زیبا نیز، واژه ی ” باکره تر” این پرسش ها را در اندیشه ی من بر می انگیزد که آیا چیزی از “باکره” هم می تواند “باکره تر” باشد؟!و که آیا” فریب” ها همه “باکره” اند؟!فریب های آخوندی، برای نمونه!

یا:

“دیوارها-مشخص ومحکم- که با سکوت

با بی حیایی ی همه خط ها(شان)

با هر چه (شان) ز کنگره برسر

با قبح گنگ زاویه ها(شان) سیاه وتند

در گوش های چشم

گویای بی گناهی خویش(اند)”

گفتن دارد آیا که من تنها از کاربردِ”با” در این فرگرد سخن می گویم؛ و که، یعنی ، به دیگر واژه های آن ، اینجا واکنون، کاری ندارم؟

باری.

در شعرِ”بازگشت”، بر می خوریم به این فرگرد:

“بگذار ای امید عبث، یک بار

بر آستان مرگ نیاز آرم

باشد که آن گذشته ی شیرین را

بار دگر به سوی تو باز آرم.”۶۱

در این واپسین مصرع، “بار دگر” زائد است:چرا که”باز آوردن” به معنای همان “بارِ دگر آوردن” است.

درشعرِ “تکرار” به این پاره بر می خوریم:

“کتابِ رسالت ما محبت وزیبایی ست

تا بلبلان بوسه

بر شاخ ارغوان بسرایند.”۶۲

“بلبلانِ بوسه” نمی توانند خودشان از لب ها پرواز کنند بروند بنشینند”بر شاخِ ارغوان بسرایند”. این “ارغوان”می تواند “ارغوانِ عشق” باشد یا درختِ معنوی ی دیگری، از همین گونه، در درختزارانِ درونِ آدمی.یا”در لانه ی لبان”یا” در آشیانِ عشق” یا جای دیگری از این گونه ها .این،امِا، خبطی ست در زبانِ شعر، نه در زبانِ فارسی . خواستم همین یادآوری کرده باشم.

درشعرِ”

)postumas(

(یعنی پسمرگانه)،این سطرها را داریم:

“وچنان که کاسه ی زهری

در خود فرو ریختم.”۶٣

منطقِ بیانی ی این سخن، چنین که هست، این معنا را به اندیشه می آورد که گویا کاسه های زهر همه در خود فرو می ریزند؛ و که آنچه در آن “به قرینه حذف” شده است عبارتِ “در خود فرو می ریزد” است:

و چنان که کاسه ی زهری در خود فرو می ریزد،

در خود فرو ریختم.

گرفتاری را،در اینجا، واژه”که” (“که ی موصول”) است که پیش آورده است: و، اگر حذف اش کنیم، کار درست می شود. و، در آن صورت،”چنان” بهتر است بشود”چون” یا “همچون”.

کم نیستند شعرها یا فرگردها یا بیت ها یا سطرهایی از این یا آن شعر که، در آن ها، گرایشِ شاملو جان به “حذف به قرینه”، برای فشرده گویی و مهرِ بی دریغِ او به “که”، به راستی، منطقِ سخن را در هم می ریزد و سروده ی او را،به نالازم، پیچیده یا تاریک می کند.

ببینید: این فرگردی ست از شعرِ” چشم اندازی دیگر”:

“قاطع و برنده

            تو آن شکوهپاره پاسخی،

به هنگامی که

       اینان همه

               نیستند

جز سوالی

            خالی

          به بلاهت

هم بدان گونه که باد

در حرکت شاخساران و برگ ها،-

از رنگ های تو

          سایه ای شان باید

اگر بر آن سرند

که حقیقتی یابند


هم به گونه ی باد

               – که تنها

از جنبش شاخساران و برگ ها-

و عشق

-کز هرکُناک تو-“۶۴

نخست بنگریم در این دو جمله:

“… اینان همه نیستند

به جز سوالی خالی به بلاهت:

هم بدان گونه که باد

   در حرکت شاخساران وبرگ ها.”

“حذف به قرینه”دو بلا بر سرِ دومین جمله آورده است:یکی این است که فعلِ حذف شده ، به قرینه ی “نیستند” ، “نیست”است: آیا”فعلِ جمع”را می توان به قرینه”فعلِ مفرد” حذف کرد؟دیگر این که، همین که”نیست” را به ” هم بدان گونه که باد” بیفزاییم و”مبتدا”ی جمله بشود”هم بدان گونه که باد نیست”، آشکارمی شود که “خبر” این جمله نیز کمبودی دارد؛ و که، یعنی، یک “مگر” باید بدان افزود-وبه جای “از” هم گذاشت”در”- تا کُلِ جمله بشود:

هم بدان گونه که باد نیست

مگر در حرکت شاخساران وبرگ ها.

وگرنه، بخشی از معنای آنچه شاملو جان، چنین که هست، می گوید این است که باد نیز”به جُز سوالی خالی به بلاهت” نیست!

در عبارتِ” از جنبشِ شاخساران وبرگ ها “نیز” فعلِ” حقیقت می یابد” ، به قرینه ی “حقیقتی یابند” در جمله ی پیشین، حذف شده است: و این کار من یکی گمان نمی کنم که روا و درست باشد.

عبارتِ”تو آن شکوهپاره پاسخی” ،در همین فرگرد، از” مبتدا”هایی ست که، اگر”خبری” ی به دنبال شان نیاید، در فضای سخن آویزان می مانند.

نمونه هایی بیاورم:

از حافظ:” من آن عقیقِ سلیمان به هیچ نستانم

که، گاه گاه، بر او دستِ اهرمن باشد.”

از بابا طاهر:” مو اون رندُم که نومُم بی قلندر…”

و از خودِ شاملو جان، در شعرِ”و حسرتی…”:

“… تو آن جرعه ی آبی

که غلامان

به کبوتران می نوشانند

از آن پیشتر

که خنجر

بر گلوگاه شان نهند.”۶۴

در اینجا، امّا، “تو آن…پاسخی” که چی؟ که، مثلا، “مجاب ام می کند” ؟یا که”در جست وجویش بوده ام”؟ یا چی؟

یا، بنگرید در این فرگرد از “سرودِ ابراهیم در آتش”:

“من بودم

و شدم،

نه از آن گونه که غنچه ای

                         گلی

یا ریشه ای

         که جوانه ای

یا یکی دانه

         که جنگلی

راست بدان گونه

که عامی مردی

  شهیدی:

تا آسمان بر او نماز برد.”۶۵

فعلِ”شود”یا”می شود” به قرینه ی فعلِ”شدم” ، در این فرگرد ، به ناروا ، حذف شده است.

بایسته می بوده است ، به گمانِ من،که”(می) شود”در یکی از چهار جمله ی بعدی آورده شود.

و این هم یک نمونه ی دیگر از همین گرایشِ شاملوجان به “حذف به قرینه”:

نخستین فرگردِ شعرِ” رستگاران “چنین است:

“در غریو سنگین ماشین ها و اختلاط اذان وجاز

آواز قمری کوچکی را

                   شنیدم،

چنان که از پس پرده ای آمیزه ی ابر و دود

تابش تک ستاره ای.”۶۶

واپسین دو سطر از این فرگردرا به شکل های دیگری نیز، البته، می توان سرود. می توان گفت- نمونه وار می گویم-:

“گفتی تابشِ تک ستاره ای بود

از پسِ پرده ای آمیزه ی ابر و دود.”

اما در سخنِ شاملو جان نمی توان دست برد. تنها می توان افزود که این واپسین دو سطر یک “ببینی” کم دارد و یک “را”:

چنان که، از پسِ پرده ای آمیزه ی ابر و دود،

                                             ببینی

تابشِ تک ستاره ای را.

از “کدام” و “کدامین” پیش از این سخن گفته ام. فراوانی ی کاربردِ این دو واژه در شعرِ احمد جانِ شاملو ، امّا، وسوسه ام می کند تا بار دیگر آنها را به گفت وگو بگیرم.

درشعرِ”سرود آشنایی” ، می خوانیم:

“کدامین ابلیس

          تو را

               این چنین

به گفتنِ نه

    وسوسه می کند؟

یا اگر خود فرشته است

از دام کدام اهریمنت

                  بدینگونه

۶۷                   هشدار می دهد؟”

کاربردِ” کدامین” به جای و در معنای “کدام” ، گویا به پیروی از احمد جان شاملو، کم کم دارد، در زبان و بیانِ شاعرانِ امروزینِ ما، یک “غلطِ مشهور یا مصطلح” می شود. و، تا دیر نشده است، به گمانِ من، باید در برابرِ آن ایستاد. هنگامی که اخوان جان هم می گوید:”کدامین سوگ می گریاندت ای ابر…”، خطر ،دیگر، بیخِ گوشِ ماست.

“کدامین “درست یعنی “کدام یک”: و تفاوتِ آن با “کدام” در این است که، در میانِ شماری از چیزها یا کسان، آن گاه که از- یعنی درباره ی- یک چیز یا کس پرسش می کنیم، می پرسیم:”کدامین؟” ؛”کدام؟” را، امّا، در پرسش کردن از هر شماری از چیزها یا کسان می توان به کار برد.

نمونه ها:

“از این دو(یا چند) شعر، کدامین از همه بهتر است؟”

“کدام شاعری می تواند چنین شعری بسراید؟”

“کدامین” شمار واژه ی “یک” را در خود دارد. “کدام” ، امّا، نه.

و از همین روست که”کدامین ها” نداریم. “کدام ها” ، امّا ،داریم، و بسیار.

“کدامین” از گونه ی شمار واژه هایی همچون”یکمین” و “هفتادمین” و “هزارمین” و “

چندمین” است. “کدام” ، امّا، در رده ی شمار واژه هایی همچون”یک” و “هفتاد” و “هزار” و”چند” است.

شاملو جان ، در این جا، به گمانِ من بی گمان، می بایست بگوید:

“کدام ابلیس…”

و، تازه، مگر بیش از یک “ابلیس” داریم؟آنچه فراوان داریم”دیو “است.”فرشته” هم رویاروی “دیو” می نشیند، نه در برابرِ”ابلیس”:

“دیو چو بیرون رود، فرشته در آید.”

و،پس،

“کدام دیو…”، نه”کدام ابلیس…”

می رسیم به “نامه” ، یگانه قصیده موزونی که شاملو جان در سراسرِ زندگانی ی خویش سروده(یا چاپ کرده؟) است:

و، در میانه ی این قصیده، به این بیت:

“به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات

کنار چشمه ی جاوید جست اسکندر.”

اگر”پدرِ” شاعر، که قرار بوده است خواننده ی “نامه” باشد، “قصه ی اسکندر” را نشینده بوده بود، چه دریافتی از معنای این بیت می توانسته بود داشته باشد؟ اسکندر”کنارِ چشمه ی جاوید” را می جسته است تا، در آنجا، چه کند؟ و، به هر حال، این افسانه از چنین”کنار” ی سخن نمی گوید: از”آبِ زندگی “سخن می گوید:که”آبِ حیات”هم نامیده می شود و، با واژه ی “ظلمات” همآهنگی ی آوایی ی خوشآیندی دارد. و، با به دیده داشتنِ این “نکته” ،می شد گفت- باز هم نمونه وار می گویم:

به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات

بجُست چشمه ی آب حیات اسکندر.

و این هم بیتِ دیگری که، به راستی، زورکی وحتا اندکی خنده آور می نماید:

“نه جخ شباهت مان با درخت باروری

که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر”!

شاعر این بیت را پیش از این بیت:

“مرا حکایت پیرار و پار پنداری

ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر”

سروده است ، تا پس از آن بگوید:

“که سالیانِ دراز است کاین حکایتِ فقر

حکایتی ست که تکرار می شود به کرر.”۶٨

شاعر می خواسته است بگوید که خانواده ی او ، در تنگدستی ، به درختِ باروری می مانسته است که نه تنها همان یک سال بار وبرگی نداشته ست، بل، که این ناداری، به زمانی دراز، سال پس از سال تکرار می شده است. “کهن گرایی”ی درونی نشده ی او در زبان وبیان، امّا، او را در تنگنا افکنده است.

در برگردانِ مصراعِ”که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر” به زبانِ نثر باریک شویم:

“که(تنها) در همان یک سال از ثمر دیگر افتاده(باشد).”

واژه ی “دیگر” ، به ویژه همراه با “افتاده (باشد)”، در این جمله، می توان گفت، درست در جای خویش ننشسته است یا، دستِ کم، خوش ننشسته است. چرا که این واژه، در این گونه از کاربردِ خود، یا در منطقِ معنایی ی خویش، قسمی”تداوم” را به اندیشه می آوَرَد:

“این درخت دیگر از باروری افتاده است” این را (نیز) می رساند که این بی باری هنوز هم ادامه دارد.و، پس، در این مصراع:

“نه یک بدان سال افتاده از ثمردیگر”،

“دیگر” کارکردی جز”پُر” کردنِ “وزنِ” ندارد؛ و جای آن، اگر در “این حکایتِ فقر” جایی داشته باشد، در بیتِ بعدی ست :که”وزن” هم، چنین که هست، آن را در خود نمی پذیرد.

“این حکایتِ فقر” نیز خوشتر می بوداگر، در آن ، به جای واژه ی “حکایت” ، مثلا، واژه ی “نهایت” می نشست.

به جای”که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر”، می شد، باز هم مثلا، گفت:

“که خود یک آن سال افتاده باشد او ز ثمر”.

انگار، امّا، باز دارم پای از گلیمِ خود فراتر می گذارم. ببخشید. می روم سرِ سطر.

و می پردازم به شعرِ “مترسک” .

این شعر چنین آغاز می شود:

“جایی پنهان در این شب قیرین

استاده به جا مترسکی باید؛

نه ش چشم، ولی چنان که می بیند

نه ش گوش، ولی چنان که می پاید.

بی ریشه، ولی چنان به جا ستوار

که ش خود به تبر زجا کنی ،الّاک.”۷۰

در تک تک این سه بیت، من نقصی ساختاری می بینم.

فعلِ”باید” ، در کاربردِ درستِ آن، یعنی”لازم است”.محتوای شعر نشان می دهد ، امّا، که شاملو جان آن را به جای” بایدباشد” به کار برده است:که، البته ، نادرست است.شاعر می خواهد بگوید که، در نمی دانم کجا از “این شبِ قیرین”، مترسکی پنهان است. سخنِ او،امّا، می گوید که”در این شبِ قیرین”ما مترسکی کم داریم و لازم است آن را داشته باشیم! این از نخستین بیت.

دومین بیت، در هردو مصراع ، دچارِ کمبودی ست.

ببینید.”چنان که می بینید”یعنی “همان گونه که خود می بینید”یا” همان طور که می بینید”:ونه، به هیچ روی، یعنی”چنان که گویی خود می بینید”یا”چنان که انگار(یا گویا) می بینید”..برهمین قیاس، “چنان که می بیند”را نمی توان به جای یا در معنای”چنان که گویی می بیند” به کار برد: و “چنان که انگار می پاید”را در “چنان که می پاید” “فشرده انگاشتن” نیز، آشکارا، نادرست است.

می رسیم به بیتِ سوم:

“بی ریشه، ولی چنان به جا ستوار

که ش خود به تبر ز جا کنی،الّاک.”

“الّاک”یا “الّا که” به معنای “جُز(که)” است، که معنا و کاربردِ محدودتری دارد از “مگر( که)”.

“جُز” کاربردِ پرسشی ندارد؛ “مگر” دارد.

“مگر نگفته بودم…”، برای نمونه.

“مگر” کاربردِ گزارشی ی ویژه ای هم دارد که ، در آن، “جُز” هرگز نمی تواند جانشین اش بشود:

برای نمونه، در این سطر از خودِ شاملو:

“مگر آتش قطبی را برافروزی…”

روشن است که، در این سطر، به جای”مگر” نمی توان گذاشت “جُز”.

و، امّا، با همین کاربردِ”مگر” است که شاملو جان معنای”الّاک” را یکی و عوضی می گیرد. می شود گفت:

“مگر به تبر آن را از جای برکنی”.

نمی شود ، امّا، یعنی درست نیست که،بگوییم:

“جُز به تبر آن را از جای برکنی”!

باید بگوییم:

“جُز به تبر آن را از جای برنکنی”.

و، درست به همین سان، نمی توان گفت:

“الّا (که) به تبر آن را ازجای برکنی”.

باید گفت:

“الّا(ک) به تبر آن را ازجای بر نکنی.”

در این کاربرد از “جُز” و “الّاک” ، چنان که می بینیم، فعلِ جمله باید منفی آورده شود، نه مثبت.

آشکار است، پس، که”که ش خود به تبر ز جا کنی الاک” غلط است.

احمد جانِ شاملو برخی از واژه ها و ساختارهای بیانی ی زبانِ شعر و نثرِ کهن را، چندان وچنان که شاید وباید، از آنِ خود نکرده است. واین یکی از تفاوت های بنیادی ی او با اخوان جان است. اینک نمونه ای از کاربردِ درستِ همین”الّاک” در شعرِ اخوان جان:

“مسجودِ کعبه شد خرقانت:

چونین که کرد، بُلحسن الّاک؟”۷۱

و نگویید:”کرد” که، در این بیت هم ، مُثبت است!

آری، فعلِ”کرد” ، در این بیت ، مثبت است. نکته این است، امّا، که آهنگِ سخنِ اخوان جان ، دراینجا، “پرسشی ” ست ونه”گزارشی” . وهمگان می دانیم که در این گونه جمله ها، با برگرداندنِ آهنگِ گزارشی به آهنگِ پرسشی، فعل، اگر مثبت باشد، منفی می گردد و، اگر منفی باشد، مثبت می شود. شکلِ گزارشی ی سخنِ اخوان جان، در دومین مصراع، به نثر، چنین است:

“کسی چونین نکرد الّاک بوالحسن”.

آشکار است ، بدین سان ، که، با کاربردِ فعلِ”باید” ، چون یک “فعلِ لازم” ،را با کاربردِ آن چون”فعلی کمکی” جانشین کردن، یا “چنان که گویی (یا پنداری یا انگار) می بیند” را در “چنان که می بیند” کوتاه کردن، یا”الاک” را با فعلِ مثبت به کار بردن، و مانندهای این ها،زبان وبیانِ شعر “کهن وار” نمی شود: تنها دچار می شود به خبط ها و خطاهای پنهان و آشکارِ واژگانی وساختاری.

زبان وبیانِ شعری ی احمد جانِ شاملو، دست کم در برخی از سروده هایش، بیش از اندکی ساختگی می نماید: زبانی ست که می خواهد و می کوشد تا هم “نو” باشد و هم “کهن وار”. امّا زبانِ شعر ونثرِ کهنِ ما، برای شاملو جان، انگار یک “زبانِ دوم” است :که او آن را “می داند” ، اما”حس” نمی کند:یعنی که این زبان، چنان وچندان که شاید و باید، زبانِ او نشده است: از آنِ او نشده است. از آنِ دل وجانِ او نشده است. این است که پرداختِ این زبان، همیشه و همه جا در شعرِ او، پرداختی طبیعی نیست:”حله ای تافته ز دل، بافته ز جان”نیست: بیشتر به یک قالی ی ماشینی می ماند، که نقش های سُنتّی در آن اغلب اُستادانه، وحتا بهتر از اصلِ آنها، به کار گرفته شده است؛ اما نسجِ آن، گاه گاه،رو می شود و لو می رود.

زبان وبیانِ شعری ی احمد جانِ شاملو ، به بیانی روشن تر، سخن گفتن طبیعی ی کسی نیست که به زبانِ خود سخن می گوید:سخن گفتنِ یک اُستادِ زبان شناس وزبان دان است که زبانی بیگانه را خوب می داند و، اغلب، استادانه هم به کار می گیرد؛ امّا،گاه گاه “گاف” هم می کند، و همین گاف کردن ها دست اش را رو می کند یا او را لو می دهد:یعنی نشان می دهد که استادِ ما دارد ادا در می آورد:ادا در آوردنی که، البته، خیلی هم جدّی ست:یعنی که هیچ به قصدِ خنداندنِ ما نیست که انجام می گیرد :و درست از همین جاست که خنده آور نیز می شود.

چرا چنین شده است؟

احمد جانِ شاملو، تنی از اُستادانِ ارجمندِ خودم، یکی از درخشان ترین چهره های شعرِ روزگارِ ماست و، بی گمان، نامدارترینِ شان. از نو آوری های او، از هنجار شکنی های او، و از اخلاقِ شعری وشخصیّتِ مردم گرای او من، خود، بسیار آموخته ام:و به جان و دل سپاسگزارِ اویم.

چنین شاعری چرا، در زبان وبیانِ شعری ی خویش، این همه خبط وخطا می کند؟!

-ناپُختگی ی او در کهن گرایی . گفتم که.

-آری، امّا این ناپُختگی ، خود، از کجاست وچرا؟!

به گمانِ من یکی، شاملو جان با متن های شعر ونثرِ سُنتی ی ما برخوردی سرسری وسَبُک سرانه داشته است.انگار بر سطحِ این گونه متن ها می لغزیده است، سُر می خورده است. نشانگرِ همین چگونگی ست برخوردِ ناسپاسانه ونمک ناشناسانه ی او با فردوسی و”روایتِ” ناپژوهیده وپُر لغزشِ او از دیوانِ حافظ .و انگار پاد افراهِ همین “گناهان” راست که شاعرِ بزرگِ ما باید تا جاودان بکشد.

روشنگرِ این چگونگی ، یکی هم، این است- وگفتن دارد- که، در شعرهایی که شاملو جان آنها را به زبانِ”فرهنگِ کوچه” سروده است، دست کم من یکی خبط یا خطایی واژگانی یا ساختاری ندیده ام: واین بدین معناست، و از اینجاست ، که شاعرِ مردمی ی ما زبانِ گفتارِ مردم را هم نیک می شناسد و هم خوب حس می کند. و باید هم که چنین باشد :شاملو جان بیشترِ سال های عمرِ پُربارِ خود را برخی ی پژوهش در “فرهنگِ کوچه” کرد.

و از این همه آیا بر نمی آید، همچنین، که چفت وبستِ زبانِ فارسی در گفتارِ مردم بسی کمتر آسیب دیده است تا در برخی از گونه های نوشتاری ی آن در نثر وشعرِ امروزینِ ما؟!

و،سرانجام، آیا من زبان وبیانِ شعری ی احمد جانِ شاملو را به درستی ست که گواهی براین چگونگی گرفته ام؟ پاسخ گفتن به این پرسش، به ویژه، با آیندگان خواهد بود. چرا که او تنی از جاودانیادانی ست که کار وشخصیّت شان- به گفته ی خودِ او در یکی از واپسین شعرهایش- در نسل های پیاپی، دیگر بار و دیگر بار، همچنان به داوری گرفته خواهد شد.


بیست و ششم دی ماه ۱٣۹۲،

بیدرکجای لندن





یادداشت ها

یک:

گمان نمی کردم، پیش از نوشتن اش، که این مقاله این همه طولانی از کار در آید. و، با این همه، نه همه شعرهای شاملو جان – از آغاز تا پایان- را در بر می گیردو نه همه ی گفتنی های مرا در سنجشِ زبان و بیانِ شعری ی او.

برای نمونه، از واژه های ترکیبی ی زمختی همچون”لاینقطع” و”ربّ النوع” و” ماحصل” و”نصف النهار”و “خط الراس” سخنی نگفته ام:که من یکی کاربردشان را، به ویژه در شعرِ شاعرِ پُر خواننده و پر پیروی چون او،بسی زیان آور می یابم:نه از این رو که این واژه ها تازی اند، بل، به این دلیل که کاربردشان در زبانِ فارسی بافتارهایی از زبانِ عربی را، خواه ناخواه، با خود به درونِ ساختارِ زبانِ فارسی می آورد: و، از آنجا که این دو زبان همخانواده نیستند، ساختارِ زبانِ فارسی ، در این میان ، آسیب می بیند.

از واژه سازی های شاملو جان، که سویه ی واژگانی ی آفرینندگی ی زبانی ی او را به نمایش می گذارند، نیز سخنی به میان نیاورده ام. واژه هایی مانندِ “مرمر تراش”و “ظلمتآشوب”، هر یک در جای خود، به راستی خوش می نشینند. “شکوهپاره” را، امّا، نه چون یک واژه ی ترکیبی، بل، که چون صفتی برای”پاسخ” -درعبارتِ “تو آن شکوهپاره پاسخی”- هیچ خوش نمی دارم.

“چرا” یش را به آسانی و به روشنی نمی توانم بیان کنم. پاسخِ شکوهپاره؟!

“عطر آلوده” را، امّا، خوب می دانم که چرا نمی پسندم.”آلوده” بارِ عاطفی ی منفی دارد. زیرا اشاره گراست به “ناپاکی” (و”آلودگی”) و بدی وزیان آوری و زشتی. می شود گفت:”گِل آلود”یا “زهر آلود” یا “گرد آلوده” یا “میکرب آلوده”. امّا نمی شود، یعنی نباید، گفت:”عطر آلوده”: مگر این که بخواهیم بگوییم”عطر”چیز بد یا ناخوشایند یا زیان آوری ست. وروشن است، امّا، که در این فرگرد از شعرِ “مرثیه”:

“شست وسوی پاهای آبله گون شما را

                               آب عطر آلوده فراهم کرده ایم

ای مردانِ خسته

به خانه های ما فرو آیید!”

“عطر” چیز خوب و خوشایند وسود بخشی ست.

آشکار است، بر من، که واژه ی “شاد ورزی” نیز، در شعرِ “چشم اندازی دیگر”، ساخته ی نادرستی ست:

“شاد ورزی

         چه ارزان و

چه آسان بود…”۷۴

آدم، وقتی که شاد است، یا می خواهد شاد باشد،”شاد ورزی”نمی کند:”شادی ورزی” می کند.”شاد خواری” داشته ایم، البته، امّا آیا- با واژه های نظامی ی عروضی بگویم :-“بر آن بتوان قیاس کرد”؟

“آفریدن” گونه ای ست از خطر کردن.

وآن که خطر می کند، خطا هم می کند.

دو:

* به یاد دارم که، در یکی از سفرهای پیشینِ خویش به آمریکا، در پیوند با خبط ها وخطاهای واژگانی و ساختاری درزبان وبیانِ شعرِ امروزینِ فارسی، یادداشت هایم رابا خودم بردم، تا، اگر فرصتی پیش آمد، در چنین مقاله ای، به کارشان گیرم.آن فرصت پیش نیامد. به یاد ندارم، امّا، که، در بازگشت به لندن، یاد داشت ها را باخود می داشتم یا که، نه ، آنها را در خانه ی دوستی که مهمان اش بودم جا گذاشته بودم. دریغ انگیزتر این است که به یاد نمی آورم، حتّا،این را که به کدام شهر رفته بودم ومیزبان ام چه کسی بود!

من به بسیاری از شهرهای آمریکا وکانادا سفر کرده ام؛و درتکِ تکِ آنها دوستانی دارم. بدبختانه، امّا، نام ها وگاهی حتا چهره ها از یادم می روند:و این بسیار پیش می آید که مایه ی شرمساری و سرافکندگی ی من شود.

در همین تازه ترین سفرم به برکلی، یکی از دوستان، رفتارِ بیگانه وارِ مرا که با خود دید، شگفت زده ورنجیده، اَزَم پرسید:

-“مرا به یاد نمی آوری، انگار؟!”

در ماندم که چه بگویم.

با نیمخندی سرزنش آلود، افزود:

-“چند سال پیش، من چند روزی میزبان ات بودم!”

باری.

و، اگر پرسش تان از من این باشد که:

-“خوب، چرا آن شعرها را دوباره بررسی نمی کنی؟!”

پاسخِ من به شما این خواهد بود- راست اش- که:

“جان وتوان ِ این کار را دیگر ندارم.”

سه:

-“آقای اخوان” چی یه، پسر؟! به مو بگو:”مهدی”. “میتی” ام مِه تِنی بیگی!”

-“اخوان جان چطور است؟!”

-“اویم بد نیست.امّا ، همو مهدی بهتره.”

من،امّا، او را، تا بود، هیچگاه، نتوانستم” مهدی” خطاب کنم؛ و، تا باشم نیز، جُز چون”اخوان جان” از او یاد نخواهم کرد.

چنین سخنانی را از احمد جانِ شاملونیز بارها شنیده ام. امّا من او را نیز، تا بود، دل ام حتا یک بار هم بار نداد تا”احمد (جان)” خطاب کنم؛ و، تا باشم نیز، برای من، او جُز “شاملو جان” نخواهد بود.

استادِ دیگرم، ابراهیم جانِ گلستان را نیز، تا باشد و تا باشم، همیشه همان”آقای گلستان!”خطاب خواهم کرد:بس که او هم، در چشمِ جانِ من، والا واحترام انگیز است.

چهار:

در پدید آوردن و ورزندانِ آنچه”شعرِ شاملویی” نامیده می شود، محمود جانِ کیانوش به ویژه سهمی داشته است که سخن سنجان و شعر شناسانِ ما تا کنون آن را ، می توان گفت، نبوده گرفته اند.

پنج:

نکته گرفتن بر زبان وبیانِ شعری ی احمد جانِ شاملو، از بزرگی ی او ، چون شاعری نو آور و هنجار شکن، هیچ نمی کاهد.

نظامی ی عروضی نیز نابهنجاری هایی در شعرِ خاقانی می یابد؛ و، در پیوند با آنها، می نویسد:”و بر او قیاس نتوان کرد”. با این همه ، خاقانی همچنان خاقانی ست.

نثرِ صادقِ هدایت نیز نابهنجاری های آشکاری دارد. و، با این همه، او همچنان صادقِ هدایت است:نمادِ نو گرایی در داستان نویسی ی امروزینِ ما.


شش:

* در کارهای پیشینِ خودکه هیچ، در شعرِ سراینده ی سخنوری چون اخوان جان نیز، نمونه هایی می بینم- و کم هم نه- از یکی یا همکاربردگرفته شدنِ “کدام” و “کدامین”.

در”شاهنامه” ی فردوسی و در “مثنوی” ی مولوی، این دو واژه، در کاربرد، مرزهای روشنی دارند. در فارسی ی امروزین ، امّا، از هم باز شناختنِ این دو واژه، انگار، از “قاعده” به “استثنا” فروکش کرده است. با این همه، یاد آوری ی آن، برای کسانی که ،همچون خودِ من، دردِ زبان دارند گمان می کنم بیهوده نباشد.

و،آری، فسیلِ دانشگاهی شدن، در پسندِ زبانی، گرایشِ خطرناکی ست که من، پیرانه سر، پیوسته می کوشم تا از دام اش دور بمانم.

هفت:

*و، باز نگویید که، در برخورد با شعرِ شاملو جان، زیادی متّه به خشخاش گذاشته ام.

خودِ اوست که مرا به “عیارِ الفاظ را…در سنجشِ … مفهومِ هر یک به محک”زدن فرا می خواند:

به ویژه در شعرِ”سرود آن کس که برفت و آن که به جای ماند”، آنجا که می گوید:

“کاهش

کاهیدن

کاستن

از درون کاستن.”

شگفت آمدم که سپاهیمردی دست به شمشیر

عیار الفاظ را

چگونه

در سنجش قیمت مفهوم هریک

به محک تواند زد.”۷۲

*می دانم، از هماکنون می دانم، که خواهند بود کسانی که ، در پیوند با احمد جانِ شاملو ، مرا متهم به کین توزی یا کینه ورزی کنند. و می دانم ، همچنین، که سوگند خوردنِ من هم، حتا به یادِ ارجمندِ پسرم هومن نیز، پاسخی دهان بند برای هیچ یک از اینان واینچنینان نخواهد بود.

تنها کاری که از من ، در این زمینه ، بر می آید یاد آوری کردنِ این حقیقت است که بگو مگویی که، چند (ین؟!) سال پیش از مرگِ شاملو جان ، میانِ من و او درگرفت، به زودی و به خوشی پایان یافت:و خشمِ من فرو کش کرد و جز یادی از آن در من به جا نماند. وخشمی که به خوشی فرو کشد به کینه ای ماندگار بدل نمی شود.زخم، اگر خوب نشود، می تواند به سرطان بیانجامد :وگرنه، جز نشانه ی بی دردی از آن بر پوست نمی ماند.

-و، پس ، چه بوده است انگیزه ی من در نوشتن ِ این مقاله؟

-افلاتون بود که سقراط را دوست می داشت آیا یا ارسطو بود که افلاتون را؟ این مهم نیست. مهم این است که یکی از آن دو فیلسوف گفته است که او استادِ خود را دوست می دارد؛ امّا، حقیقت را از او بیشتر.

و من نیز احمد جانِ شاملو را بسیار دوست می دارم؛ و، امّا،زبانِ فارسی را از او بسی بیشتر.

-چرا این مقاله رابه هنگامی ننوشتی که آقای شاملو هنوز زنده بود؟

– با گرفتاری ها وکارهای فوری تری که پیوسته برایم پیش می آیند، برخی از کارهای دشوار ترِ خود را، به ناچار، هر روز به فردا می افکنم. تنبلی هم، البته، همیشه همچنان در کار است.

-نخیر، آقاجان!تو از خشمِ آن شاعرِ بزرگ و دوستداران بی شمارِ او می ترسیده ای، یا از پاسخ گویی ی ایشان!

-هر که بگو مگوی من با آن استادم را خوانده باشد می داند که چنین اتهامی تا چه اندازه پوچ وپرت است.

با این همه، کاش ، ای کاش، شاملو جان زنده می بودو این مقاله ی مرا می خواند!

من شک ندارم که آن شاعرِ زبان آور، خودش اگر می بود، دست کم برخی از نکته هایی را که بر شعرش گرفته ام می پذیرفت:وتنها پس از ویراستنِ شعرِ خود با به دیدن داشتن آنها می بود که بر پیشانی”ی مجموعه ی اشعارِ”خود می نوشت:

“این متن… تمامی اصلاحات لازم را در برگرفته (است) و نسخه ی نهایی تلقی می شود.”

– چرا می گویم: شک ندارم که چنین می کرد؟

-بگذارید یادمانی را برای تان بازگو کنم.

دوستِ نازنین ام، مهندس ایرج جانِ امین شهیدی ، تا پیش از “انقلابِ” آخوند زده، در خانه ی خویش ، برای دوستان ،هر هفته، میهمانی ی شبانه ای می گرفت که من یکی از میهمانانِ همیشگی اش بودم. یک شب، در یکی از میهمانی های ایرج جان، پیش آمده بود که آیدا جان، شاملو جان، اردشیر جانِ محصص، دکتر پرویز جانِ اوصیا،خواهرم زینت، همسرِ آن زمانی ام رکسانا ومن، همه، گردِ همدیگر باشیم.- با دو سه تن ِ دیگر، که چهره هاشان را به یاد نمی آورم، تا نام هاشان نیز به یادم آید. مثلِ همیشه، سخن، سرانجام، به شعر کشید. و خوب به یاد دارم که من بر شعرِ”شعر آزادی ست”نکته ای گرفتم. گفتم:

-در این فرگرد:

“و قاطعیّت چار پایه است

به هنگامی که سرانجام

از زیرِ پا

به کنار افتد

تا بار جسم

-آزادی روح را-

زیر فشار تمامی حجم خویش

درهم شکند”،

اگر آن دو”تیره” را، پیش وپس از”آزادی روح را” بر داریم یا نبوده بگیریم- و،در خواندنِ شعر، همین کار را هم می کنیم- معنای سخن درست برعکسِ معنایی می شود که شما در اندیشه داشته اید:شما می خواسته اید بگویید جسم در هم می شکند ؛ امّا، آنچه این فرگرد ، چنین که هست ، می گوید این است که”آزادی ی روح” است که در هم می شکند.

رکسانا و برخی دوستانِ دیگر نیز هریک چیزهایی گفتند که در یادم نمانده است.خوب به یاد دارم، امّا، که شاملو جان به آیدا خانم گفت:

-به یادمان باشد:باید دُرُست اش کنیم.

و ، اکنون،”نسخه ی نهایی” ی این شعر، در “مجموعه ی اشعارِ احمد شاملو” ، چنین است:

“و قاطعیت چار پایه است

به هنگامی که سرانجام

از زیر پا

به کنار افتد

تا بار جسم

زیر فشار تمامی حجم خویش

درهم شکند،

اگر آزادی جان را

               این

               راه آخرین است.”

آه، کاش، ای کاش می بودی، شاملو جان!


بیست وهفتم دیماه ۱٣۹۲،

بیدرکجای لندن




پانویس ها:

یک:” اندیشیدن به زبان: نگرشی ساختاری -معنا شناسانه به نثرِ امروزینِ فارسی”، فصلِ کتاب، بنیاد گذار:منوچهرِ محجوبی، سر دبیر: ماشاالله آجودانی ، از انتشاراتِ فصلِ کتاب، لندن، شماره های ۱۰ و۱۱ باهم، زمستان ۱٣۷۰ وبهار ۱٣۷۱.

دو: “خنجرها و بوسه ها وپیمان ها”،منوچهر آتشی، مجموعه ی اشعار، جلدِ اوّل، موسسه ی انتشاراتِ نگاه، تهران، ۱٣٨۶، صفحه ی ٣۰.

سه:می گویم:”در کاربردِ سر راست ِ آن” :تا این را باز شناسانم از کاربردِ آگاهانه فراپندارانه ی “پنهان نمودن”:که، در آن، برای نمونه می توان سرود:

“پنهان نمود چهره به دلدادگانِ خویش”.

چهار:”معشوقِ من”،فروغ فرخزاد، تولدی دیگر، انتشارات مروارید، سال ۱٣۴٨، صفحه ی ۱۲.

پنج: “تولدی دیگر”، روشن تر از خاموشی ، برگزیده ی شعرِ امروزِ ایران، مرتضا کاخی، موسسه ی انتشاراتِ آگاه، تهران ،۱٣۶۹،صفحه ی۶۶۲.

شش:نگاه کنید به “یادداشتِ”دو.


هفت:احمد شاملو، مجموعه ی اشعار، از ۱٣۲۹ تا ۱٣۵۹، در دو مجلّد، کانونِ انتشاراتی و فرهنگی ی بامداد،تهران، چاپ نخست، پاییز ۱٣۶۷، صفحه ی ۲۵.

هشت:همان کتاب، صفحه ی ۲۷.

نه:همان کتاب، صفحه ی ٣٨.

ده:همان کتاب، صفحه های ۵٨و۵۹.

یازده:همان کتاب، صفحه ی ۶۵.

دوازده:همان کتاب، صفحه ی ۶٨.

سیزده:همان کتاب، صفحه ی ۷۰.

چهارده:همان کتاب، صفحه ی ۹۴.

پانزده:همان کتاب، صفحه ی ۱۲۷.

شانزده:همان کتاب، صفحه ی ۱۲۹.

هفده:همان کتاب، صفحه ی ۱۲٨.

هجده:همان کتاب، صفحه ی ۱۴۶.

نوزده:همان کتاب، صفحه ی ۱۵۷.

بیست:همان کتاب، صفحه ی ۱۷۵.

بیست ویک:همان کتاب، صفحه ی ۱۷٨.

بیست ودو:همان کتاب، صفحه ی ۱٨۰.

بیست وسه:همان کتاب، صفحه ی ۱۷٨.

بیست وچهار:همان کتاب، صفحه ی ۱٨٣.

بیست وپنج:همان کتاب، صفحه ی ۱٨۴.

بیست وشش:همان کتاب، صفحه ی ۲۹۰.

بیست وهفت:همان کتاب، صفحه ی ۱۶۰.

بیست وهشت:همان کتاب، صفحه ی ٣۴۵.

بیست ونه:همان کتاب، صفحه ی ٣۴۵.

سی:همان کتاب، صفحه ی ٣۵٨.

سی ویک:همان کتاب، صفحه ی ۱۲.

سی ودو:همان کتاب، صفحه ی ۹٣۵.

سی وسه:همان کتاب، صفحه ی ٣۹٨.

سی وچهار:همان کتاب، صفحه ی ۴۰۰.

سی وپنج:همان کتاب، صفحه ی ۴٣۵.

سی وشش:همان کتاب، صفحه ی ۴۷۶.

سی وهفت:همان کتاب، صفحه ی ۴۷۷.

سی وهشت:همان کتاب، صفحه ی ۴۹٣.

سی ونه:همان کتاب، صفحه ی ۴۹۴.

چهل:همان کتاب، صفحه ی ۴۹۵.

چهل ویک:همان کتاب، صفحه ی ۷۶.

چهل و دو:همان کتاب، صفحه ی ۷۷.

چهل وسه:همان کتاب، صفحه ی ۷۹٣.

چهل وچهار:همان کتاب، صفحه ی ۶۲۹.

چهل وپنج:همان کتاب، صفحه ی ۶٣۹.

چهل وشش:همان کتاب، صفحه ی ۶۹٣.

چهل وهفت:فرهنگ فارسی ، معین، صفحه ی ٣۴۷۰.

چهل وهشت: همان”مجموعه ی اشعار”، احمد شاملو، صفحه ۵۶۱.

چهل ونه:همان کتاب، صفحه ی ۵۶۴.

پنجاه:همان کتاب، صفحه ی ۵۷۰.

پنجاه ویک:همان کتاب، صفحه ی ۵۷٨.

پنجاه ودو:همان کتاب، صفحه ی ۵۷۹.

پنجاه وسه:همان کتاب، صفحه ی ۱۱۶.

پنجاه وچهار:همان کتاب، صفحه ی ۱۹۱.

پنجاه وپنج:همان کتاب، صفحه ی ۹۵.

پنجاه وشش:همان کتاب، صفحه ی ۱۶٨.

پنجاه وهفت:همان کتاب، صفحه ی ۹٣.

پنجاه وهشت:همان کتاب، صفحه ی ۴۴٣.

پنجاه ونه: همان کتاب، صفحه ی ۶۵۰.

شصت:همان کتاب، صفحه ی ٨۵۰.

شصت ویک:همان کتاب، صفحه ی ۹۱.

شصت ودو:همان کتاب، صفحه ی ۶۴۷.

شصت وسه: همان کتاب، صفحه های ٨۷۱تا ٨۷٣.

شصت وچهار:همان کتاب، صفحه ی ۹۲۱.

شصت وپنج:همان کتاب، صفحه ی ۱۰۰۵.

شصت وشش:همان کتاب، صفحه ی ۹۶٣.

شصت وهفت:همان کتاب، صفحه ی ۶۵۷.

شصت وهشت:همان کتاب، صفحه ی ۹۴۹.

شصت ونه:همان کتاب، صفحه ی ۹۴۹.

هفتاد:همان کتاب، صفحه ی ۱۰۹۹.

هفتاد ویک: روشن تر از خاموشی، مرتضی کاخی، چاپ نخست، صفحه ی ۶۲۵.

هفتاد ودو: همان”مجموعه ی اشعار”، احمد شاملو، صفحه ی ۷۷۰.

هفتاد و سه:همان کتاب، صفحه ی ٨۹۴.

هفتاد وچهار: همان کتاب، صفحه ی ٨٨۶.


اندیشیدن به زبان(۱) نگرشی ساختاری – معنا شناسانه در نثرِ امروزینِ فارسی

اندیشیدن به زبان(۱)

نگرشی ساختاری – معنا شناسانه در نثرِ امروزینِ فارسی




• چفت و بستِ زبانِ فارسی شُل شده است. بسیار کم بوده اند، به راستی، نمونه هایی از شعر و نثرِ پس از مشروطیّت که خواندن شان مرا جُز به همین نتیجه رسانده باشد که چفت وبستِ زبانِ فارسی ی امروزین به راستی شُل شده است: هم در ساختمان و هم در واژگان. ...


اخبار روز: www.akhbar-rooz.com

دوشنبه  ۵ اسفند ۱٣۹۲ –  ۲۴ فوريه ۲۰۱۴


 چفت و بستِ زبانِ فارسی شُل شده است. بسیار کم بوده اند، به راستی، نمونه هایی از شعر و نثرِ پس از مشروطیّت که خواندن شان مرا جُز به همین نتیجه رسانده باشد که چفت وبستِ زبانِ فارسی ی امروزین به راستی شُل شده است: هم در ساختمان و هم در واژگان.

بی درنگ باید بیفزایم که زبانِ فارسی ی امروزین ، هم در گستره ی بسیار گسترده ی جغرافیایی و هم در سطح های بسیار گوناگونِ اجتماعی ی کاربردِ خویش، گویش ها و گونه های فراوانی دارد. در نوشته ی کنونی ، من امّا به گونه ای از این زبان خواهم پرداخت که کاربردِ فرهیخته – ادبی ی آن (را) پدید می آورد:

به نمودها و نمونه هایی از این کاربرد در نثرِ فرهنگی – ادبی ی امروزینِ ایران.

به “زبان وبیان” شعرِامروزینِ ایران در نوشته ای دیگر خواهم پرداخت.

و بی درنگ، باز، باید بیفزایم که من، هرگاه به کاربردِ فرهیخته – ادبی ی زبانِ فارسی ی امروزین می اندیشم، بی درنگ و به ناگزیر به یادِ همین گونه از کاربردِ زبانِ انگلیسی ی امروزین می افتم: که، هر چه با آن آشنا تر می شوم، ورزیدگی ، جا افتادگی و هنجار یافتگی ی آن بر من آشکارتر می شود: هم در ساختمان و هم در واژگان. در آوا شناسی نیز، حتا: گرچه با این جنبه از زبان، در نوشته ی کنونی، کاری نخواهم داشت.

زبانِ انگلیسی ی امروزین، در کاربردِ فرهیخته – ادبی ی خود، به راستی که زبانی ورزیده ، جا افتاده و هنجار یافته است. و چنین است که، در این کاربرد از این زبان، غلط گفتن وغلط نوشتن – می توان گفت – به راستی که سخت دشوار است. وچنین است ، چرا که خطاهای دستوری و واژگانی، در این کاربرد از این زبان، از متنِ گفتار یا نوشتاری که در آن راه یافته باشند، به گونه ای زننده و چشمگیر بیرون می زنند: و ، در نتیجه ، همیشه به آسانی و آشکارا شنیدنی یا دیدنی اند: و، در نتیجه ، همیشه بی درنگ و به آسانی درست شدنی اند. و چنین است که این یا آن خطای دستوری یا واژگانی ، از قلمِ نویسنده نیز اگر وآنگاه که در رفته باشد،باری، از چشمِ نه لزوما تیزبینِ ویراستارِ کارِ او نخواهد گریخت. و چنین است که یافتنِ خطاهای دستوری یا واژگانی، در کارِ گویندگانِ انگلیسی زبانِ رادیو یا تلویزیونِ بی بی سی یا نویسندگانِ روزنامه هایی همچون گاردین و تایمز، همیشه نزدیک به ناممکن است. نام آورانِ امروزینِ شعر و ادب در زبان انگلیسی که دیگر، البته، جای خود دارند.و، باور کنید، غمم می گیرد از این که ناگزیر و بی درنگ باز باید بیفزایم که پرت ترین و مبتذل ترین نشریه های انگلیسی زبانِ امروزین نیز، در هر زمینه ای که ابتذال آفرین باشند، باری، در برخورد با زبان، ناگزیرند از پرت، یعنی نابه هنجار، نبودن…

امّا،امّا، سطح ها و گونه های دیگر که هیچ، فرهیخته ترین و ادبی ترین گونه ی کاربردِ زبانِ فارسی ی امروزین نیز غلط گفتن و غلط نوشتن را به آسانی در خود می پذیرد.

-“سخت نگیریم: معنا را که می رساند. چه فرقی دارد که بگوییم تفاوت یا اختلاف؟”

-“ملا نُقطی نباشیم: معنای جمله که روشن است. چه فرقی می کند که را را اینجا بیاوریم یا آنجا؟”

به آسان گیری خو کرده ایم. و برآیندِ این خو کردگی همانا سُست شدگی ی هنجارهای زبانی ی ماست:هم در ساختمان و هم در واژگان. در راستای این “ترّقی ی معکوس”، کارمان بدانجا کشیده است که اصرار به درست گفتن و درست نوشتن را، که خود برآیندی ست از زبان- آگاهی، نمودی از واپس ماندگی ی ذوقی- بینشی و فسیل شدگی ی فرهنگی- ادبی می گیریم. و…نه! امّا،نه! بهتر است نروم سرِ منبر، و بروم سرِ سطر.

بگذارید نخست در چند جمله و عبارت باریک شویم.

جمله: ” … کارِ آنان به مثابه ۱ اندودن ِ خورشید به گل می ماند.”۲ آشکار است که، در این جمله ، باید یا “به مثابه” حذف شود یا”می ماند” بشود:”است”.

جمله:” در شعری به نام ایستگاه زیما… از رنگ باختنِ آرمان های انقلابی توسط بورکرات ها شکوه کرد.”٣”آنچه این جمله می خواهد با ما بگوید این است که “(یفتوشنکو) در شعری به نام ایستگاه زیما… از رنگ باختن آرمان های انقلابی در دستِ بورکرات ها شکوه کرد.” :یعنی شکوه ی شاعر از بورکرات ها بود که باعث رنگ باختن آرمان های انقلابی شده بودند. آنچه این جمله عملا با ما می گوید، امّا، این است که یفتوشنکو ، در شعرِ ایستگاه زیما، به بورکرات ها نمایندگی داد تا از رنگ باختن آرمان های انقلابی شکوه کنند!

عبارت:”جشن صد سالگی تولد لنین.”۴ یعنی” جشن صدمین سالگرد تولد لنین”!

جمله:” یکی دیگر از بناهایی که از اهمیت تاریخی خاصی برخوردار است، جامع توس را می توان معرفی کرد.”۵ آشکار است که باید یا به آغاز این جمله افزود: “چون” یا “به عنوان”،و یا عبارتِ” را می توان معرفی کرد”را از پایان آن برداشت و به جایش گذاشت:”است”.

جمله :”در اواخر سده ی چهارم گروهی از ترکمانان که در نواحی شهر توس و مرو مستقر بودند و بیشتر از ترکستان به این ناحیه مهاجرت کرده بودند سر به شورش و آشوب گذاشته و تمامی روستاهای نواحی شهر توس و سایر شهرهای خراسان را مورد چپاول و غارت قرار داده، راوندی گوید:…” ۶ در این جمله، “گذاشته” یعنی “گذاشتند”و “قرار داده” یعنی ” قرار دادند”.”حالتِ وصفی ی فعل” ، در زبانِ فارسی ی امروزین ، سرچشمه ی بسیاری خطا نوشتن هاست وهمچنین است”حذفِ فعل به قرینه”.

جمله :”گاهی او را تا حد میرزا بنویس پایین می آورند، گاه چون برده ای در زنجیر”.۷ گفتم که: “حذفِ فعل به قرینه”و، به طور کلی، “حذف به قرینه” بسیار پیش می آید که کار دست دوستان بدهد. دوستِ ما، در اینجا، می خواهد بگوید:”گاهِ او(یعنی شاعر) را تا حدِ میرزا بنویس پایین می آورند، گاه چون برده ای به زنجیرش می کشند”. مثلا.

“جمله”:”گاها خون خود را ریخته وشکنجه کشان از آن رنج می برد”٨.نخیر!

من به هیچ چیزِ این جمله کاری ندارم. به جانِ دوست، امّا، سخت- یعنی “شکنجه کشان”-رنج می برم از این که می بینم”گاهِ” فارسی دارد به “انِ” عربی آلوده می شود!- به ویژه که می بینم از این پیوند نا به هنجار انگار هنجارِ تازه ای نیز دارد زاده می شود.بفرمایید:این هم واژه ی نو بنیادِ”بنیادا”۹! – که، البته ، از “غایتِ” عربی دوستی ی پژوهشگرِ ما نیز نیست:چرا که ایشان “تانی” ی عربی را هم می نویسند:”طئنی”۱۰.

باری. جمله:”در جایی به پوشکین رجوع کنیم…”۱۱ که یعنی:”رجوع کنیم به پوشکین، آنجا که می گوید…”.

جمله :”هستند مسلما کسانی که اعتقاد دارند در یک چنین وضعیتی بهتر آن است که آنقدر گرسنگی کشید تا کلکمان کنده شود.”۱۲ اصلِ”همخوانی ی ساختاری ی مفرداتِ یک جمله”در زبانِ فارسی ی امروزین نیز، البته با هنجارهایی ویژه ی این زبان، در کار است. بر بنیاد یکی از همین هنجار هاست که “گرسنگی” را، در این جمله، باید”بکشیم”.

جمله :”امّا برای مصدق در تاریخ معاصر جایی ممتاز می شناخت تا جایی که وی را رهبرِ آزادگانش می خواند.”۱٣ دومین بخش این جمله برآیندی ست، در نوشتار، از در هم آمیختنِ دو هنجار:یکی دیروزین و دیگری امروزین. دیروزها می نوشتیم:”… تا بدانجا که رهبر آزادگانش می خواند.” امروزها می نویسیم:”… تا جایی که او را رهبرِ آزادگان می خواند.”از هم آمیزی ی این دو هنجار، امّا، آنچه بار می آید و در کار می آید هنجارِ سومی نیست:تنها غلطی آشکار است.

باری. و ، باز هم، جمله :”جناح میانه رو… در نظر دارد… با بیرون نگه داشتن اکثریت نمایندگان تندرو از مجلس، آخرین پایگاه قدرتی که تندروها با اتکا به اکثریت کرسی های مجلس هنوزدر اختیار خود دارند، از کنترل آنها خارج کند.”۱۴ آشکار است که این جمله یک “را” کم دارد.اما بر(ای خودِ)من نیز روشن نیست به راستی که “را”ی با یا را در کجای این جمله باید کار گذاشت:پس از واژه ی “قدرتی”؟یا پس از واژه ی “دارند”؟ یا، شاید، فرقی نمی کند؟نمی کند؟ چرا؟

و، باز هم، باری. عبارت :”… نیروی میرائی که در شرایط فعلی به واقع جز اظهار نظر و آه وفغان، نقش مستقیم و تعیین کننده ای در حیات سیاسی- اقتصادی جامعه ندارد…”۱۶

منطقِ ساختاری ی این عبارت، آشکارا، در تضاد است با آنچه نویسنده می خواهد بگوید:نویسنده به هیچ روی نمی خواهد بگوید که “اظهار نظر و آه وفغان “کردن یکی از “نقشهای مستقیم و تعیین کننده… در حیات سیاسی – اجتماعی (ی) جامعه” است. عبارتی که به کار برده است، امّا، دقیقا همین را می گوید.

جمله :”در حالی که فقط چهار ماه به انتخابات مجلس باقی نمانده، میانه روها هیچ برنامه ی پیشنهادی جدیدی برای حل مشکلات جامعه عرضه نکرده اند.”۱۶ از متنِ کار آشکار است که آنچه نویسنده می خواسته است بنویسد این است که:”… بیش از چهار ماه به انتخاباتِ مجلس باقی نمانده(است)…”. آنچه نوشته است، امّا، برعکس، بدین معناست که:”… بیش از چهار ماه به انتخابات مجلس باقی مانده(است)…”!

عبارت : چند پاسدار ایرانی که… سالها به اسارت اسراییل در آمده اند…”۱۷ یعنی :” چند پاسدار ایرانی که … سالهاست در اسارتِ اسراییل اند…”.”به اسارت در آمدن” یک پیشـآمد است که در لحظه یا ساعت یا شب یا روزِ ویژه ای پیش می آید.”در اسارت بودن”، امّا، یک چگونگی (یعنی حالت یا وضعیت) است که می تواند زمانی دراز یا کوتاه داشته باشد.(از کراماتِ شیخِ ما!)

باری. و، باز هم،عبارت:”… نهضتی که مردم از آن خود می دانستند…” ۱٨. کاربرد”که اش” (یا”که ش”)، در فارسی ی امروزین، دگرگون شده است:بدین معنا که “اش” از “که” اغلب جدا می شود وبه عنصرِ ساختاری ی دیگری می پیوندد. درست است که ، در سطح عادی ی نوشتار،نمی نویسیم:”نهضتی که ش مردم از آن خود می دانستند”؛درست نیست، امّا،که این”(ا)ش” را یکسره نبوده بگیریم. می توانیم بنویسیم:”نهضتی که مردم از آنِ خودش می دانستند “یا “نهضتی که مردم از آن ِخود می دانستندش”.”آن را” را نیز می توانیم، البته، به جای”(ا)ش” به کار گیریم و – یعنی که- بنویسیم:”نهضتی که مردم آن را از آنِ خود می دانستند”.بی” (ا)ش” یا “آن را” ،امّا، عبارتِ ما بی گمان چیزکی کم خواهد داشت.

جمله :”هدایت به خاطر دختری که یکی از نوچه هایش به خود جلب کرده بود خود کشی کرد.”۱۹ این جمله نیز یک”(ا)ش” کم دارد:که، این بار، به معنای “او را” ست.

جمله:”برای علاقمندان خواندن اصل مقاله توصیه می شود.”۲۰”برای”،در این جمله، یعنی”به”!

دو جمله ی پیوسته:”… در چنین مرحله ای از انکشاف سرمایه داری(جهانی شدن تمام فازهای گردش سرمایه)منظور از مثلا سرمایه ی “آمریکایی”و یا “شرکت های ماورای ملی آمریکایی “صرفا می تواند این باشد که مرکز شرکت… در کشور آمریکا واقع شده است. درغیر این صورت با توجه به جهانی شدنِ فعالیت ها مفهوم دیگری برای این مقوله نمی توان در نظر گرفت.”۲۱ عبارتِ”در غیر این صورت”، در آغازِ دومین جمله، آشکارا نادرست ، یعنی نا به جا، به کار گرفته شده است:”حشو”ی نیست که “قباحتِ”آن به معنا ، به هر حال ، آسیبی نرساند. “زایده”ای ست ناهمخوان با بافتِ معنایی ی این دو جمله، که بی چون وچرا باید حذف شود.

چند جمله ی پیوسته:”آن پیاله های عسل را همیشه خندان وپر از شیطنت دیده بودی. آن پیاله های شیرینِ درخشان را که زیر سایه ی مژه های بلند- تا به یادداشتی- هراسان ندیده بودی.دیده بودی که گاه تلخ می شدند؛ سایه های تیره ای بر سطح صیقلی شان می نشست، به هنگام خشم. دیده بودی که گاه در آنها کینه موج می زد و کدر می شدند،به هنگام شنیدن خبر بد.اما آن سایه های تیره و آن موج های مکدر زود محو می شدند و دوباره شیرین می شدند، سرشار از عشق و زندگی…”۲۲.

منطقِ ساختاری ی واپسین جمله ، در این فرگرد، با ما می گوید که “آن سایه های تیره و آن موج های مکدر”بودند که “محو می شدند و دوباره شیرین می شدند”. آشکار است ، امّا، که این نیست آنچه نویسنده می خواهد بگوید. نویسنده می خواهد بگوید :”آن سایه های تیره وآن موج های مکدر زود محو می شدندو آن پیاله های عسل دوباره شیرین می شدند”.

عبارت :”موجی که توسط جهانگردان و تاجران و سفیران اروپایی در ایران افتاده شد…”۲٣! کاش ترجمه می بود،امّا- نخیر- این عبارت را از مقاله ای می آورم که در اصل به فارسی نوشته شده است. شاید به راستی غلط هم نباشد؛امّا، به گمان من یکی، از غلط هم بدتر است:بس که زشت و نچسب است.

باری. این نیز جمله ای ست از همان مقاله:”نه در دوران پیش از انقلاب و نه اکنون چنین امکانی وجود نداشته است.”۲۴ که جمله ای ست بر آمده از یگانه کردنِ دو جمله:”پیش از انقلاب چنین امکانی وجود نداشته است”؛و “اکنون نیز چنین امکانی وجود نداشته است”!و اولی برای و به جای نوشتن این که:”پیش از انقلاب چنین امکانی وجود نداشت “؛و دومی به جای و برای نوشتنِ این که:”اکنون نیز چنین امکانی وجود ندارد”. و شگفتا!

جمله:”آیا واقعا محیطی را که قصد دارم بساطم را پهن کنم می شناسم؟”۲۵.

این جمله، آشکارا، یک “در آن” کم دارد: پس از “بساطم را”،یا پیش از آن، یا پس از “قصد دارم”؟

باری. جمله:”این بار اومدم که بمونم…”۲۶ شکل نوشتاری ی این جمله این است:”این بار آمده ام که بمانم”، و نه این :” این بار آمدم که بمانم”. و، پس ، شکل گفتاری ی آن، در نوشتار، باید باشد:”این بار اومده م که بمونم…”

باز هم جمله؟نه! همین ها باید بس باشد، نیست؟ باری. این همه تنها مشتی ست نمونه، نه از خروار، بل، که به راستی از خرمنی آفت زده که از آن ، نه همین مشت مشت، بل، که به راستی خروار خروار می توان نمونه آورد. و کاش، ای کاش، اینچنین می بود:امّا بدبختانه هیچ اینچنین نیز نبوده است که در راهِ دست یافتن به این نمونه ها – آنهم به ویژه”شکنجه کشان”!- رنجی بر خود هموار کرده باشم. سوگند یاد می کنم ، به جانِ دوست، که تنها نگاهکی انداخته ام، آنهم در همین دو سه روزه ی گذشته، به تنها چند صفحه از هریک از تنها چند نشریه ای که از هردوره از هریکی شان تنها یک شماره از تازه ترین هاشان را بر که نگزیده بودم، نه، همین برداشته بودم- خوب، البته- برای عیب جویی و نکته گیری. که آغازه ای ناگزیر است براین بررسی ی ساختاری- واژگان شناسانه.

و گفتن نباید داشته باشد که قصدم،بازهم به جانِ دوست، آزارِ هیچ کسی نیست. دنیای سخن، خاوران، آدینه، کبود، پویشگران، چشم انداز، پویش، فصل کتاب، اندیشه وپیکار، وپر،همه، را من از بهترین ماهنامه ها وفصل نامه های امروزینِ فارسی می شناسم که در ایران وبیرون از ایران منتشر می شوند.و، در میانِ نویسندگان و پژوهشگرانی که   قرعه ی فالِ عیب جویی ها ونکته گیری های من به نام شان افتاده ست و ، در دنباله ی این نوشته، خواهد افتاد، هستند – و یکی دو تا هم نیستند- نام آورانی که من از دیرباز در شخصیت و کارِ تک تک شان با مهر وستایش می نگریسته ام و می نگرم. می شد، و می شود، که به سراغِ دیگران نیز بروم. می شد، و می شود، از خطاهای ساختاری و واژگانی ی فارسی نویسان و فارسی سرایانِ دورانِ کنونی ، در کاربردِ ادبی ی زبانِ فرهنگی ی خویش، به راستی که کتابی فراهم آورد در اندازه های یک مثنوی ی هفتاد من کاغذی.نمونه هایی از اینگونه خطاها که تا همین جای این نوشته آورده ام، امّا، گمان می کنم در روشنگری ی این چگونگی بس باشند که – گفتم-چفت وبستِ زبان فارسی شُل شده است:هم در ساختمان و هم در واژگان.

و، تا روشن تر شودکه قصدم همانا نشان دادنِ سُست شدگی ی پیکره ی دستوری و درهم ریختگی ی مرزهای گستره های معنایی در واژگانِ زبانِ فارسی ی امروزین است ونه- و دورباد از من-شک روا داشتن در فارسی دانی یا “سواد” یا فرهیختگی ی زبانی ی این یا آن نویسنده یا پژوهشگر ، بگذارید به نمونه هایی که از غلط در نثرِ امروزین فارسی آورده ام دو نمونه ی دیگر بیافزایم، از کلکِ استادِ گرانمایه ای که-بزرگی وبزرگواری ی سیاسی واخلاقی اش به کنار- شخصیت وکارِ دانشگاهی ی او برای بسیاری از فرهیختگانِ روزگارِ ما(آنهم در بیش از یک یا دو نسل)الگوی درخشانی بوده است برای(چرا که، و همچنان که، خود نمونه ای نیز بوده است از)ژرف نگری ، باریک اندیشی و آزادگی(به معنای رها بودن از هرگونه پیشداوری)در پژوهش وسنجش:زنده یاد، استاد دکتر غلامحسین صدیقی را می گویم. آری. و بگذریم از هر چه هایی که هر که ها “درستایش”۲۷ یا در بازگفتن “حدیثِ آن فرزانه”۲٨ در هرکجایی گفته اند.”احاطه ی چشمگیرِ(او) بر مباحث و منابعِ فرهنگ وتاریخِ ایران”۲۹ نیز به کنار؛ باری، هم در آیینه ی برگردانِ رسا و شیوایی که شهرام قنبری از “حاصلِ کلام” ، یعنی از “فصل پایانی ی رساله ی دکتری” ی او به فارسی به دست داده است نیز دانشجو یعنی دانش پژوهی را می توان دید و بازشناخت که، به راستی ، نه تنها “دقتِ مستوفیان، انسجامِ کارِ منشیان و ظرافتِ فکرِ دبیران را توشه راه گرفته”٣۰ است ، بل ،که زبانِ فرانسه را نیز خوب می شناسد و درست وپاکیزه به کار می گیرد. و جز این نیز نمی توانسته است بوده باشد.می بایسته است تا چنین بوده باشد تا “هیات ِداوران، بی گفت وگو و به اتفاقِ آرا، درجه ی بسیار ممتاز را”٣۱ از سوی”دانشکده ی ادبیاتِ پاریس” به او اعطا کنند.

و این به سالِ ۱۹٣٨ میلادی ست . امّا، امّا چنین دانشی مردی، آنگاه که- ده سالی پس از این تاریخ- می خواهد زندگی نامه گونه ای از خود را به فارسی بنویسد، می نویسد:”تاریخِ تولد نگارنده ی این سطور، غلامحسین صدیقی، هفتم شوّال المکرم۱٣۲٣ هجری قمری مطابق با ۴ دسامبر ۱۹۰۵ میلادی (هنگام شب) و دوازدهم آذرماه ۱۲٨۴ هجری شمسی درشهر تهران در بازارچه ی سرچشمه ، که اکنون به خیابان سیروس مبدل شده است”٣۲. بر من آشکار است که این “جمله” یک “است ” کم دارد:پس از واژه ی”قمری ” یا پس از واژه ی”شمسی”(؟)

و این هم دومین”جمله” است از این زندگی نامه گونه:”نام پدرم حسین صدیقی، ملقب به اعتضاد دفتر یاسلی نوری مازندرانی که روز شنبه ششم فروردین ماه ۱٣۱۲ به ساعت ۲۱ در قریه ی زرنان مجاورِ شاه آبادِ کرج فجاه به رحمت ایزدی پیوست.”٣٣ آنچه دکتر صدیقی می خواسته است بگوید این است، البته ، که:”پدرم حسین صدیقی نام داشت وملقب بود به اعتضاد دفتر یاسلی ی نوری ی مازندرانی …”ساختار دستوری ی “جمله” ای که نوشته است، امّا، منطقا بدین معنا ست که نام پدر استاد(بوده است که) ملقب بوده است به اعتضاد دفتر یاسلی ی نوری ی مازندرانی ، نه خود او!

باری. و، تا روشن شود که من برچه بنیادی ست که در نثرِ امروزینِ فارسی به دیده ی عیب جویی و نکته گیری می نگرم، سه نکته را باید در همین جا یاد آور شوم:

نخست این که نگرشِ دستوری به زبان تفاوت دارد با نگرشِ زیبایی شناسانه به زبان. نگرشِ دستوری به زبان از نوعِ نگرش های منطقی ست:یعنی از گونه ای “ابژکتیویته”برخوردار است:یعنی اصولی دارد که برای همگان، به گونه ای یکسان و بی چون وچرا، پذیرفتنی ست. نگرشِ زیبایی شناسانه به زبان، امّا، همیشه آغشته به “پسندِ زبانی”ست:یعنی”سوبژکتیو” است:یعنی کارکردهایش زمینه هایی پدید می آورد که، در هر یک از آنها ، شاید تا همیشه، همچنان”گروهی این، گروهی آن پسندند”. من، در مقاله ی کنونی ، در هیچ نوشته ای از دیدگاهی زیبایی شناسانه ننگریسته ام:حال آن که – نمونه وار می گویم- دکتر انور خامه ای٣۴، در چندین مورد، از چنین دیدگاهی ست که بر”نقص های دستوری و انشایی” ٣۵ ی” طوبی و معنای شبِ “شهرنوش خانم پارسی پورانگشت می گذارد.

دکتر خامه ای ، برای نمونه، خوش نمی دارد که نویسنده، به جای “مونس برخاسته بود”،بنویسد :”این یکی برخاسته بود”؛ یا که، به جای “خشمش به کرختی وفرسودگی می گرایید “بنویسد:”خشم او با حالتی از کرختی وفرسودگی جای عوض می کرد”. دکتر خامه ای بر آن است که این گونه” جملات مثلِ این است که از (یک)زبان بیگانه ترجمه شده باشد.”٣۶ امّا، خوب ، گیرم چنین نیز باشد. این چگونگی ، به هر حال، تفاوت دارد با دچاربودنِ نثر به”نقص های دستوری و انشایی”.

باری. و دوم این که غلط نوشتن تفاوت دارد با کژروی ٣۷ های آگاهانه از هنجارهای زبانی. برون افتادنِ نا آگاهانه از هنجارهای دستوری و واژگانی تفاوت دارد با برون زدنِ آگاهانه از اینگونه هنجارها. برون افتادنِ ناآگاهانه از هر هنجارِ زبانی، یعنی هر گونه از غلط نوشتن ، یک عیب است. برون زدنِ آگاهانه از هر یک از این هنجارها، امّا، می تواند- عیب نباشد که هیچ- هنر نیز باشد.

گفته اند، و به درستی، که همین کژروی های آگاهانه- و سنجیده- از هنجارهای دستوری و واژگانی ست، در هنر های زبانی ، که بنیادِ هرگونه نوآوری و آفرینندگی ی سبک شناسانه است. من، در نوشته ی کنونی ، تنها بر برخی برون افتادن های نا آگاهانه ی برخی از نویسندگانِ امروزین از هنجارهای دستوری وواژگانی ی زبانِ فارسی ی امروزین انگشت نهاده ام:حال آن که -بازهم نمونه وار می گویم- دکتر انور خامه ای ، در نقد خود بر” طوبی ومعنای شب “، انگار هرگونه برون بودنی از هنجارهای پذیرفته ی زبانی را لزوما یک “نقصِ دستوری وانشایی” می شناسد. وچنین است که بسیاری از آنچه هایی که در چشمِ دیگرانی چون خودِ من هنر است ، از چشمِ منتقدِ ما عیب دیده می شود. چه عیبی دارد که خانم پارسی پور نوشته باشد:” اهلِ روم بود گویا آن کس که این را گفته بود”، و نه- چنان که آقای دکتر خامه ای سفارش می کند-:”گوینده آن گویا اهل روم بود”؟یا نوشته باشد:”مورچه امّا آیا می اندیشد”، ونه:”اما آیا مورچه می اندیشد؟”یا:”کسی کسی را نمی کشت در این خانه”، و نه:”در این خانه کسی کسی را نمی کشت”؟ و مانندهای اینها. و چیست، جز همین گونه کژ روی ها از هنجارهای دستوری وواژگانی ، که، برای نمونه، به سبکِ نویسندگی و نثرِ ابراهیم جانِ گلستان رنگ وانگی ویژه می زند؟یا به سبکِ نویسندگی و نثر جلال آل احمد؟یا به زبانِ شعری ی نیما یوشیج ، به ویژه، و به زبانِ شعرِ نیمایی و فرانیمایی، به طور کلی؟ و ناگفته نگذارم که کژروی از هنجارهای زبانِ نوشتار می تواند، خود، فرا رفتن یا بازگشتی باشد به سوی هنجارهای زبانِ گفتار.

باری. وسوم این که هنجارهای ساختاری و واژگانی ی هر زبانِ زنده ای، هم در تاریخ، و هم در جغرافیا و هم در سطح های اجتماعی- فرهنگی ی کاربردِ آن، پیوسته دگرگونی پذیر و -در نتیجه – همیشه گوناگون اند. وچنین است که هرگویشِ ویژه ای از هر زبان، گذشته از هنجارهای بنیادی وهمگانی ی آن زبان، هنجارها و هنجارک های ویژه و درونی ی خود را هم دارد:و، همچنین ، هرگونه ای از کاربردِ تاریخی یا جغرافیایی یا اجتماعی- فرهنگی ی هر گویشی. و نکته این است که هر کاربردی از هر گونه ای از هرزبان را می باید تنها با هنجارها و هنجارک های ویژه و درونی ی خودِ آن گونه به سنجش وداوری گرفت، ونه با هنجارها و هنجارک های هیچ گونه ی دیگری از آن زبان. نمونه وار می گویم:این که سمرقندیانِ پریروزین چنین وچنان می گفتند یا نمی گفتند نباید بنیادی گرفته شود برای باز شناختنِ درست از نادرست در سخن گفتنِ خراسانیانِ امروزین. و این را که خراسانیانِ امروزین چنین وچنان می گویند یا نمی گویند نمی توان، یعنی نباید، معیار گرفت برای باز شناختنِ درست از نادرست در سخن گفتنِ تاجیکیانِ امروزین.باری.و، پس، می خواهم بگویم، همین با سنجه های امروزین است که من در کاربردِ فرهنگی- ادبی ی امروزینِ زبانِ فارسی می نگرم، نه با سنجه های دیروزین یا پریروزینِ این کاربرد.

و درست است که من نیز از “غلط ننویسیم” سخن می گویم؛ امّا این نه در آن معناست که استاد ابوالحسن نجفی از “غلط ننویسیم” سخن می گوید. در آن معنا که او از “غلط ننویسیم”سخن می گوید، من برآنم که حق بی گمان با دوستم دکتر محمد رضا باطنی ست که از استاد، در پاسخ، می خواهد اجازه بفرمایند تا ما همچنان”غلط بنویسیم”.

در نوشته های ابوالحسن نجفی و رضا باطنی، دو دیدگاه از زبان نگری رویاروی یکدیگر ایستاده اند:یکی، دیدگاه ادیبانه – تاریخی، که سنجه ها و هنجارهای “زبانِ معیار” را در کاربردِ پیشنیان از زبان می جوید:و هر آنچه را، در کارکردها و کاربردهای امروزینِ زبان، که با این سنجه ها و هنجارها ناهمخوان باشد غلط، گیرم”غلطِ مصطلح” ، ارزیابی می کند؛ و ، دیگری ، دیدگاهِ زبان شناسی ی علمی، که “زبانِ معیار” را، در هر برشی از تاریخِ تکاملِ یک زبان، همان، همانا، زبانِ مردم می شناسد و برآن است که به زبانِ مردم خرده نمی توان گرفت:چرا که سنجه های هر گونه خرده گیری را، در بنیاد، خود، همین زبان است که به دست می دهد.

پذیرفتنِ دیدگاهِ زبان شناسی ی علمی، برای من، امّا، هیچ بدین معنا نیست که هر که هر چه می گوید یا می نویسد درست است. آنچه بدان خرده نمی توان گرفت زبانِ مردمِ هر روزگار است، نه هر کاربردی از آن.

و درست است که”غلطِ مصطلح”،خود، اصطلاحی ست پوک: چرا که غلطی که مصطلح شده باشد، هم به دلیلِ مصطلح بودنش ، دیگر غلط نیست، بل، که هنجارِ ساختاری یا واژگانی ی تازه ای ست در زبان. این سخن، امّا، به گمان من، هیچ بدین معنا نیست که در برابرِ غلط های در کار آینده و شکل گیرنده- امّا هنوز جا نیافتاده -نیز نمی توان یا نباید ایستادگی کرد.*

آن روز، در نمی دانم چند دهه پیش، که از فرنگ برگشتگانِ ما،

“Point de vue “

را به “نقطه نظر” بر می گرداندند، ای کاش می بود کسی تا به ایشان یادآوری می کرد که ما درزبانِ فارسی واژه ی زیبای”دیدگاه” را هم داریم. اگر چنین شده بود، بسا که اصطلاحِ زُمختِ “نقطه ی نظر” امروز این همه چشم وگوش و هوشِ زبانی ی ما را نمی آزُرد.

باری. و درست است که زبان، چون پیکره ای زنده، هم دراستخوان بندی ی ساختاری، و هم در یاخته های واژگانی ی خود- گیرم به آرامی، امّا- پیوسته دگرگون شونده است(همچنان که در ساختِ آوایی ی خود نیز) . این نیز، امّا، حقیقتی ست که برخی از دگرگونی های ساختاری یا واژگانی (یا آوایی) با کژروی های نا آگاهانه از هنجارها، یعنی با خطا، ست که آغاز می شوند، و نه با کژروی های آگاهانه از هنجارها، یعنی با نوآوری.

نمونه وارمی گویم ، باز: روزی بود و روزگاری که، در آن، “نمودن” ، در معنا، با “کردن” هیچگاه یکی یا عوضی گرفته نمی شد.”نمودن” به معنای “نشان دادن” بود و “کردن” به معنای “انجام دادن” . دیوانِ حافظ را ورق بزنیم. در “رندی آموز و کرم کن، که نه چندین هنر است/حیوانی که ننوشد می و انسان نشود”٣۹و “کرم نمای و فروآ، که خانه خانه ی توست”،۴۰”کرم کن” و “کرم نمای” معنایی یگانه ندارند؛ و تنها منطقِ معناهاست که کاربردِ هریک به جای دیگری را روا می دارد: آن که کرم می کند از خود کرم نشان می دهد؛ و آن که از خود کرم نشان می دهد، به هر حال، کرم نیز می کند- گیرم کاری که می کند به نمایش یا ریا یا ناراستی نیز آلوده باشد.

از”روی نگار در نظرم جلوه می نمود”۴۰ و “جلوه ای کرد رُخت ، دید ملک عشق نداشت”۴۰ می توان نتیجه گرفت که”جلوه نمودن” و “جلوه کردن” ،هر دو، گستره ی کاربردِ یگانه ای دارند: یعنی “همکاربُرد”ند:یعنی همیشه هریک را می توان به جای دیگری به کار برد. امّا همکار برد بودن لزوما به معنای هم معنا بودن نیست. از همین روست که همکاربرد بودن در برخی گستره های معنایی به هیچ روی به معنای همکار برد بودن در همه ی این گستره ها نیست.در “صالح و طالع متاعِ خویش نمودند”،۴۲”نمودند” آشکار است که هیچ پیوندی با “کردند” ندارد. در “دیدار می نمایی و پرهیز می کنی””دیدار می نمایی” به هیچ روی با “دیدار می کنی”، هم معنا که نیست هیچ، همکاربرد نیز نیست.”دیدار نمودن”، به معنای”چهره نشان دادن”است:که،آشکارا، هیچ پیوندی ندارد با “دیدار کردن”-نه در معنا و نه در کاربرد. و تنها حافظ نیست، البته، که “نمودن” را همیشه از “کردن” باز می شناسد.

امّا، امّا،ناگهان – که ، یعنی، “در ناگهانی پس از اندک اندک”، وشاید به علتِ زشت انگاشته شدنِ معنای”کردن”در کاربردِ “بی ادبانه ی” این واژه در سخن گفتن از آن کار ِ ویژه “جنسی” – یعنی در کاربردِ آن در چنین مصراعی”کس چه داند مادر او را که کرد؟”از مولوی، مثلا- زبانِ فرهنگی – ادبی ی ما به تبِ “کردن” گریزی دچار می آید:و آغاز می کند به همه ی کارها را “نمودن” یا “ساختن” :و دقت کنیم که “زبانِ” فرهنگ وادب است که به این تب دچار می آید، نه زبانِ مردم:و چنین می شود که، سرانجام، حتا در زبانِ شعری ی شاعری در پایه ی فروغِ فرخزاد نیز بر می خوریم به”پنهان نمودن” :(“معشوقِ من/انسان ساده ای ست:/انسانِ ساده ای که من او را/ در سرزمینِ شومِ عجایب،/چون آخرین نشانه ی یک مذهبِ شگفت،/ در لابلای بوته ی پستانهایم/ پنهان نموده ام”۴۱) که، همچون جفتِ زنا زاده اش”ویران ساختن”، از درون دچارِ تناقض است. مگر می شود چیزی را پنهان نشان داد یا ویران بنا کرد(یا ویران درست کرد یا ویران اختراع کرد)؟!۴۲ با فروغِ فرخزاد ، امّا، کشانده می شویم به دلِ شعرِ امروزینِ فارسی:که باریک شدن در “زبان وبیانِ” آن را باید بگذارم برای مجالی دیگر.

باری. نثرِ فرهنگی -ادبی ی امروزینِ فارسی، هم در ساختارِ دستوری و هم در کاربردِ خود از واژگانِ این زبان، به آسانی لغزش پذیر است.و چنین است که به “زبان وبیانِ”بسیاری از برجسته ترین سخنورانِ امروزینِ ایران نیز- آه که چه- به آسانی می توان”لغز ونکته” فروخت:آنهم در معنایی -دریغا که چه- بسیار سطحی تر وپیش افتاده تر از آنچه حافظ در اندیشه می داشت، آنگاه که می گفت:”مُدعی گو لغز ونکته به حافظ مفروش:/کلکِ ما نیز بیانی وزبانی دارد”.۴٣

استاد(شوخی نمی کنم)دکتر مهدی ی حمیدی ی شیرازی، در به یادم نیست چند دهه پیش، صادقِ هدایت را در “درسِ انشا” رفوزه کرد. زنده یاد دکتر غلامحسینِ ساعدی را نیز به آسانی می توان بر تختِ زبان خواباند و با تازیانه ای در هم بافته از ده ها لغز ونکته ی دستوری و واژگانی به جانش افتاد. وناگفته نباید بگذارم که برخی از جمله هایی از خانم پارسی پور نیز، که آقای دکتر خامه ای بر آنها انگشت نهاده است ،به راستی، و آشکارا، دچارِ”نقص های دستوری و انشایی”اند.

برای نمونه، دکتر خامه ای می نویسد، و به درستی، که:”طوبی چادر وروبنده انداخت …” ،غلط است:چون چادر را نمی اندازند بل که به سر می کنند. باید به جای آن می نوشت:”چادربه سر کرد و روبنده انداخت.”۴۴ هر چند خوداو نیز واژه ی “باید” را نادرست به کار می برد:”باید “صیغه ی(سوم شخصِ مفردِ) حال است از “بایستن”. صیغه ی(سوم شخصِ مفردِ)گذشته ی این مصدر “بایست “است.

باری. وگفتن دارد بی درنگ، و با این همه، که نویسندگانی چون هدایت و ساعدی وپارسی پور به “زبان آوری” نبوده است، و نیست، که نام آور شده اند. در پیوند با این گونه نویسندگان، ما “لفظ و گفت وصوت را” … نخیر، “برهم” نمی زنیم:فرو می گذاریم:و از این همه فرا می گذریم:چرا که اینان انگار در آن سوی زبان است که به سبک و ساختارِ کارِ خود دست می یابند.

نویسندگانی داریم، از سوی دیگر، که- چه گفتن شان که جای خود دارد- رویه وسویه ی زبانی ی چگونه گفتن شان نیز برای ما با اهمیت است. اینان زبان آوران اند. در برخورد با کارهای اینان است به ویژه- والبته که- ما سخت گیر(تر) می شویم.”نقص” را براینان است به ویژه-و البته که-نمی بخشاییم.و البته که “نقص” را نبایدبخشود، به ویژه بر کسانی که در زبان نیز “کمال “(را)می جویند.

آری.وچنین است که، به راستی،”جای شکایت”است آنگاه که به نثرِ نویسنده ی زبان آوری همچون محمود دولت آبادی نیز می توان نکته هایی “دستوری و انشایی” گرفت. و خانم شاداب وجدی بر پاره ای از “روزگارِ سپری شده ی مردمِ سالخورده”،که در هشتمین شماره از “فصلِ کتاب” چاپ شده است، نکته هایی گرفته است که حتا دکتر آجودانی نیز ناگزیر است یکی دوتایی از آن ها را بی چون وچرا بپذیرد.۴۵(یکی از نمونه های خانم شادابِ وجدی:”… وباز می خوانیم”چون روی صورت و گونه هایش به قدر کافی سرخاب وسفیداب مالیده شده بود و یک خالِ درشتِ نیلی هم درست در چاه ِزنخدان، که انگار کاشته باشند”… معلوم نیست که نویسنده در این جمله فعل”داشت” را بعد از” چاه زنخدان” به کدام قرینه یا مجوزی حذف کرده است.”۴۶)

کوتاه کنم. ما در آستانه ی زبانآگاهی ایستاده ایم:که خود رویه و سویه ای ست از آگاهی ی تاریخی یافتن بر بحرانی که از جنبش یا انقلابِ مشروطیت به این سو لایه ها ونهادهایی از جامعه ی مارا فراگرفته و در زبانِ فرهنگی- ادبی ی ما نیز بازتابیده است. و این که این بحران در زبانِ مردم چندان نمودی ندارد شاید خود نشانگر و روشنگرِ این باشد که آن انقلاب یا جنبش در بنیادهای جامعه ی ما(هنوز؟) به راستی چندان نشت ونشست نکرده است.

باری. و،امّا، آگاهی یافتن بر بیماری- می گویند- آغازِ درمان است. و من پیشبینی می کنم، یا دست کم امیدوارم، که دست کم برخی از نامدارانِ ادبِ امروزینِ ما، پیرانه سر، بنشینند هر یک به ویراستنِ دستوری و واژگانی ی نوشته ها وسروده های خویش. درباره ی دیگرانی که خود چنین نخواهند کرد، یا که دیگر در میانِ ما نیستند تا خود چنین کنند، نیز من هیچ نومید نیستم. روزی، در آینده ی دور یا نزدیک، ویراستارانی فرهیخته، به جای ایشان و برای ایشان، کاری راکه باید انجام شود انجام خواهند داد.

“پاک سازی” و “بازسازی” ی زبانی؟ سانسور و” نظارت” با افزارها و به بهانه های فرهیخته تر؟خدای من! چه دشوار است در چشم اندازِ آینده با چشمانِ اکنونی ننگریستن!مهم، در همه حال، این خواهد بود که آیندگان از ما بیاموزند که با زبانِ فارسی ، در نوشتن (و سرودن) ، آن نکنند که ما می کنیم.

و”لقمان را گفتند:ادب از که آموختی؟ گفت:از بی ادبان!”۴۷


 

نهم مارس۹۲،

بیدرکجای لندن

 

یادداشت:

من، خودم، یک بار پیش آمد که بنویسم:”احمد جانِ شاملو تنی از شاعرانی ست که، در زبان وبیانِ شعرِ امروزینِ ما،هنجار شکنی و نوآوری های فراوانی کرده است.”نیکبختانه ، امّا، بی درنگ دریافتم که دارم غلط می نویسم.چرا؟ زیرا این جمله برآیندی ست از دو جمله:یکی،”شاعرانی …نو آوری های فراوانی کرده اند”؛ و، دیگری، “… شاملو تنی از اینان است.” و، پس، من باید بنویسم:”… شاملو تنی از شاعرانی ست که… نوآوری های فراوانی کرده اند”. “کرده اند” ، نه”کرده است”.

“مثلِ این می ماند که…”هم یکی از غلط هایی ست که انگار دارند جا می افتند. درست اش این است که بنویسیم:”مثلِ این است که…” یا “به این می ماند که…”

پانویس ها:

۱- تاکید بر واژه ها، دراینجا و درسراسر این نوشته ، از من است.

۲- ازحمید مصدق، در دنیای سخن، تهران ، شماره ۴٣، مرداد – شهریور ۷۰، صفحه ۱۹.

٣- از کامران جمالی، در دنیای سخن، همان شماره ۴٣، صفحه ۵٣.

۴- از کامران جمالی، در دنیای سخن، همان شماره ۴٣، صفحه ۵٣.

۵-احمد فیلی حقیقی، در خاوران، مشهد، شماره۷-٨، خرداد وتیر ۷۰، صفحه ۷۱.

۶-احمد فیلی حقیقی، در خاوران، مشهد، شماره۷-٨، خرداد وتیر ۷۰، صفحه ۷۲

۷- فریبا اعرابی ، در کبود، هانوفر، شماره ٣، آذر۷۰، صفحه ٣۴.

٨- فریبا اعرابی، در کبود ، همان شماره، همان صفحه.

۹- در مقاله ی ” از شجریان تا شاملو”، پویشگران، لندن ، شماره ۲، تیر ۶۹، صفحه ۲۰.

۱۰- در مقاله ی ” چه کسی ناممکن دولت آبادی را ممکن می کند؟”، پویشگران، همان شماره، صفحه ٣۵.

۱۱- فریبا اعرابی، در کبود، همان شماره ، همان صفحه.

۱۲- ناصر منوچهری ، در کبود، همان شماره، صفحه ۴۹.

۱٣- امیر هوشنگ کشاورز، در چشم انداز، پاریس، شماره۹، زمستان۷۰، صفحه۶۰.

۱۴- سرمقاله، پویش، سوئد، شماره ۷و٨،پاییز ۱٣۷۰، صفحه ٣.

۱۵- سرمقاله، پویش، سوئد، شماره ۷و٨،پاییز ۱٣۷۰، صفحه ۵.

۱۶- سرمقاله، پویش، سوئد، شماره ۷و٨،پاییز ۱٣۷۰، صفحه ۶

۱۷- سرمقاله، پویش، سوئد، شماره ۷و٨،پاییز ۱٣۷۰، صفحه ۷.

۱٨-محمد علی کاتوزیان، در فصل کتاب، لندن ، شماره ۶، بهار۶۹، صفحه٣۶.

۱۹-محمد علی کاتوزیان، در فصل کتاب، لندن ، شماره ۶، بهار۶۹، صفحه٣۶.

۲۰- منوچهر ثابتیان، در فصل کتاب، لندن، همان شماره ، صفحه۷۰.

۲۱- کامیار، در اندیشه وپیکار، فرانکفورت، شماره٣، خرداد۷۰، صفحه ۱۷۶.

۲۲- منوچهر ایرانی، در چشم انداز، شماره۹، زمستان۷۰، صفحه ۹۰.

۲٣-از مقاله ی”فرهنگ به غارت رفته”، در آدینه، شماره۶۷،بهمن۷۰، صفحه ۱۷.

۲۴-ازهمان مقاله، در همان آدینه، صفحه۱۹.

۲۵- از حسین خویی، در پر، لوس آنجلس، شماره۷٣، بهمن ۷۰، صفحه۲٨.

۲۶- از حسین خویی، در پر، لوس آنجلس، شماره۷٣، بهمن ۷۰، صفحه۲٨.

۲۷-شهرام قنبری، در چشم انداز، شماره۹، زمستان۷۰، صفحه۶۵.

۲٨- امیرهوشنگ کشاورز، در چشم انداز، همان شماره، صفحه ۵۶.

۲۹- ناصر پاکدامن، همان چشم انداز، صفحه۷۵.

٣۰- ناصر پاکدامن، همان چشم انداز، صفحه۷۴.

٣۱-آورده ناصر پاکدامن، در همان چشم انداز، صفحه ۵۷.

٣۲-آورده ی امیر هوشنگ کشاورز ، در همان چشم انداز، صفحه۵۷.

٣٣-آورده ی امیر هوشنگ کشاورز ، در همان چشم انداز، صفحه۵۷.

٣۴-در”طوبی و معنای شاهکار” ، در دنیای سخن، شماره۴۶، دی۷۰، صفحه های ٣۴ تا ٣۷.

٣۵- انور خامه ای ، در دنیای سخن، همان شماره، صفحه ٣۶.

٣۶- انور خامه ای ، در دنیای سخن، همان شماره، صفحه ٣۷.

٣۷-Deviation

٣٨-نگاه کنید به دنیای سخن، همان شماره ، صفحه ٣۷.

٣۹-دیوان حافظ، به تصحیح و توضیح پرویزناتل خانلری، انتشارات خوارزمی، تهران،۵۹، صفحه ۴۵۶و صفحه ٨۲.

۴۰- دیوان حافظ، همان به ترتیب، صفحه های ۶۴۲و ٣۱۲و ۴۷۲.

۴۱-تولدی دیگر، انتشارات ایران زمین، ایروین، سال؟،صفحه ٨۲.

۴۲- نگاه کنید به فرهنگ معین، جلد ۲، صفحه ۱۷٨۶.

۴٣- دیوان حافظ، به تصحیح و توضیح پرویز ناتل خانلری، صفحه ۲۵٨.

۴۴- انور خامه ای، در دنیای سخن، شماره۴٣، صفحه ٣۷.

۴۵- نگاه کنید به فصل کتاب، همان شماره، صفحه ۱۴٨.

۴۶- شاداب وجدی، در فصل کتاب، همان شماره، صفحه۱۴٨.

۴۷- از گلستان سعدی، باب دوم، در اخلاق درویشان:نگاه کنید به کلیات سعدی، به تصحیح محمد علی علمی، از انتشارات وکتابفروشی و چاپخانه محمد علی علمی، تهران، ۱٣٣٨، صفحه ۱۱٨.

 


نگریستن در کارِ کوروش بزرگ

نگریستن در کار کوروش بزرگ

 

اسماعیل خویی

 

• ستایش‌انگیزترین کار او، اما و البته، همانا ناروا کردن برده‌داری در شاهنشاهی‌ی پهناور خویش است. فرمان او که: در سراسر ایران زمین همگان آزادند و “هیچ کس نباید دیگری را به بردگی بگیرد”، همچنان که هست، بیانگر بینشی‌ست که از آن همتایان همزمان‌اش سده‌ها فرهیخته‌تر و پیشرفته‌تر است. …

 

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com

آدينه  ۲۱ مهر ۱٣۹۱ –  ۱۲ اکتبر ۲۰۱۲


 

هستند هم میهنانی که کورش را از پیام آوران می‌شمارند. دلیل اینان این است که کتاب “آسمانی” پنداشته‌ی تورات با سپاس و ستایش از او یاد می‌کند. این که آیا پیام‌آور شمردن یا نا شمردن کورش چیزی به یا از بزرگی‌ی او می‌افزایدیا می کاهد پرسشی‌ست که پاسخ من یکی بدان نمی‌تواند به جز “هیچ کدام” باشد؛ چرا که در خرد من گنجاندنی نیست که هیچ انسانی از مادر زاده بتواند- مگر در گمان و رویا – با چیزی در “فراکیهان”، که نمی‌دانیم و نمی‌توانیم بدانیم چیست و کجاست و چگونه است، پیوندی هوشمندانه داشته باشد یا بگیرد. پیام‌آور انگاشتگان را من آموزگارانی نام‌آور می‌شناسم که برخی از آموزه‌های هر یک، و بیشتر آموزه‌های برخی‌شان، به راستی درست یا نیک و پاکدلانه نیز نیست. برای نمونه، بودا و زرتشت و عیسی به راستی از نیکمردان تاریخ تکامل انسان‌اند. محمد ابن عبدالله را، اما، من یکی از نیکخواهی و مهربانی و پاک نهادی‌ی یک بزرگ آموزگار اخلاق بی‌بهره می‌یابم. در چشم من او تنی از نبرد آیین‌آوران یا استراتژیست‌های بزرگ تاریخ است: سپه‌سالاری همچون آتیلا، هانیبال، اسکندر، چنگیز، و حتا ناپلئون یا هیتلر. او از تیره‌های گوناگون و پراکنده و دشمن خوی عرب می‌تواند ملتی یگانه پدید آورد و ایشان را برای کشورگشایی و – بر ویرانه‌های دو امپراتوری‌ی نیرومند پیش از خود – بنیاد نهادن امپراتوری‌ای بزرگ که آماده کند: امپراتوری‌ای که در آن “امت” گسترده و پرشمار “اسلام” سراسر سرسپردگان ناگزیر فرمانفرمایی‌ی عرب خواهند بود.

کورش نیز از همین گونه نبرد آیین‌آوران و امپراتوری سازان بزرگ است. آنچه او را بر دیگر همتایان همزمان و پیش و پس از خود برجستگی‌های چشمگیر و خوشایند انسانی می‌بخشد همانا تفاوت‌های بزرگی ست که او با اینان دارد: در پندار و در کردار و به گفتار.

در این راستا، بسنده خواهد بود که شخصیت و کار کورش، چون یک شاهان شاه، را با شخصیت و کار نوه‌ی او خشایار شاه برابر نهیم، آن هم به گفتاورد از افلاتون. افلاتون، در کتاب “نوامیس” یا “قوانین” خود، خستو می‌شود که چهار هنر اخلاقی-اجتماعی در فلسفه‌ی خود، یعنی خویشتنداری، دلیری، دانایی و دادگری، را از زرتشت آموخته است، و که، در دربار ایران، این چهار هنر به شاهزادگان آموخته می‌شده است.

آموزاندن این هنرها به خشایار، اما، گویا در او چندان کارگر نمی‌شود. علت این چگوگی همانا پرورش درباری‌ی اوست که به دست و زیر نگاه کنیزان و للگان انجام می‌گیرد. ناز و نوازش چاپلوسانه‌ی اینان و در دسترس داشتن شاهزاده همه چیز جهان آن زمان را از خشایار نوجوانی می‌سازد خودخواه و دیگر آزار و ننر، که همگان از خرد و بزرگ را بردگان بی‌ارج خویش می‌یابد و خود را خدای و خدایگان همگان. به هیچ روی، پس، شگفتی‌آور نیست این که چنین کسی، چون به شاهان شاهی‌ی ایران می‌رسد، خودکامه‌ای خشک مغز و خون‌ریز باشد که حتا دریاها را نیز فرمانبر بی چون و چرای خویش بخواهد و بداند. از چنین فرمانفرمایی آیا شگفتی آور است اگر کارهای دیوانه‌وار سر بزند؟

نوشته‌اند که، در به یادم نیست کدامین سال از شاهنشاه بودن خویش، خشایارشاه بر آن می‌شود تا خواست و کار شکست خورده ی پدر را دیگر بار دنبال گیرد و بکوشد تا یونان را نیز از آن شاهنشاهی‌ی بسیار پهناور ایران کند. ستاره‌بینان و آسمان‌خوانان او پیشگویی می‌کنند چندمین ماه از ماه چندم آن سال، برای لشکر کشیدن دریایی‌ی ایران به اسپارت روز خجسته‌ای‌ست. پیش می‌آید، اما، که آن روز دریا سخت توفانی باشد. خشایارشاه سپاهیان نیروی توانمند دریایی‌ی خود را می‌فرماید تا، یکان یکان و هر یکی را تازیانه‌ای در دست، در کناره‌ی دریا صف کشند و موج‌های نافرمان را به تازیانه بندند و، بدینسان، دریا را کیفر دهند: بدین گناه که از رای و خواست شاهان شاه ایران سرپیچیده است!

در برابر خشایار شاه و درست صد و هشتاد آن سوتر از او، پدر بزرگ‌اش کورش را داریم که فرزند کوهستان و سختی‌ها و درشتناکی‌ی زندگانی کردن در میان شبانان بود. ناداری و گرسنگی کورش نوجوان گاهگاه ناگزیر می‌داشت تا، به همراه شبانان، به راهزنی دست یازد. و ناگفته نگذارم، در همین جا، که همین واژه‌ی “راهزنی” راست که پژوهشگر نام آور و تاریخ‌پژوه والاگهر اسلام، الحاج الحجت الاسلام و المسلمین الناسید صادق الخلخالی، معروف به الجلاد القتال، در کتاب ارجمند خود درباره‌ی کورش “راه‌زنی” – یعنی “راهی که زنان می روند”-می‌خواند و ازاین خوانش نبوغ‌آسا نتیجه می‌گیرد که کورش نوجوان تن‌فروشی می‌کرده است!

باری، فرزند کوهستان و پرورده‌ی شبانان، هم از آغاز کودکی، با گرسنگی، بی‌خان و مانی و رنج و شکنج انبوهه‌های گوناگون مردم نه تنها آشنا می‌شود که این همه را با استخوان و خون و گوشت وپوست خود می‌مزد و درمی‌یابد. و چنین است که او، چون به شاهان شاهی‌ی ایران می‌رسد و گستره‌ی شاهنشاهی‌ی خویش را تا بسی بیشتر از نیمی از جهان فرهنگمند آن روزگار می گستراند، فرمانفرمایی ست خردمند، دردآشنا، مهربان و مردم‌نواز. کورش سعدی‌وار بگویم، از بی‌ادبان زمان خویش ادب آموخت. او در رفتار همتایان خویش در کشورهایی همچون چین و مصر درنگریست و دریافت که ستم کردن بیرون اندازه به مردمان و برده داشتن ایشان بی بهره داشتن‌شان از هر گونه آزادی، در امپراتوری‌های بزرگ، برآیندی ندارد مگر پیوسته برشوریدن مردمان، بدان سان که روزگار امپراتوری سراسر به لشگر کشیدن و سرکوب کردن مردمان گوناگونی می‌گذرد که یوغ فرمانفرمایی‌ی آن امپراتوری را بر گردن می دارند. شاهنشاه خردمند و دورنگر ایران بر آن شد که زندگانی‌ی فرهنگی‌ی مردمان گوناگون ایران را با خودشان واگذارد و از ایشان به باژ و سرباز گرفتن سالانه بسنده کند و خشنود باشد. رفتار او با تیره‌ی یهود و آزاد گذاشتن ایشان در پرستیدن خدای و بر پا داشتن پرستشگاه ویژه‌ی خویش نمونه ای است از این دست. و با سپاس و ستایش یاد کردن تورات از آن بزرگمرد، به هیچ روی، از او پیام‌آوری نمی‌سازد. که جای هیچ غمی هم نیست.

ستایش‌انگیزترین کار او، اما و البته، همانا ناروا کردن برده‌داری در شاهنشاهی‌ی پهناور خویش است. فرمان او که: در سراسر ایران زمین همگان آزادند و “هیچ کس نباید دیگری را به بردگی بگیرد”، همچنان که هست، بیانگر بینشی‌ست که از آن همتایان همزمان‌اش سده‌ها فرهیخته‌تر و پیشرفته‌تر است. و پاسخ این پرسش که انگیزه ی کورش در دادن این فرمان انسانگرایانه بیشتر سیاسی بوده است یا اخلاقی، هرچه باشد، از شکوه و والایی‌ی شیوه‌ی اندیشیدن او هیچ نمی‌کاهد. و ما ایرانیان، با نگریستن در این که، در میان انبوهه‌ی امپراتوران و شاهان و شاهنشاهان ایرانی و انیرانی، بزرگواری همچون کورش هخامنشی را نیز در تاریخ باستانی خویش داشته‌ایم، می توانیم سرافراز باشیم و به خود ببالیم.

زادروز خجسته‌ی این دردانه‌ی سراسر تاریخ ایران زمین را به هم میهنان و به آزادگان و آزادیخواهان و آزادی‌جویان جهان شاد باش می‌گویم.

 

سی ام اکتبر ۲۰۰٨، بیدرکجای آتلانتا


از آنِ خودکردن شگردی زیرکانه در فرهنگِ آخوندی

از آنِ خود کردن:

شگردی زیرکانه در فرهنگِ آخوندی

 

اسماعیل خویی

 

• تازیانه ی تعزیرو تیغ ِ تکفیر، اما، همیشه کارآ و بُرّا نیست. با فرهیختگان می توان با تازیانه و تیغ رویارو شد؛ با فرهنگ، امّا، نه. معنا را نمی توان تازیانه زد و شعر را نمی توان سر برید. اسلامِ فرهنگی، اما، شگردهای دیگری هم دارد، هر یک با کار افزار ِ ویژه ی خود. چشمگیرترین ِ این شگردها همانا شگرد ِ “از آنِ خود کردن” است، که با “نشتر تعبیر و تفسیر” کار می کند. …

 

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com

يکشنبه  ۹ مهر ۱٣۹۱ –  ٣۰ سپتامبر ۲۰۱۲


 

بگذارید با گفتاوردی از خود بیآغازم:

“ببینید. همگان می دانیم که پاسدارانِ فرهنگی ی اسلام، در رویارو شدن با نمود هایی فرهنگی که از درون ِ فرهنگ های”اسلام گرفته” یا اسلام زده با این دین در می افتند، قاطع ترین برهانِ خود، تیغ را، تیغ ِ تکفیر را، همیشه در آستین آماده دارند. تازیانه، تازیانه ی تعزیر، هم که البته جای خود دارد: و گفتن ندارد.

تازیانه ی تعزیرو تیغ ِ تکفیر، اما ،همیشه کارآ و بُرّا نیست. با فرهیختگان می توان با تازیانه و تیغ رویارو شد؛ با فرهنگ، امّا، نه. معنا را نمی توان تازیانه زد و شعر را نمی توان سر برید. اسلامِ فرهنگی، اما، شگردهای دیگری هم دارد، هر یک با کار افزار ِ ویژه ی خود. چشمگیرترین ِ این شگردها همانا شگرد ِ “از آنِ خود کردن”است، که با”نشتر تعبیر و تفسیر” کار می کند. اسلامِ فرهنگی، با نشر ِ تعبیر و تفسیر، به جان ِ نمودهای فرهنگی ی ضد خویش می افتد و می کوشد تا زهرشان را بگیرد و آنها را رام کند، آرام کند و از آن ِ خود سازد. و شعرِ حافظ ،به گمان من ، در فرهنگِ اسلام گرفته ی ما، درخشان ترین نمونه ی این گونه نمودهاست.

اسلامِ فرهنگی پیوسته کوشیده است و می کوشد تا شعرِ حافظ را از آنِ خود کند . بر آیندهای این کوشش، و بر آیندهای چنین کوشش هایی، بر روی هم، چیزی را می سازند که من آن را “فرهنگِ آخوندی” می نامم. فرهنگِ آخوندی، می توان گفت، همنهاده ی ست از فرهنگِ ناب ِ اسلام و فرهنگِ ناب ِ کفر: از فرهنگ ِ زهد و فرهنگِ تردامنی: از فرهنگِ تعبّد و تکفیر و قصاص و سنگسار و سوگواری، و فرهنگِ آزاد اندیشی و شناسایی و مهر و تفاهم و شادمانی: از فرهنگ ِ نابِ مرگ و فرهنگ ناب ِ زندگی. روشِ کارِ فرهنگِ آخوندی، گفتم ، همانا شگردِ “از آنِ خود کردن” است؛ و شعار ِ آن، می توان گفت، این است که کفر نیز، اگر درست تعبیر و تفسیر شود، چیزی فراتر از اسلام نیست! فرهنگ ِ آخوندی، چون نیک بنگریم، دست آورد یا، یعنی، فرآورده ی کسانی ست که دو درد ِ ناهمخوان دارند: درد ِ دین و درد ِ فرهنگ: دو دردی که شخصّیتِ فرهنگی ی دارندگانِ خود را از درون دو پاره می کنند: دو دردی که دارندگانِ خود را به گونه ای شیزو فره نی ی فرهنگی دچار می دارند. و آقای بها الدین خرمشاهی ،به گمان من، تنی ست از همین گونه دردمندان. یک و همان دید است که در سطح اغنام الله، بر سر ِ منبر،” می ی دوساله و محبوبِ چارده ساله “را “قرآن” و “چهارده معصوم” می بیند، و در سطح دانشگاه، بر سکوی روشنفکری، ساختارِ غزل های حافظ را با ساختارِ سوره های قرآنی همانند یا در پیوند می یابد.

گفتن دارد، در همین جا، که آقای خرمشاهی، در کار ِ حافظ شناسی، از دیر باز، و هم از آغاز، مسلمان بوده است؛ و، از آنجا که دینِ خود را خوب می شناسد، نیک می داند که در پیوند زدن ِ شعرِ حافظ به قرآن تا کجاها، و تنها تا کجاها، می توان پیش رفت.

حافظ شناس ِ کهنه مسلمانی چنو، ا ز همین رو، هیچگاه، برای نمونه، بگو مگوی قدیمی ی اشعریان و اعتزالیان در باره ی “قدیم” بودن یا “حادث” بودن ِ قرآن را به گستره ی حافظ شناسی نمی کشاند. چرا که او نیک می داند که هر دو سوی این بگو مگو، در واپسین تحلیل، ره به کفر می برد. حقیقتی تلخ داریم، اما، که حافظ، اگر می خواست به بیانی بی مزّه از آن سخن بگوید، می گفت:

کافر ِ پشیمان را ذوقِ دین بخواهد کشت!

آری. بسیار پیش آمده است که نو مسلمانان ِ اندیشمند، یا اندیشمندانِ نو مسلمان، از هول ِ (یا از ذوقِ) حلیمِ اسلام در دیگِ (یا در آتشِ؟) کفر افتاده اند. این فهمیدنی ست و مهم هم نیست. مهم این است، و فهمیدنی هم هست ،که “انقلابِ اسلامی (شده)” ی ایران بسیارانی، و از جمله برخی از حافظ شناسان ما، را به راه راست آورده باشد. و چنین است که، برای نمونه ،نویسنده و سخن شناسِ نام آور ِ ما آقای دکتررضا براهنی در یکی از تازه ترین و پر شور ترین نوشته های حافظ شناسانه ی خویش، در پیوند زدنِ شعرِ حافظ به قرآن، از آقای خرمشاهی نیز فراتر می رود: و سخنانی می گوید بدین معنا – خلاصه – که شعرِ حافظ نیز، همچون خودِ قرآن، “قدیم” است: و، یعنی که، هم از روزِ ازل بوده بوده است!

از شما پنهان نمی کنم که من، اگر نوشته ی دکتر براهنی را خودم نخوانده بودم و – یعنی که – از دیگری شنیده بودم که او در باره ی حافظ چنین سخنی می گوید، باور نمی کردم که دکتر براهنی آن چه را که می گوید به راستی باور کرده است و به راستی باور می دارد. با خودم می گفتم :سخن شناس ِ زیرک ِ ما، در برابرِ آخوندهای ریاکار، دارد ریا می کند. نه (این) که نان به نرخِ روز می خورد. نه! رشوه ای می دهد به زندان بان، برای این که دریچه ای را باز بگذارد و بگذارد زندانی نفس بکشد. آهنگ ِ گفتار ِ دکتر براهنی در آن نوشته، امّا، پر شورتر و پاکدلانه تر از آن است که بتوان از آن بوی ریا شنید. بر من چنین می نماید که دکتر براهنی آنچه هایی را که می گوید به راستی باور می دارد. و من اینگونه دگر دیسی های اندیشمندانه را از “معجزه”های قدرت ِ درونی شده ی حاکمیت ِ اسلامی می بینم: قدرت ِ بیرونی ی قهاری که، به زودی و سرانجام، به درون ِ جان های ترسخورده راه می برد، درونی ی ایشان می شود و به جای ایشان و برای ایشان می اندیشد. پناه جستن در، و یگانه شدن با، قدرتی بی زنهار که در برابرش نمی توان ایستاد. جورج اورول را که می شناسید؟”

باری.

تا اینجای این نوشته گفتآوردی ست از پژوهشی با عنوانِ ” اندیشیدن به اندیشه ی حافظ” ،که من آن را درسال ِ1986 ،یعنی بیست و چهار سال پیش از این، نوشتم.

در درازای سالیانِ گذشته ، اما، دریافته ام که آنچه من آن را”شگردِ از آنِ خود کردن ” نامیده ام ، به راستی، تنها کاربردِ گسترش یافته ای ست از ترفندِ آشنایی که از دیر باز” کلاهِ شرعی” نام داشته است. “کلاهِ شرعی” ،می توان گفت، کلک یا بهانه یا نیرنگِ آخوند ساخته ای ست که چیز یا کاری را که به خودی ی خود – وگاه آشکارا – با قاعده یا اصلی از” شرعِ مقدس” همخوان یا سازگار نیست، برای رسیدن به سودی و به دلخواهِ آخوند،با آن همخوان و سازگار می نمایاند: و، بدین سان ، برای مسلمانان ، پذیرفتنی یعنی پاکیزه و “حلال” اش می کند.*

شگردِ” ازآنِ خود کردن” ، پس از انقلابِ”ملاخور شده – شکر الله پاک نژاد یاد باد- در زمینه های اجتماعی و به ویژه سیاسی کاربردِ فراوانی یافته است.

من از برخی از نمونه های این کاربرد بیش از این نیز سخن گفته ام.

نخستین وآشناترین شان را همان، همانا، در خودِ عنوان ِ “جمهوری ی اسلامی” می توان یافت. در این عنوان دوگونه از فرمانروایی ی ناهمخوان با یکدیگر یگانه می شوند که دوری شان از یکدیگر ، به دقیق ترین معنا، از زمین تا آسمان است. “جمهوری” شکلی ست زمینی از فرمانروایی که قانون هایش به رای بیشترینه ی مردمان اش در کار می آیند، دگرگون می شوند، یا ازمیان می روند و جای آنها را قانون های تازه ای می گیرند یا نمی گیرند. فرمانفرمایی ی ” اسلامی”، اما، گونه ای فرمانفرمایی ی آسمانی ست که قانون هایش فرمان هایی مقدس، دگرگونی ناپذیر و جاودانه اند که از سوی خدا ، ویک بار برای همیشه، به دلِ پیامبرِ او فرود آمده اند؛ و خویشکاری ی مردمان کاری جز به کار بستنِ بی چون وچرای آنها نیست. آشکار است که هیچ منطقی نمی تواند این دو گونه از فرمانروایی را با یکدیگر آشتی دهد، چه رسد به یگانه کردن شان.

با این همه، این همان کاری ست که خمینی می کند.

و چرا؟

من گمان می کنم که ” امام” ، خود، از ناهمخوانی ی درونی ی عنوانِ “جمهوری ی اسلامی” نیک آگاه بود. او سالها به شکل ومحتوای فرمانفرمایی ی دلخواهِ خویش بسی اندیشیده بود . زمینه ی دوگانه ی انقلاب بود که او را از پذیرفتنِ این تناقض ناگزیر کرد. زمینه چینی ی انقلاب، بسی پیشتر از آن که اسلام گرایان بدان یورش آورند، با نیروهای سکولار بود. وسهمِ اینان از پیروزی را نمی شد نپرداخت. با این همه، من بر آن ام که روباهِ پیر، درپافشاری ی خود به هر چه زودتر تصویب شدنِ “قانونِ اساسی” ی جمهوری ی اسلامی- با واژه های خودش بگویم- “خدعه کرد”. او می خواست- بازهم با واژه های خودش بگویم-” تانهضت سرد نشده، نانِ جمهوری ی اسلامی را به تنور انقلاب ” بچسباند . او برآن بود که، با استوار شدنِ پایه های حکومتِ نوبنیاد ،و به هنگامِ خود ، خواهد توانست از همین “جمهوری”فرمانفرمایی ی ناب ِ اسلامی ی خود را بیرون بکشد . حالیا، توانسته بود نگذارد واژه ی خطرناکِ “دمکراتیک” در عنوانِ “جمهوری ی اسلامی ” را برد. عنوانِ” جمهوری ی دمکراتیکِ اسلامی ” را نپذیرفته بود:

-“جمهوری ی اسلامی : نه یک کلمه کمتر، نه یک کلمه بیشتر!”

و گفته بود که “قانونِ اساسی ” ی تصویب شده لازم نیست نهایی باشد: یعنی که این قانون نیز می تواند، همچون قانونِ اساسی ی مشروطیت ، “متمّمی” هم داشته باشد.

این ” متمّم” هنوز نوشته نشده است ؛ چرا که” جمهوری ی اسلامی” ، بی نیاز از هرگونه” اصل” و ” قانونِ” تصویب شده ای ، توانسته است روز به روز از “جمهوری” بودنِ خود بکاهد و بر “اسلامی ” بودنِ خود بیفزاید – و بشود همین که شده است:

فرمانفرمایی ی آخوندی ی ایران ستیز وجهان ستیزی که گوهره ی ضد تاریخی و نا به هنگام اش در این روزگار از آن نرگاوی هراسیده و خشمگین ساخته است در تالارِ نمایشگاهی از چینی وبلور، که هر جنبشی از او ، خواسته یا نخواسته و دانسته یا ندانسته، چیزی گرانبها از دستکاری های انسان را در هم می کشند و نابود می کند.

یکی از نخستین “جنبش ” های این جانور،که – به گمان من – تا کنون پر آسیب ترینِ آنها نیز بوده است و ،همتای تاریخی ی خود در چینِ مائوتسه تونگ را به راستی رو سپید کرده است، روندی ست به نامِ”انقلابِ فرهنگی”:که، به بهانه ی “پاک سازی” و”باز سازی” یعنی” اسلامی” کردن، نخست، همچون خوره، به جانِ دانشگاه های ایران افتاد و، سپس، سراپای دستگاهِ آموزش وپرورشِ ما را در برگرفت.

آقای دکتر عبدالکریم سروش می گفت : می خواهند کاری بکنند که از دانشگاه های ایران”عِطرِ دل انگیزِ اسلام” برخیزد. اکنون، سه دهه ای پس از دست به کار شدنِ او وهمکاران و جانشینان اش، و با زورِ کور ونادانی ی پر توانِ پاسداران وبسیجی ها و لباس شخصی ها، کمتر گستره ای از زندگانی ی فرهنگی و اجتماعی ی ماست که از گندِ مشام سوزِ”انقلابِ فرهنگی” دور ودر امان مانده باشد :بیکارو خانه نشین شدنِ بسیاری از برجسته ترین استادان و ویژه کاران و زندانی شدن و حتا اعدامِ برخی از آنها، دشمنی ی بی امان با علومِ انسانی ، با موسیقی ، با سینمای امروزین، و سانسورِ گسترده ی هنرها به طور کلی و کوشش به دولتی کردن شان و،چون برآیندی از این همه، فرارِ مغزها، تا کنون ،تنها برخی از دستاوردهای اسلامی ی این انقلابِ پیگیر و دامنه دار بوده است. و ناگفته نگذارم که دختران و زنانِ جوان ، در این میان ، به رغمِ ایستادگی ی پر تلاش و ستایش انگیزشان ، از همه بیشتر آسیب وزیان دیده اند. هفتاد و دورشته از رشته های دانشگاهی – لابد هریک به یادِ تنی از شهیدانِ کربلا – تاکنون به روی ایشان بسته شده است.”روسری یا توسری!” نیز، البته ، همچنان از شعارهای خیابانی ی پاسدارانِ دلآورِ انقلابِ اسلامی ست!

این هم تازه ترین خبر های “انقلابِ فرهنگی”:

آقای دانشجو- برعکس نهند نامِ زنگی کافور! – وزیرِ آموزشِ عالی در فرمانفرمایی ی آخوندی فرموده است که” استادانِ سکولار” در سالِ آینده از دانشگاه رانده خواهند شد؛ تفکیک جنسیتی هم سخت تر وجدی تر ادامه خواهد یافت!کتابهای درسی را نیز، سراسر ، باز نویسی (ی اسلامی) خواهند کرد!

باری.

همین که”جمهوری ی اسلامی” بنیادهای فرمانفرمایی ی آخوندی ی خود را استوار ساخت، عنوانِ متناقضِ آن انگار الگویی شد برای ساخته شدنِ عنوان های متناقضِ دیگر و رواج یافتن شان در زبان سیاست.

“دمکراسی ی دینی” یکی از این گونه عنوان هاست که بر ساخته ی کسانی ست که”اسلام ” را با “مردم سالاری” ناهمخوان نمی دانند . این عنوان، اما، درست همچون خودِ”جمهوری ی اسلامی” ،از درون با خود در تناقض است.

چرا؟

زیرا”دمکراسی” ، یعنی “مردم سالاری” ، در حقیقت، بیانگرِ اصولِ انسانی سیاسی ی”جمهوری” ست : و از ” فرمانروایی ی مردم بر مردم” سخن می گوید؛ حال آن که “حکومتِ دینی” ،که در اینجا همان “حکومتِ اسلامی ” ست، در تعریفِ خود، همان “فرمانفرمایی ی خدا بر مردم” است؛و این دو را با یکدیگر یگانه نمی توان کرد. یکی زمینی ست ، دیگری آسمانی. اگر، به مثل، یکی خرما باشد، دیگری خداست: وآلیاژی از این دو نمی شود ساخت. همین.

“ملی – مذهبی” نمونه ی دیگری ست.

این عنوان بر ساخته ی ملی گرایانی ست که می خواستند ، در فرمانفرمایی ی آخوندی، از قدرت سهمی داشته باشند ، بی که از باوره های سیاسی ی خویش در گذرند.

خمینی، خود، اما، پیشاپیش ، راه را بر این گونه زیرکی ها فروبست.

بگذریم از یاد آوری های خشماگین اش که” اسلام از مصدق سیلی خورده است”. ملی گرایان شاید می توانستند این نکته یا برداشتِ تاریخی را، با در کارآوردنِ اما واگرهایی ، راست و ریست کنند . امام، اما، دست کم یک بار، سخنی گفت که آبِ پاکی را بردستِ ایشان ریخت:

-“ملی گرایی کفر است”!

و لازم نیست هر سخنی که امام گفته است نادرست باشد!

ملی گرایی، از دیدگاهِ اسلام ، به راستی کفر است.

چرا؟

زیرا”ملی گرایی ” ،چون یک جهان نگری،در هرکشوری، تنها به پیشرفت وسرفرازی ی جهانی ی “ملت ِ” ویژه ی خویش می اندیشد: و کاری به این ندارد که مردمان، در آن ملت، چه دین یا آیینی دارند یا ندارند؛ حال آن که اسلام، چون یک دین، در جهان، بیش و پیش همه، به گسترش دادنِ “امتِ” خویش می اندیشد:و کاری به این ندارد که گروندگان، در ” امتِ” او،از مردم کدام کشورند وچه ملیت یا نژادی دارند یا ندارند. کوتاه سخن این که ، در برابرِ “ملی گرایی” یا ناسیونالیسم ،اسلام شکلی ویژه از انترناسیونالیسم یا ” ملل گرایی” (؟) ست.

روشن است، بدینسان، که مفرداتِ مفهومِ”ملی – مذهبی” از درون با یکدگر نا همخوان اند.

باری.

نمونه ای دیگر بیاورم از عنوان های متناقض:

“روشنفکری ی دینی” یا”روشنفکر دینی”،

که بر ساخته ی نیمچه آخوندهایی ست که دستار نمی بندند و عبا نمی پوشند ،اما، از ریش تراشیدن و کراوات زدن نیز سخت می پرهیزندو یقه ی پیراهن بیشترینه شان هم “آخوندی”ست.من،چند سال پیش،کوشیدم تا تناقضِ درونی ی این عنوان،چون یک مفهوم ،را روشن کنم، در نوشته ای با عنوانِ

“روشنفکری ی دینی: سه گوشه ی چهار پهلو!”**

نوشته ی من پاسخی بود به مقاله ای از عبدالکریم سروش ؛*** و فشرده ی استدلالِ منطقی ی من ، در آن نوشته ، چنین است:

“روشنفکر”به “رند” می ماند در شعرِ حافظ و به “آزاده” در این سخنِ نیچه:

“ما آزادگان به همه ی شهرهای اندیشه به میهمانی می رویم، اما شهروندِ هیچ یک از آنها نمی شویم.”

معنای این سخن، برای من ، این است که “روشنفکر ” همه ی اندیشه ها را در اصل شک پذیر می داند .”شک پذیری در اصل” تفاوت دارد با “شک پذیری در عمل” .

در عمل، روشنفکر نیز اندیشه های بسیاری را باور می دارد؛ اما- و نکته این است- او امکانِ خطا بودن یا خطا از کار در آمدنِ همه ی باوره های خود را نیز، پیشاپیش ، باور می دارد. شکِ او همانا شکی ست منطقی :و فرق دارد ، فرق ها دارد ،با”شکِ دکارتی”. دکارت، به گفته ی خود،” شکِ دستوری” می کرد:یعنی شک می کرد برای رسیدن یا باز آمدن به یقین. این گونه شک، اما ،چون نیک بنگریم ، چیزی نیست جز”شکِ فرمایشی” یعنی”شک دروغین “، یعنی”ادای شک (کردن) را در آوردنِ” !شکِ روشنفکر یا روشنفکرانه ، اما، همانا پیشآمدگی ی راستین و همیشگی ست برای پذیرفتنِ این که آنچه یا آنچه هایی که تا کنون باور می داشته ایم یکسره خطا یا نادرست یا ناروا می بوده است وبس. کوتاه کنم:روشنفکر “اهلِ ایمان” نیست.

“دیندار” ،اما، دست کم “اصولِ دین” خویش را، هم در عمل و هم در اصل، شک ناپذیر می داند. او به این اصول “ایمان” دارد. باید ایمان داشته باشد. وگرنه”مومن ” نیست . شک کردن به هر یک از اصولِ دین همان و”کافر” شدن همان.

منطقی نیست ، بدینسان، که کسی “دیندار”باشد و “اهلِ ایمان ” نباشد. وروشن است ، هم بدینسان،که “روشنفکری ی دینی” مفهومی ست از درون دچارِ تناقض ، درست همچون “سه گوشه ی چهار پهلو”!

آقای دکتر سروش ، پس از چند ماه ، سرانجام ، به هنگام دید تا به من پاسخی بنویسد.*** اندیشمندِ نام آورِ”اسلامِ عزیز” ،در نوشته ی سرسری وخشمگینانه ی خویش، نخست از من، نه به نام، بل – به خیالِ خود- به نشانی یاد می کند که جز تهمتی آخوندی و نچسب و بیشرمانه هیچ نیست؛ و ، سپس، سراسراستدلال و روشنگری های مرا نبوده می گیرد و، مغلطه گرانه ،می چسبد به تمثیلِ “سه گوشه چهار پهلو”، که در نوشته ی من نقشی بنیادی ندارد و تنها نمونه ای ست، و نه بیش، که تناقضِ درونی در آن روشن تر نگریستنی ست . نمونه های دیگر هم می توان آورد: “جسمِ بی بُعد” ، ” نوشته ی بی واژه” و مانندهای اینها.

“استدلال” آقای دکتر، سراپا، این است که “روشنفکری ی دینی” داریم:چرا که خیلی ها دارند ازآن سخن می گویند ؛ و، افزون بر این ، این گونه از “روشنفکری “به ” سه گوشه ی چهار پهلو”نمی ماند: به آمیزه ی “شیر وشکر ” می ماند!

کانت یاد آوری می کند که:”پناه بردن به تمثیلِ نشانگرِ ناتوان بودنِ اندیشه است”. آری. “تمثیل” راتنها برای روشنگری ی بیشتر یک استدلال می توان به کار برد. این شیوه از “روشنگری” ،که در آموزشِ اندیشه ها به ویژه کارآست ،امّا به هیچ روی از استواری ی یک استدلالِ منطقی برخوردار نیست.

افزون براین، آقای دکتر فراموش می کند که “سه گوشه ( بودن)” و “چهار پهلو (بودن)” – به زبان آخوندی بگویم-“مانعه الجمع” اند؛ حال آن که “شیر” و”شکر” به آسانی با یکدیگر می آمیزندو، اگر داغ شان کنیم و قهوه هم به آمیزه ی آنها بیافزاییم ، نوشابه ی گوارایی پدید می آید که گواراتر هم می شود نوشیدن اش، به ویژه اگر، وآنگاه که ،از پاسخ نوشتن به سفسطه ها سردرد هم گرفته باشیم!

باری.

و، اما، شگفت انگیز ترین نمونه از مفهوم های از درون متناقض ، در فرهنگِ آخوندی، تازه ترینِ آنها نیز هست:

“سکولاریسمِ دینی”!

سکولاریسم، در تاریخِ اروپا ، هنگامی پدید آمد که پیشرفته ترین مردمانِ این قاره از فرمانفرمایی ی پُرشکنجه، خون ریز ودانش ستیزِ سرانِ کلیسا بر جهانِ خویش به ستوه آمدند؛ و برآن شدند تا دستِ آن خود کامگان را، که پدرو خداوندشان قراربود پادشاهِ آسمان باشد، از کارها وزندگانی ی زمینی ی خود کوتاه کنند.امّا بگذارید از تاریخ بگذریم و برسیم به امروز:

سکولاریسم، در تعریفِ امروزینِ اش، یعنی این باوره که دین وفرمانروایی ،هر یک چون یک “نهاد”،را نباید به کار یکدیگر کاری باشد.

معنای این سخن این نیست ،به هیچ روی،که دینداران نباید فرمانروا بشوند ، یا که فرمانروایان نباید دین داشته باشند.

معنای این سخن تنها این است که نه دینداران حق دارند دینِ خود را در فرمانروایی نیز به کار گیرند؛ و نه فرمانروایان حق دارند به کارِ دین نیز کار داشته باشند.

سکولاریسم” ضد دین” نیست، “فرا دین” است.

سکولاریسم همه دین ها را می پذیرد، و برابر می شناسد: اما هیچ یک را توانای فرمانروایی یا انباز شدن در فرمانروایی نمی یابد.

درسکولاریسم، دین تنها به ” آن جهان” می پردازد و فرمانروایی تنها به ” این جهان”.

یکی از برآیندهای بسیار با اهمیتِ این سخنان این است که هیچ دینی، به خودی ی خود، سکولار نیست؛ و که، یعنی، تنها فرمانروایی ست که می تواند سکولار باشد یا نباشد.

آیین بهایی ، برای نمونه – شاید برای دور ماندن از بسیاری درگیری ها وگرفتاری ها در جامعه های دین زده یا خود کامگی زده- پیروانِ خود را از کار داشتن به کارِ سیاست می پرهیزاند. این چگونگی ، اما، از این آیین یک “دینِ سکولار” نمی سازد.

چرا؟

زیرا، در سکولاریسم، همه ی دین ها وآیین ها ، و همچنین بی دینی، یکسان نگریسته می شوند وهیچ یک ناپذیرفته نیست. آیین بهایی، اما ، درست است که همه ی دین ها وآیین های پیش از خود را به راستی محترم می دارد ؛ اما هیچ یک از آنها را با خود برابر نمی شناسد: نمی تواند برابر بشناسد(بی دینی را که هیچ!) :” چرا که، اگر چنین کند،”بهایی بودن” بی معنا می شود.

“سکولاریسمِ مسیحی” و”مسیحیتِ سکولار” هم نداریم؛ چراکه ” دمکراسی ی مسیحی” نیز نداریم، نمی توانیم داشته باشیم. در دمکراسی ،مردم همگان در پیشگاهِ قانون برابرند: و برابر بودن شان در پیشگاهِ قانون هیچ پیوندی با دین یا آیین شان ندارد. از همین رو، بر من یکی آشکار می نماید که “حزبِ دمکرات مسیحی” نیز عنوانی از درون متناقض است. مسیحیان هم، همچون پیروان هر دین یا آیینِ دیگری، البته می توانند دمکرات هم باشند. و هستند. “دین”،اما، یک چیز است و “حزب” چیز دیگری؛ و این دو را با یکدیگر نمی توان یگانه کرد.منطقا ، البته ، و برای دور ماندن از تناقض . و گرنه، در جهانِ محال اندیشی، آرزوی بازگشت به “سده های میانه” (“قرون وسطی”) را نیز می توان داشت.

باری.

و ، اما، اسلام، هم از آغاز، دینی سیاسی بوده است؛دینی بوده است در آرزوی و- از راهِ “جهاد”- کوشای فرمانفرماشدن بر سراسرِ جهان . نبرد آیینی ست، به راستی، برای جهانگیری. و هنوز نیز همچنین است. آن آخوند – که نام اش را به یاد ندارم و فرقی هم نمی کند که کدامین شان بوده باشد – می گفت:

“دینِ ما عینِ سیاستِ ماست و سیاستِ ما عینِ دینِ ما.”

و درست می گفت:

“اسلامِ عزیز”، بی کوشش به هرچه گسترده ترکردنِ گستره ی فرمانفرمایی ی خویش در جهان، “اسلامِ عزیز” نخواهد بود.

پیروانِ چنین دینی، اکنون، از “سکولاریسمِ دینی” سخن می گویند.****

و شگفتا!

دینی سیاسی که می خواهد به سیاست کاری نداشته باشد!

تناقض ، اگر این نیست، پس چیست؟!

 

اسماعیل خویی

یکم سپتامبر ۲۰۱۲،

بیدرکجای لندن

پانویسها:

*تن فروشی” برای زن، در اسلام ،حرام است . همین کار ، اما، با خواندن ِ چند واژه ی تازی “صیغه” نام می گیرد و حلال می شود. آسیبی اجتماعی ، که جامعه ی عرفی از دچار بودن بدان شرمنده است، بدینسان ، در جامعه ی اسلامی پذیرفته (“مشروع” )می گردد و سازمان هم می یابد:یعنی از نهادهای طبیعی ی جامعه شناخته می شود.

این یک نمونه.

نمونه ی دیگر:

“ربا خواری” ،در اسلام، حرام است. همین که نام اش، را بگذاریم “کارمزد” ،اما،برای بانک های اسلامی البته حلال می شود.

و این هم جنایتکارانه ترین نمونه ها:

“شکنجه” ،در اسلام، حرام است. زندانیان را تنها می توان “تعزیر” کرد!

“زندانی ی سیاسی” هم، در اسلام، نداریم. تا دل تان بخواهد ، اما،”مفسد فی الارض ” داریم و “محارب با خدا” ،و توهین کننده به مقدسات ومقدسان، و اقدام کننده بر علیه امنیتِ کشور و پراکندنِ دروغ ها (نشر اکاذیب) و…

** نگاه کنید به بایگانی ی سامانه های اینترنتی ی “شهرزاد نیوز” و “اخبار روز”.

*** نگاه کنید به بایگانی ی تارنمای دکتر سروش.

**** یاد داشتی برای دکتر اسماعیل جان نوری علا:

دوست گرانمایه :

درود برشما.

نوشته های روشنگرِ شما، به ویژه در پیوند با نگره ی ” سکولاریسم “،را من به راستی به هنگام وستایش انگیز می یابم.

و ، اما، نکته ای هم دارم که خوش می دارم آن را با خودِ شما در میان بگذارم.

چه گونه بگویم؟ ببینید:

من، در پیوند با مفهومِ از درون متناقض ِ”روشنفکری ی دینی” ، از”سه گوشه ی چهار پهلو” سخن گفته ام ، که نمونه ای خود آشکار از این گونه مفهوم ها ست.

اکنون، پرسش ام از شما این است که ما ، در برابرِ کسی که – به هردلیلی- از “سه گوشه ی چهار پهلو” سخن می گوید،آیا بایداز”سه گوشه ی سه پهلو” سخن بگوییم یا از همان”سه گوشه”؟

من می گویم : از همان “گوشه”.

زیرا “سه گوشه “بودن”سه پهلو” بودن را ،پیشاپیش، در خود می دارد. و، یعنی که، “سه گوشه ی سه پهلو” منطقا چیزی به دانشِ ما از “سه گوشه” نمی افزاید.

این تنها یک “همان گویی” (“توتولوژی”)است از گونه ی”روشنگری ی روشن ها” یا – آخوندی اش را بگویم-“توضیحِ واضحات”. افزون بر این ، هر مفهومی ، خواه نا خواه ، مفهومِ رویاروی خود را نیز به آگاهی یا به یاد ما می آورد.

و درست از همین جاست که ما، در روندِ طبیعی یا منطقی ی سخن گفتن، از مفهوم هایی همچون”سه گوشه ی سه پهلو” سخنی به میان نمی آوریم.

باری.

این همه را گفتم تا برسم به عادتی که شما دارید در سخن گفتن از “سکولار دمکراسی ی انحلال طلب”.

من، خود، “برانداز” را خوشتر می دارم از “انحلال طلب”. این یادداشت ، اما؛ جای چون وچرا کردن در این زمینه نیست ،و از آن می گذرم ، تا برسم به “سکولار دمکراسی” که، بی گمان ، همان “دمکراسی ی سکولار” است.

“دمکراسی ی سکولار”؟!

این مفهوم ،برای من، یاد آورِ “سه گوشه ی سه پهلو” ست.

مفهومِ “دمکراسی” مفهومِ “سکولار” را، پیشاپیش، در خود می دارد: و، یعنی که ، دمکراسی ی سکولار”یا همان، “سکولار دمکراسی” ،منطقا چیزی به دانشِ ما از “دمکراسی” نمی افزاید. این نیز تنها یک “همان گویی” ست از گونه ی “روشنگری ی روشن ها”: که ، بدبختانه ، بیهوده هم نیست و سودمند هم هست، اما تنها برای سفسطه بازانِ دستار بند و همتایانِ بی دستارشان.

چرا؟

زیرا سخن گفتن از “دمکراسی ی سکولار”می تواند راهگشا (بوده )باشد، یا بهانه یا انگیزه ای (شده) باشد، برای آن که اینان بتوانند از ” دمکراسی ی دینی” سخن بگویند و- بدتر از آن- از”سکولارسیمِ دینی”؛ و، از این راه ،ما را به بیگاری هایی بکشانند که، آشکارا ، چیزی جز “روشنگری ی روشن ها ” نیست.

و، پس،

دوستِ دانای من!

برای پاکیزه تر یا شسته رفته تر بودنِ گفتار نیز که باشد، بهتر آن است که”سکولارسیم” را در درون ،یعنی، در گوهره ی “دمکراسی” بنگریم و نه چون ویژگی یا صفتی که از بیرون بدان افزوده شده باشد.

درست نمی گویم آیا؟

با مهر وسپاس

اسماعیل خویی

 

 

 

یاد داشت برای خودم

به این می ماند که بگوییم : “دمکراسی ی حقوقِ بشری”یا”دمکراسی ی نهادی کننده ی حقوق شهروندی برای همگان”!

خب مگر می شود در دمکراسی همه ی مردم از حقوقِ شهروندی برخوردار نباشند؟

دمکراسی در تاریخ تفاوتها دارد با دمکراسی در تعریفِ امروزینِ آن در دمکراسی در آتنِ باستانی تنها طبقه ی “آزادگان” را در بر می گرفت، مردمانِ طبقه ی دیگر – “بردگان” و”بیگانگان” – در این”کشور شهر” سراپا از آن بی بهره می بودند.

دمکراسی در تعریفِ امروزین اش، اما، برخوردار بودنِ همگان از حقوقِ شهروندی را در خود می دارد. در یک جامعه ی مردم سالار امروزین ،”قانون” همگان را برابر می شناسد، گیرم در “واقعیت”یا”عمل” هنوز به راستی چنین نباشد.

دمکراسی، از این دیدگاه، گره می خورد به فرهنگِ جامعه و همگام با پیشرفتِ آن است که پیش می رود.


در برخورد با گفت و گوی مهدی اخوان ثالث با ماهنامه دنیای سخن

در برخورد با گفت و گوی مهدی اخوان ثالث

با ماهنامه دنیای سخن

 

اسماعیل خویی

 

• اسماعیل خویی پس از چاپ گفتگوی مهدی اخوان ثالث با نشریه دنیای سخن، پاسخی بر آن نوشت که به دلیل ارادت و احترام بی پایانش به اخوان و همچنین مرگ زودهنگام او پس از آن مصاحبه، هرگز آن را منتشر نکرده بود. اما بازچاپ این گفتگو در سایت «آینده» و سوءاستفاده ی مجدد از آن سخنان ما را بر آن داشت که پس از بیست سال سکوت این پاسخ را منتشر کنیم. …

 

 

شنبه  ۱۹ شهريور ۱٣۹۰ –  ۱۰ سپتامبر ۲۰۱۱


 

اشاره:

حدود یک ماه است که اسماعیل خویی، شاعر برجسته ی معاصر، در بیمارستانی در شهر لندن بستری ست. در این مدت مطالب پرمهری درباره ی او از دوستداران شعر و ادبیات در سایت های گوناگون منتشر شده ، و همچنین شاهد همدلی های صمیمانه ی بسیاری از دوستان و آشنایان بوده ایم. اما در این میان «سایت آینده» بخش کوتاه یک گفت و گوی قدیمی از شاعر بزرگ معاصر، مهدی اخوان ثالث را منتشر کرده، که حدود بیست سال پیش و مدت کوتاهی پیش از مرگ او در مجله ی دنیای سخن چاپ شده بود. در این بخش کوتاه از آن گفتگو، اخوان ثالث از سر مهر بی پایان خود به دوستان دور از وطنش از آنها و نیز از اسماعیل خویی نام میبرد و ادامه میدهد که برای بازگشت ایشان حتی حاضر است به آقای خامنه ای روی بیاندازد. اما این سخنان در آن زمان مورد سوءاستفاده ی تبلیغاتی جمهوری اسلامی قرار گرفت، و اکنون پس از بیست سال و با توجه به بستری شدن اسماعیل خویی در بیمارستان، سایت آینده با بازچاپ آن سخنان نمک بر زخم های شاعر پاشیده است.

اسماعیل خویی پس از چاپ گفتگوی مهدی اخوان ثالث پاسخی بر آن نوشت که به دلیل ارادت و احترام بی پایانش به اخوان و همچنین مرگ زودهنگام او پس از آن مصاحبه، هرگز آن را منتشر نکرده بود. اما بازچاپ این گفتگو در سایت «آینده» و سوءاستفاده ی مجدد از آن سخنان ما را بر آن داشت که پس از بیست سال سکوت این پاسخ را منتشر کنیم.

سبا خویی

سپتامبر ۲۰۱۱ لندن

 

 

اسماعیل خوئی

در برخورد با گفت و گوی مهدی اخوان ثالث با ماهنامه دنیای سخن

 

هم میهن،

درود بر تو

دوست واستاد بزرگوارم، شاعر بزرگ و در گذشته ایران، زنده یاد مهدی اخوان ثالث، در واپسین گفت وگوی خود با ماهنامه دنیای سخن، شماره مرداد و شهریور ۱٣۶۹، از یاد کردن از دولت غم نعمت آزرم و سعید یوسف و، به ویژه، در پیوند با کمیته گردش که خودم باشم، سخنانی گفته است که جیره خواران دستگاه گسترده تبلیغات جمهوری اسلامی در ایران و پادوهای بی‌مزد و منت این دستگاه در غربت جهانی ما به آسانی وبه فراوانی می‌توانند از آنها بهره‌برداری کنند. بدینسان است که، هنوز مرکب چاپ ماهنامه دنیای سخن خشک نشده است که، کیهان هوائی جمهوری اسلامی آن سخنان را، روز چهارشنبه، چهاردهم شهریور ۱٣۶۹، در صفحه‌های ۱٨ و ۲۶ از ٨۹۵ مین شماره خود می‌آورد، و که، هنوز این شماره از کیهان هوائی در لندن به دست همه خوانندگان خود نرسیده است که، تنی از ابر چپولان لندن نشین بریده تکثیر شده همین صفحه‌ها از همین روزنامه را، به شامگاه روز هفدهم شهریور، به تالاری می‌آورد که در آن کانون نویسندگان ایران (در تبعید) دارد، “در نخستین سالگرد خاموشی‌ی منوچهر محجوبی” شبی برگزار می‌کند. و من برآنم که این، تازه، آغاز کار است: هم برای کارشناسان “ارشاد اسلامی” در ایران، که ابر ویژه کاران گل آلوده کردن آب برای ماهی گرفتن‌اند، و هم برای بیکاران و بیکارگانی، در خامشای غربت ما، که مرداب واماندگی‌شان موجی برنمی‌دارد مگر آن که دستی از دور ریگی از این دست درآن بیفکند.

باری،

سخنانی که اخوان در پیوند با دوستانم و من گفته است، پیش و بیش از هر چیز، چون واتابی از منش اخلاقی و از کنش سیاسی‌ی او، روشنگر و چگونگی‌اند:

نخست، نیکخواهی و مهر بی‌پایان او به دوستان ودوستداران خود و، به ویژه، به این کوچکترین شاگردش، که خودم باشم. همین نیکخواهی و مهر بی‌پایان است، بی‌گمان و نه هیچ انگیزه دیگری، که آزاده بزرگواری را که هرگز پیش خدای خامنه‌ای نیز “برای خودش رو نینداخته است وامی‌دارد که بخواهد برود پیش آخوندی همچون او برای من وهمانندانم رو بیندازد. اندیشیدن به این خود هیچ انگاری‌ی درویشانه، به این فداکاری دریادلانه، باور کنید، اشک به چشمانم می‌آورد، اخوان، خود، سالها پیش، بهتر از هر کسی گفته است،

با غرور تشنه مجروح

با تواضع‌های نادلخواه

نیمی آتش را و نیم آب را مانم

باری،

دوم – و نه بی‌پیوند با همین نخستین چگونگی – ساده دلی و ساده انگاری‌ی او در برخورد با اخلاق و سیاست آخوندی: اخلاق و سیاستی که نخستین آموزگار آن بی‌گمان ما کیاول نیست، و برخورد ساده دلانه و ساده انگارانه اخوان با آن – نه تنها در این واپسین گفت و گو، بل که جای جای، درواپسین دفعر شعرش، “تو را دی کهن بوم و بر دوست دارم”، نیز – بزرگترین شاگرد نیمایوشیج را، پیرانه سر، از جرگه “پیرمرد” بیرون‌می‌آورد و کنار دست بزرگواران ساده دل دیگری همچون زنده یاد محمد حسین شهریار می‌نشاند. اری، از همین ساده دلی و ساده انگاری‌ست، بی‌گمان، که اخوان گمان می‌کند که، با مایه گذاشتن از آبروی اخلاقی – فرهنگی‌ی خویش، که به معنای فداکردن (اعتبار سیاسی‌ی خود نیز می‌تواند باشد، او خواهد توانست برای برخی از دوستان و دوستداران خویش، هم در زیر عبای آخوند، جانپناهی فراهم آورد. این، البته، پنداری بیش نیست: اما پنداری‌ست نیک، پنداری‌ست، پاک و پالوده از هر گونه خودبینی و خودخواهی، که از نیکخواهی و مهربانی، از عشق به میهن و به یاران و به مردم، سرچشمه می‌گیرد. “تقاضای مهدی اخوان ثالث از رهبر انقلاب اسلامی” را، بدینسان، نه در چشم‌انداز سیاست، بل‌که از دیدگاه اخلاق است که باید سنجید. اخوان پیر، دیگر، نه از شاعران، که از نیکان و پاکان است و بر او نباید گرفت اگر چندان غرقه نیکی و پاکی‌ی درون خویش است که زشتی و پلشتی بیرون و پیران خویش را انگار درنمی‌یابد.

اخوان، در لندن، سه شبانه‌روزی میهمان من بود. و این بود که با چگونگی‌ی زیستن من در غربت از نزدیک آشنا شد. دلش سوخت. اما انگار، سرانجام، باورش نشد که دراین زمینه، به گفته خود او در یکی از غزل‌های جوانی‌اش، “کاری زدستش برنمی‌آید”

در همان نخستین شب، در میان بسیاری “از همین قبیل حرفها” به من (همانگونه که در دنیای سخن آمده است، و البته به گویش خراسانی) گفت: می‌توانی از دکارت درس بدی؟ گفتم: می‌توانم (مه‌تنم). گفت: می‌توانی کانت درس بدی؟ گفتم:ها. گفت: می‌توانی کی‌برکه گار درس‌بدی؟ گفتم: ها. گفت: می‌تونی سارتر درس بدی؟ گفتم: ها. بعد هم . . . گفت: پس چرا به بچه‌های تهران، به بچه‌های ایران، درس نمیدی؟ . . . ایران هم حق دارد، بله؟ اگر بخواهی، من می‌روم رو می‌اندازم پیش آقای خامنه‌ای. برای خودم رو نینداختم، برای تو و امثال تو می‌روم و رو می‌اندازم . . . گفتم: دست نگهدار. و رفتم و چندتایی از شعرهایم آوردم برایش خواندم. قطعه “شهشیخ جماران” و قصیده‌های “امام طاعون” و “امام مرگ” و “نایب بر حق امام زمان” را بسیار پسندید. صله‌ام بوسه‌ها بود و “دست مریزاد” گفتن‌های او. بارها مرا “تالی‌ی عالی”‌ی خود خواند. و، انگار موش‌های دیوارهای خانه‌ ما درلندن هم گوش داشته‌باشند، بارها تأکید کرد که: “محتوای کارها، این که چی داری می‌گوئی، به خودت مربوط است. برای من، اصل شعر است، مهم این است که خوب گفته‌ای، خیلی خوب، به اسلوب و . . .” گفتم: “و مهمتر این است که همه این شعر‌ها چاپ نشده‌اند، و بسیاری شعرهای دیگرم. و، تازه، من درباره سلمان رشدی هم بارها سخنرانی کرده‌ام. و شعری هم، خطاب به او، سروده‌ام، به انگلیسی، که آن هم چاپ شده است”. گفت: “اگر قرار به بخشیدن باشد، همه چیز را می‌بخشند”. گفتم: “درست می‌گویی. در ماکیاولسیم آخوندی، هیچ کاری نشد ندارد. اما جداً اگر قرار به بخشیدن می‌بود، ما می‌بایست آنها را ببخشیم، نه آنها ما را. اما قرار به بخشیدن نیست”. گفت: “مگر نمی‌خواهی به ایران برگردی؟” گفت: “البته که می‌خواهم.” گفتم سفارش من به همه هم میهنانی که می‌توانند به ایران بازگردند این است که به ایران بازگردند”. گفتم: اما، کسانی می‌توانند به ایران بازگردند که از “خطر تلویزیون” در امان باشند.

خطر تلویزیون؟! اخوان بانگاه می‌پرسید.

به اخوان گفتم، و اکنون با تو و با همگان نیز می‌گویم، که آخه، پس از بیش از دو سال پنهان زیستن در ایران، مرا واداشت تا ترک خان و مان بگویم و به غربت رو ‌آورم این بود که شبی چهره ی تنی از یاران خود را بر صفحه تلویزیون دیدم، نمی‌دانم با آن شیر دل، که من در برابرش مرغکی بیش نبودم، چه کرده بودند، تا او، آن گونه خسته و شکسته، بگوید: “من فلانی، عضو سابق فلان سازمان سابق از امام امت و از امت شهید پرور تقاضای بخشایش دارم” آن لحظه بود، باری، که دانستم که تا جمهوری اسلامی در کار باشد، ایران جای من و همانند من نخواهد بود. در جمهوری اسلامی من یکی نه از شکنجه می‌ترسیدم و نه، حتی، از مرگ. راست می‌گویم، اما از تلویزیون می‌ترسیدم و می‌ترسم.

اخوان، البته، درست می‌گوید، آنجا که می‌گوید که من می‌دانم “در غربت . . . بسیاری جزم‌ها را توخالی یافته”ایم. با تجربه‌های تلخی که در برخورد با واقعیت، داشته‌ایم، ما، همانندان و من، البته گه “بسیاری جزم‌ها را توخالی یافته”ایم. این، اما، به هیچ روی، به معنای بازگشتن ما به سوی جزم‌های پیشین نیست. و اخوان درست نمی‌گوید، پس، آنجا که می‌گوید که ما، از این روی، “بسیاری از راه را با ندامت گونه‌ای در ذهن برگشته‌ایم. آن که از کمرکش کوه فراگذرد به دامنه نزدیک‌تر نمی‌شود: از آن دورتر میشود. آن که از سومین پله نردبان بالا می‌رود از نخستین دو پله دورتر میشود: به آنها نزدیک‌تر ‌نمی‌شود. فروریختن جزم‌های پیشرفته‌تر، بی‌گمان، پوک‌تر شدن جزمی یوکیده‌تر را از پیش درخود دارد.

و، پس، بازگشتی اگر در کار باشد، بازگشت ما به میهن خواهد بود، نه جمهوری‌ی اسلامی .

من برآنم که از خیزش مشروطیت به این سو، تاریخ ایران همانا تاریخ یک انقلاب بالنده و پیشرونده است: انقلابی نا تمام: انقلابی با آزمون‌های آزادی و آبادی و، برآیند این دو که همان، همانا، شادی باشد برای همه مردمان ایران، این انقلاب، در دومین خیزش خود، در بهمن ماه ۵۷ بود، ومی‌رود تا، درخیزش آینده خود، خودکامگی دینی را نیز از میان بردارد. دیرپائیدن ولایت مطلقه فقیه، همزمان با آشکار کردن ذات آزادی کش و ویرانگر و فرهنگ ستیز و مرگ‌گرای این جهان‌نگری، به جهان نگری‌های خودکامه‌پرور دیگر نیز، در کار کرد سازمان‌های سیاسی‌ی مخالف جمهوری اسلامی، فرصت داده است تا از گوهره‌ مردم ستیز خود، یک بار برای همیشه، پرده برگیرند. و بدینگونه است که، من یکی امیدوارم که، بر افتادن جمهوری اسلامی به معنای برآمدن سازمان یا جهان‌نگری خودکامه پرور دیگری نباشد. چه از راست و چه ازچپ، و بدینگونه است که، من یکی برآنم که، با برافتادن جمهوری اسلامی، پیشتاریخ ایران پایان خواهد یافت، به تاریخ تکامل ایران به سوی آزادی و آبادی و شادی آغاز خواهد شد. در چنین ایرانی خواهد بود که بذر رنج دهخداها، بهروزها، هدایت‌ها، مصدق‌ها، اخوان‌ها، و خون عشقی‌ها، فرخی‌ها، سوراسرافیل‌ها، جزنی‌ها، گلسرخی‌ها، دانشیان‌ها، پویان‌ها، احمدزاده‌ها، مرضیه اسکوئی‌ها، پاک‌نژاد‌ها، رضایی‌ها، خیابانی‌ها، سلطانپورها، هاتفی‌ها و همانندان بیرون از شمارشان به بار خواهد نشست. در چنین ایرانی خواهد بود که مردمان ایران آغاز خواهندکرد به تعیین کنندگان سرنوشت خویش بودن.

و به چنین ایرانی خواهد بود که من و همانندانم بازخواهیم گشت. در چنین ایرانی، همه گروه‌ها و گرایش‌های سیاسی و جهان نگرانه البته که از آزادی‌ی فعالیت برخوردار خواهند بود، و این بدین معناست که، در چنین ایرانی، اسلام و دیگر جهان‌نگری‌ها نیز، آشکار و نهان، در کار خواهند بود. و این بدین معناست که، در چنین ایرانی، خطر ربوده شدن و آزار دیدن، برای همانندانم و من، همچنان در کار خواهد بود. و، همچنین. البته. خطر گرفتار آمدن به “ترغیب” در خیابان یک خطر، اما، در چنین ایرانی، برای هیچ کس در کار نخواهد بود:

خطر تلویزیون:

من به امید بازگشتن – چنین ایرانی‌ست که زنده‌ام

و، تا این امید زنده‌ست، جمهوری اسلامی همچنان بی‌آینده خواهد بود، نااستوار و لرزان.

و، از آنجا که جمهوری اسلامی نظامی‌ست به گوهر ضد تاریخی و نا بهنگام، این امید زنده خواهد بود حتی به روزی که من و همانندانم نیز زنده نباشیم.

 

زنده باد امید.

مرگ بر آئین و فرمانفرمائی‌ی مرگ!

پانزدهم سپتامبر ۹۰ – لندن


سرودِ پرچم

سرودِ پرچم

 

اسماعیل خویی

 

• از سه رنگِ تو، سبز و سرخ و سپید،

دشتِ ایران همیشه گلشنِ ماست.

آینه دارِ شیر و خورشیدت

دلِ بی باک و جانِ روشنِ ماست. …

 

 

پنج‌شنبه  ۱۲ آذر ۱٣٨٨ –  ٣ دسامبر ۲۰۰۹


 

ای یگانه نمادِ میهنِ من!

معنی ی ماندگارِ بودنِ من!

ای خجسته نشانگرِ ایران!

دلِ دل، جانِ جانیِ و منِ من.

 

از سه رنگِ تو، سبز و سرخ و سپید،

دشتِ ایران همیشه گلشنِ ماست.

آینه دارِ شیر و خورشیدت

دلِ بی باک و جانِ روشنِ ماست.

 

سُرخ ات از مهر و داد می گوید.

سبزت آرد پیام آبادی.

و سپیدت نشانه ی خرد است

که برد راه مان به آزادی.

 

زیر چتر یگانگی بخش ات

هر کسی خانه دارد ایرانی ست.

دور باد از همه قلمروِ تو

هر چه درد و دروغ و ویرانی ست.

 

مانده ای و بمان ،

ای خجسته نماد!

ای پیام خوش ات

مهر و شادی و داد!

 

زیر چتر تو بارِ دگر

کاوه بندد میان.

مانده ای و بمان،

یادگارِ کیان!

 

 

         یازدهم فروردین هزارو سی صدو هشتاد و هشت،

                   بیدرکجای لندن


جناح بندی

جناج بندی!
آغازه، اصلاح گران و اصول گرایان


اسماعیل خویی


• گفتید که اصلاح پذیرد دوزخ؛
آرایشی از بهشت گیرد دوزخ .
حق است اگر فرو بمیرید درآن،
زان پیش که خود فرو بمیرد دوزخ …


چهارشنبه  ۲۹ مهر ۱٣٨٨ –  ۲۱ اکتبر ۲۰۰۹


 
                                    ● آغازه

برخی شان نابکار و پست اند و جلب؛
برخی نه بدین بدیَ و اصلاح طلب؛
وز بی خردی وآزِ این هر دو گروه
جانِ همه مُردمان رسیده ست به لب.
 


                                ● یک: اصلاح گران

آنان که اسیرِ دولتی بد کُنش اید!
نک میوه ی اصلاح گری تان: بچشید!
هیزم کشی ی دوزخِ شیطان کردید:
خود، اجرِ شما از اوست زجری که کشید.
 

با دشمنِ خلقِ خویش همدست شدید؛
وز جُرعه ی جامِ قدرت اش مست شدید.
همَت چو نبودتان ازآغاز بلند،
اکنون چه شگفت اگر چنین پست شدید؟
 

از شیخ همین نه رای ما می سوزد،
درآتشِ او سرای ما می سوزد.
با این همه، با ما همه یکدل نشوید،
گیرم دل تان برای ما می سوزد.
 

گفتید که اصلاح پذیرد دوزخ؛
آرایشی از بهشت گیرد دوزخ .
حق است اگر فرو بمیرید درآن،
زان پیش که خود فرو بمیرد دوزخ
 


                                 ● دو: اصول گرایان

کارِ چو تویی نیست سیاست، برگرد!
زین حرفه ی دشوار و پُرآفت برگرد!
کشور داری اصولِ دیگر دارد:
تو مردِ شریعتی، به مزکت* برگرد!
*” مزکت” یعنی ” مزداکده “.” مسجد” عربی شده ی همین واژه ی پارسی ست.
 

با یا نشناسم که سکولار شوید :
بس باشد و بس همین که هُشیار شوید.
کشور داری دانش و بینش خواهد،
نه حکمتِ پایین تنه: بیدارشوید!
 

ای بی خردی شناسه ای زآیین تان!
ترکید و برافروخت به دل ها کین تان.
زین کین نتوانید به در بُردن جان،
گر پس ننشیند ازحکومت دین تان.
 
 
دهم مرداد هشتادو هشت
بیدرکجای لندن

فرمانفرمایی ی آخوندی و هیروشیمای بزرگ

فرمانفرمایی ی آخوندی و هیروشیمای جهان

 

اسماعیل خویی

 

• حضرت امام خمینی، خود نیز “تقیه” می فرمود آنگاه که، در لوفل لوشاتو، می گفت هرآنچه هایی را که می گفت. و، به همین دلیل، شرمنده نبود که هیچ، سرافرازانه بود که پاسخ داد: “خدعه کردم!” …

 

چهارشنبه  ۶ آبان ۱٣٨٨ –  ۲٨ اکتبر ۲۰۰۹


 

دوست شاعرم،

خسرو جان باقرپور

درود بر تو،

 

اندکی بیش از دوسال از عمر ” فرمانفرمایی ی آخوندی و هیروشیمای جهان” می گذرد. و تنها اکنون است – اکنون که این متن به بایگانی ی ” اخبار روز” برده شده است- که، سرانجام، خواننده ای هوشیار و مسئولیت شناس بزرگواری می نماید و مرا آگاه می کند از بلایی که در “واژه زنی”، بر سرِ این نوشته آمده است. متن پُر است از خطاهایی که دیدار یکی از آنها نیز بس می بود برای اینکه مرا، لبریز از خشم و سرخوردگی، چند شبی بی خواب کند.

از دوست واژه زن یا واژه نگار خود-   یاد نمی برم – نمی توانم زبان به گلایه بگشایم: چرا که کاری که برای من می کند ” بی مزد و منت است”؛ و گویا آدم حق ندارد دندان های اسب پیشکشی را بشُمرد.

  مانده ام، اما، که با چه زبانی گلایه کنم از صمصام جان کشفی، که تار نمای مرا ( لنگ لنگان، البته) می چراند و از تو خسرو جان!

   حق این بود که، پیش از آوردنِ این نوشته در تارنمای “اخبار روز”، نگاهی به آن می انداختی. نگران کارهای دیگرم نیز شده ام . وای برمن!

کیفر این کوتاهی، برای تو، این است که متنِ راست و ریست شده و اکنون بی گمان کم غلط ترِ ” فرمانفرمایی ی آخوندی و هیروشیمای جهان” را به پیشخوانِ “اخبار روز” بازگردانی، آن هم همراه با همین یادداشت.

جمهوری اسلامی از برنامه ی اتمی ی خود دست بردار نیست: و، در این زمینه، هرچه می گوید دروغ است و هر چه می کند ترفند است. این دستگاهِ دوزخی، اگر بتواند، برنامه ی اتمی خود را تا ساختن بمب ِاتم پیش خواهد بُرد؛ و، از آن پس ایران را بی درنگ سکوی پرتابی خواهد ساخت برای کشور گشایی های اسلامی ی خویش. علی خامنه ای، با کوتاه کردنِ دستِ اصلاح طلبان از، و انباز داشتن همه سویه ی سپاهِ پاسداران در، قدرت، زمینه ی درونی را برای خلافت جهانی ی خود، البته تنها به خیال خود، آماده کرده است. این خیالِ “امیر المومنینِ خود گزیده ی ما، اما، چیزی بیش از آنچه شتر در خواب می بیند نیست. می گویند:

“شتر در خواب بیند پنبه دانه:

گهی لف لف خورد، گه دانه دانه”!

مُشتِ فرمانفرمایی ی آخوندی دیگر باز شده است، هم برای مردمان ایران و هم برای کشورهای جهان. خوشبختانه.

نابود باد این دستگاهِ ایران ستیزِ جهان ستیزِ جوان ستیزِ زن ستیزِ فرهنگ ستیزِ زیبایی ستیزِ هنر ستیزِ شادی ستیزِ آزادی ستیزِ همه چیز ستیزِ بی همه چیز!

زنده باد مردمان ایران!

زنده باد دمکراسی!

                       اسماعیل خویی

                               بیست وپنجم اکتبر-دوهزار و نُه

                                         بی درکجای لندن

 

 

 

       فرمانفرمایی ی آخوندی و هیروشیمای جهان

 

 

فرمانفرمایی‌ی آخوندی در شاخ و شانه کشیدن‌های خود در برابر کفرستانی که جهان باشد، و به ویژه در رجزخوانی هایش در رویارویی با “شیطان بزرگ”، آمریکای جهانخوار، به موشی می ماند که “با دم شیر می‌کند بازی”، یا به کودکی که با آتـش.

کودک، یک بار که دست اش سوخت، درمی‌یابد و می آموزد که ” آتش بچه ها را جز می‌کند”؛ و موش، اگر از چنگ شیرکه هیچ، از همان تکانه ی ناگهانه ی دم او، جان به در برد، دیگر هیچگاه ازاین غلط ها نخواهد کرد.

فرمانفرمایی‌ی آخوندی، اما، پس از آن که شاه موشان – امام خمینی – درجنگ با گربه ی عابدی به نام صدام حسین تکریتی شکست خورد و ناگزیر شد ازنوشیدن ز “جام زهرِ” این ننگِ ، انگار، دربازی کردن با دم شیری که امریکا باشد، بی‌باک تر نیز شده است.

چرا؟

به راستی، چرا ؟!

پاسخ این چرا یکی دوسالی می شود که، به گمانم، برمن دمیده است. ازبازگفتن اش، اما، هراس داشته ام: هراس ازیاران، که با من به ریشخند بگویند:

– “تورا چه به نگره بافی های سیاسی، اسماعیل جان! برو بنشین شعرت را بگو! “

بگذارید، اما، دل به دریا بزنم. می زنم. هرچه بادا باد ! می روم سر سطر:

آغاز کنم با   “روشنگری ی روشن‌ها”، ” توضیح واضحات”، به شیوه ی امام راحل !

 

مردمان ایران، چون یک ملت، و همانند هرملت دیگری، از حق دارا شدن دانش و فن شناسی‌ی اتمی برخوردارند؛ و نه تنها این، که، همچنین، حق دارند بمب اتمی نیز بسازند، یا هرشماری از آن را، با زدن از نان شب خویش، و به هربهایی، از دیگران بخرند – هرگاه داشتن این بمب را از پختن یا خریدن نان شب خویش نیز “بایاتر” بیابند.

 

مردمان ایران، چون یک ملت، اما، فرق دارند، فرق ها دارند، با فرمانفرمایی‌ی پیشا قرون وسطایی و مردم خوار و تبه کار آخوندی که، با به چنگ آوردن “انقلابی” ی ایران زمین، می خواهد ازاین خاک پاک سکوی پرتاب موشک و بمب بسازد برای چیره شدن برکفرستان جهان، و به رای بنیادنهادنِ فرمانفرمایی‌ی جهانی ی اسلام.

 

باری،

هم اکنون نیز دارم، انگار، از روشنگری ی روشن‌ها فراتر می روم. و، پس، باز بروم سر سطر:

با انجامیدن جنگ ایران و عراق به ناگزیر شدن “پدر پیر” امت، امام راحل، از نوشیدن “جام زهر”، بسیارانی از ما ناخودی ها و نخودی ها   و بی خودی ها برآن شدیم که فرمانفرمایی‌ی آخوندی، از آن پس، چاکِ زینِ خنگِ راهوارِ ایران را خواهد چسبید و از سواری کردن – آن هم به تاخت وتاز – درمیدان “صدور انقلاب اسلامی” باز خواهد ایستاد.

 

اما نه، نع! چنین نشد، به هیچ روی .

چرا؟

به راستی ،چرا؟!

بازهم، انگار، باید بروم سرسطر: یعنی برگردم به “روشنگری ی روشن‌ها”!

آری،

“نبرد آئین” (“استراتژی”‌ی) آینده نگرانه ی فرمانفرمایی‌ی آخوندی براین”اصل” از جهان نگری ی مذهب شیعه ی دوازده امامی نهاده شده است که امام زمان، “مهدی‌ی موعود”، سر انجام، از نهانگاه خویش – که گویا همان چاه جمکران باشد –

برخواهد آمد و “جهان را پر ازعدل و داد خواهد کرد”. این “سرانجام” اما، هنگامی خواهد بود که جهان – و نه تنها ایران – را سراپا بدی، دروج ،سیاهی و تباهی فرا گرفته باشد. نخستین گام امام زمان، در راه پدید آوردن “جهانی پر از عدل وداد”، یعنی فرمانفرمایی‌ی جهانی ی اسلام، همانا گذراندن بیشترینه ی مردمان جهان خواهد بود از دم تیغ بی دریغ خشم خویش ؛ و فرمانفرمایی‌ی آخوندی، دراین میان، خویشکاری (وظیفه) ی خود می داند تا زمینه را هرچه بیشتر آماده سازد برای برون آمدن آن بزرگوار از پرده ی غیبت.

شما باور نکنید، اما،من یکی باور دارم که محمود احمدی نژاد، یا هردیگری درپایگاه و جایگاه او، هراز گاهی، برسر چاه جمکران می رود و افزایش چشمگیر آمارجنده شدن دختران و معتاد شدن پسران بخش ناخودی و نخودی و به ویژه بی خودی ی مردمان ایران را، با شادی و سرافرازی، به حضرت مهدی گزارش می دهد؛ و، دربازگشت ازاین زیارت، ازاین شرف یابی، درپیشگاه “مردم شهید پرور ایران”، با اندوه و سرافکندگی ی ساختگی، می نالد و می زارد از این که گروهک های مزدور استکبار جهانی به سرکردگی امریکا پسران برومند ما را به اعتیاد می کشانند و دختران بی گناه ما را به تن فروشی و کنیزی به شیخ نشین‌های خلیج فارس می فرستند.

 

دروغ گفتن و وانمود کردن و نیرنگ باختن و فریب دادن را آئین تشیع نه تنها گناه و ناروا نمی داند، بل، که آنها را از خویشکاری های باورمندان می شمارد.

 

حضرت امام خمینی، خود نیز “تقیه” می فرمود آنگاه که ، در لوفل لوشاتو، می گفت هرآنچه هایی را که می گفت. و، به همین دلیل، شرمنده نبود که هیچ، سرافرازانه بود که پاسخ داد:

“خدعه کردم!”

 

آنگاه که ازش پرسیدند:

– چرا آنچه ها که درپاریس می گفتید با آنچه ها که درایران با ایران و جهان می کنید هیچ همخوان نیست؟!

– “خدعه کردم! دراسلام عزیز، خدعه کردن با دشمنان جایز است، بل، که ثواب هم دارد!” ۱

 

انگار که نه تنها جهانیان، که ایرانیان را نیز دشمن می دارد!

با این همه، “تقیه” نمی کرد، آنگاه که، درآن هواپیمای فرانسوی ،به ایران باز می گشت تا انقلاب را، به گفته ی زنده یاد شکرالله پاک نژاد، “ملاخور” کند، و پیش آمد که از او بپرسند:

 

– “حضرت آیت الله! پس از پانزده سال دوری، از بازگشتن به میهن خود، ایران، چه احساسی دارید؟ “

– “هیچ!”

 

نع! نه خدعه می کرد و نه دروغ می گفت. ازدهانش دررفت تا دست کم یک بار هم شده است راست بگوید.

و راست می گفت؛ چرا که جهان نگری ی اسلامی به طور کلی یک جهان نگری جهان میهنانه و “همه مردمانی” ست، و نه یک جهان نگری ی میهن دوستانه یا ملی گرایانه . ۲

برای این جهان نگری، آنچه هست و باید هرچه بیشتر بگسترد و پیش رود و توانا و شکوهمند و پیروز گردد ” امت اسلام” است و نه، به هیچ روی، “ملت ایران”.

و بربنیاد همین جهان نگری بود که خمینی فریاد می زد:

– “ملی گرایی کفر است”؛

و نه درنتیجه‍ی آنچه دراندیشه ی او”سیلی خوردن اسلام عزیز” بود ازشخص دکتر مصدق.

و بربنیاد همین جهان نگری ست که فرمانفرمایی‌ی آخوندی، به گوهر، ایران ستیز است.

 

بربنیاد همین جهان نگری بود، برای نمونه، که آخوند مشکینی (بود یاکی؟) که، از بلند گوی فریب افشان و دروغ پرداز نمازجمعه، یک بار سخنانی گفت دراین معنا که:

 

– ” از ما می پرسند زبان ملی ی ما کدام زبان باید باشد: فارسی‌ یا ترکی یا کردی یا چی ؟ برخی ازآقایان هم به ما می گویند باید بیش از یک زبان ملی داشته باشیم. من می گویم: نه، آقایان! نه، برادران! زبان ملی‌ی ما همان زبان قرآن است:

 

عربی!”

و من به یاد آوردم گفته ی آن آزاده مرد ایرانی را که، نزدیک به هزارسالی پیش این، به شنیدن چنین سخنانی از تنی از دیوانیان ایرانی ی عربزده در بارگاه خلیفه، خروشید که:

 

-“خدات ریشه از زمین برکناد، که ریشه ی زبان پارسی را از زمین برکندی!”

که، البته، ریشه ی زبان پارسی از زمین برکنده نشد، و نمی شود، و نخواه دشد.

و ازچشم همین جهان نگری ی امت گرای اسلامی ست که فرمانفرمایی‌ی آخوندی چشم دیدن فردوسی را ندارد؛ و که جلاد ناکس و بی همه چیزش خلخالی ی گجسته، اگر می توانست، نه تنها تندیس ها، که آرامگاه بزرگ سراینده ی ملی ی ما را نیز درهم می کوبید: کاری که، هم اکنون، جانشینان و پیروان آن جلاد، با سنگ مزار تنی از والاترین نبیرگان (گیرم ناسپاس) فردوسی، احمد جان شاملو، می کنند.

 

و از سرچشمه ی همین جهان نگری ست، باز، که سیل ویرانگر اسلامی گنجینه های زیر زمینی ی دشت پاسارگاد و آرامگاه کورش بزرگ را به آب می بندد.

 

هیچ تبرداری، البته، هرگز نتوانسته است، نمی تواند و نخواهد توانست درخت هویت ایرانی را از ریشه های باستانی ی آن در ژرفه های جنگل تاریخ اش برکند. سخن، اینجا و اکنون، برسر این نیست، اما.

سخن بر سر این است که تبر اکنون دردست انیرانی ست به نام “جمهوری اسلامی”. و این بی همه چیز همه چیزِ ستیز هویت ایرانی را به گوهر دشمن می دارد.

فرمانفرمایی‌ی آخوندی باید ملت ایران را از هویت ایرانی ی او واکند، تا بتواند این ملت را، با هویتی برساخته از الگوها و ارزش های “اسلام ناب محمدی”، چون پاره ای کوچک از “امت اسلامی”، درجهان این امت و در هویت جهانی ی آن، حل و منحل کند: امتی که خود هیچ نیست مگر لشکری حزب اللهی و سرسپرده به فرماندهان خویش برای پیش تاختن به سوی بنیاد نهادن فرمانفرمایی‌ی جهانی ی اسلام.

 

خواب و خیال بخوانیم این همه را .

مهم نیست.

مهم این است که برای فرمانفرمایی‌ی آخوندی، مردمان ایران تنها همین اند که می گویم؛ و سرزمین ایران نیز تنها همانی ست که گفتم :

سکوی پرتاب موشک و بمب برای چیره شدن برکفرستان جهان، به رای بنیاد نهادن فرمانفرمایی‌ی جهانی اسلام.

در راه رسیدن بدین آماج آرمانی، هرگاه بایسته آمد، مسجدها را می توان آتش زد و – این که هیچ – حتا اصول دین را نیز می توان “تعطیل” کرد.

دقت کنیم که حضرت امام راحل (ره !) تازه در پیوند با بابستگی ی برپانگاه داشتن “جمهوری ی اسلامی” درایران بود که از آمادگی ی اصولی ی خود برای آتش زدن مسجدها و تعطیل کردن حتا اصول دین سخن می گفت. در پیش چشم خیال خویش آوریم که کار فرمانفرمایی‌ی آخوندی از مرزهای ایران فراتر رفته بود و، “به برکت صدور انقلاب”، چند کشور دیگر از خاور میانه را نیز به زیر چتر این فرمانفرمایی آورده بود: که یعنی، حضرت امام امت “جمهوری ی اسلامی ی خود را درآستانه ی جهانی شدن می‌یافت، درآن صورت، پس، چه ها می گفت و چه ها می کرد؟!

یک چیز، پیشاپیش، روشن و شک ناپذیر است. درآن صورت، به جای این که بگوید: “اگرهمه ی مردم ایران بگویند آری ، من می گویم نه! “، می گفت: “اگر همه ی مردمان خاورمیانه بگویند آری، من می گویم نه!”

این از گفتار.

 

درکردار چه؟

 

شاهنشاه آریامهر، هرکه بود و چه گفت و هر چه کرد، باری، یک سخن را مطلقا نمی توانست بر زبان آورد: و آن این که “اگر پادشاهی ی شخص من درخطر افتد، اصلی را، درقانون اساسی‌ی مشروطیت، که پادشاهی را هدیه ای الهی می داند که ازسوی مردم به شخص پادشاه تفویض گشته است، تعطیل خواهم کرد”! چرا که درآن صورت – به زبان کانت بگویم – “شرط امکانِ” پادشاهی ی خود را ازمیان می داشت . و آورده اند که تنی از “امیران ” او – ارتشبد بود یا سرلشکر؟ خسرو داد یک بار، در روزهای پایانی ی سلطنت آریا مهر، به پای او افتاد و به گریه گفت:

-“شاهنشاها! سلطنت دارد از میان می رود. اگر نمی خواهید چنین شود، باید اجازه فرمایید به روی مردم آتش بگشاییم! “

 

  -شاه پرسید:

 

– “وچند نفر را بکشید؟ “

 

– “نیم ملیونی را!”

 

– ” نه! نمی ارزد. من نمی خواهم تخت سلطنت ام بر خون مردم شناور باشد.”

 

شاه چنین گفت، چرا که انسانی زمینی بود و زمینی و تاریخی می اندیشید.

 

اندیشه ی خمینی، اما، آسمانی و خدا وار بود. او برای خدا، و به جای خدا، کار می کرد. و، در برابر خدا، مردم به چه می ارزند؟!

 

من شک ندارم که، اگر چنین گفت و گویی با خمینی پیش می آمد، او بی هیچ هراس و خارخار وجدانی می فرمود:

– “بکشید! همه را بکشید! اسلام عزیز باید بماند .مردم می روند و می آیند!”

 

مگر، آنگاه که درپایان جنگ ایران و عراق و پس از نوشیدن “جام زهرِ” پذیرشِ شکستِ   فرمانفرمایی‌ی آخوندی را درخطر نیافت و نفرمود:

 

” بکشید! همه ی زندانیانی را که به اسلام عزیز نگرویده اند، و در کفر خود پابرجای اند، بکشید! اسلام عزیز زندانی سیاسی ندارد!”؟

 

و مگر نه، بدینسان، جنایتی ضد بشری را به گردن گرفت که در تاریخ ایران، و بل که جهان، بی مانند است؟

 

مگر همین گونه از “کردار اسلامی”   نبود که سالها بعد، امکان دست یازیدن بدان در سخنان رفسنجانی، در یکی از نمازهای جمعه، هویدا بود؟ سخنانی از این جانی ی دستاربند را می گویم که در آنها لاف می زد از “کشتار اتمی ی همه مردم اسرائیل، شش میلیون یهودی ی دیگر، البته دربرابر کشته شدن شش میلیون ایرانی.

 

– “اگر شش میلیون ایرانی کشته شود هم، باکی نیست! هنوز همچنان شصت میلیونی از مردم این کشور برجا خواهند بود! “

بگذریم ازاین که این سیاستمدارک و سردارک دیوانه ” کشتار اتمی” را با ” کشتار با شمشیر” یکی یا عوضی می گرفت: و توجه نداشت به این که به این کشتار با شمشیر تنها جان قربانیان را می گیرد؛ و که، اما، کشتار اتمی تازه هنگامی آغاز می‌کند به قربانی گرفتن که جان نخستین قربانیان خود را گرفته باشد.

 

– باری، سخن از آمادگی ی اسلامی ی سرگردگان خیره سر فرمانفرمایی‌ی آخوندی ست برای قربانی کردن هرشماری از هم میهنان ما که برجا ماندن یا فرا گستردن این فرمانفرمایی‌ی مردمخوارآن را بایا کند.

 

به یاد آوردنی ست، دراینجا، که نگره ی “صدور انقلاب” به هیچ روی یک نوآوری ی اندیشگی در “اسلام عزیز” یا، یعنی، اسلام خمینی یا “خمینی گرایی” (“خمینیسم”) نیست؛ و که، یعنی، این نگره – همچنان که بسیاری دیگر از ویژگی های این گونه از “اسلام”هر یک – همانا بازگشتی ست به یکی از ویژگی های اسلام آغازین که خمینی و پیروان او آن را، به گمان من به درستی، “اسلام ناب محمدی” می نامند: و که کار جهان گشایی را زیر پرچم “لا اله الا الله” با شمشیر پیش می برد. و نگره‍ی “صدورانقلاب”، به بیان روشن تر، همان نگره ی “جهاد” است که جهان را به ” دارالاسلام ” دربرابر” دارالکفر” بخش می کرد و وظیفه ی هر مسلمان توانای جنگیدنی می دانست که، با جانفشانی و یا دست کم ایثارکردن مال خویش، به پیشرفت تاریخی، یعنی، گسترش جغرافیایی ی اسلام در ” دار الکفر” یاری رساند.

“جهاد”، سپس ترها، به علت های تاریخی، ” تعطیل” شد. و این بود و بود تا ایران به چنگ خمینی افتاد؛ و، بافراهم شدن این “سکوی پرتاب”، خمینی گرایی همزادان و زادگانی همچون “القاعده” و “طالبان” نیز یافت؛ و یک جنبش تازه نفس دینی – سیاسی پدید آمد برای دنبال گرفتن کار پایان نیافته ی بنیاد گذاران اسلام در جهان گشایی، یعنی در کوشش به چیره شدن بر پاره هایی دیگر از ” کفرستان” و افزودن آنها به ” اسلامستان”، به رای و به سوی “جهانگیر” شدن فرجامین و آرمانی ی اسلام:

 

یعنی پیش بردنِ کار”جهاد” .

 

گرفتاری ی خمینی گرایی ،اما، دراین است که درجهان امروزین “کفرستان” را از “اسلامستان” هیچ مرز جغرافیایی ی پررنگ و چشمگیری جدا نمی‌کند: یعنی که جغرافیای این دو در یکدیگر”پیشرفتگی” هایی دارند و جزیره هایی. و – بدتر ازاین –   دربیش از بسیاری از پاره های این دو جغرافیا، کافران ومسلمانان بایکدیگر، آنهم به گونه ای جدایی ناپذیر، درآمیخته اند. درهمین ایران، درمیان   مسلمانان، یهودیانی داریم و مسیحیانی و زرتشتیانی و بهاییانی؛ و تازه، بسیاری از مسلمانان هم شیعه نیستند، و بسیاری از شیعیان دوازده امامی نیستند، و بسیاری از دوازده امامیان حزب اللهی نیستند، و برخی از حزب اللهیان “ذوب شده در ولایت مطلقه ی فقیه” نیستند! تازه، کمونیست، خدانشناس و ملی گرای بی دین هم داریم. و

–   بازهم بد تر – جمعیت ایران هم روز افزون است، و بیشترینشان هم جوان اند: سرکش و نوخواه و نافرمان.

–   دارم ار چشم یک خمینی گرا می نگرم. بگذارید نگرش او را دراندیشه ی خود دنبال گیرم:

-“بااین همه آدم چه باید کرد؟! می شود، البته، بسیاری شان را گرفت و به زندان انداخت. و، از آنجا که اسلام زندانی سیاسی ندارد، می توان هر از گاهی فرمان به کشتار عام زندانیان سیاسی داد.، و همه شان را یکجا کشت: چنان که، در تابستان ۶۷ ، آقا داد و ما کردیم! و، تازه سپاه پاسداران وبسیج را هم داریم. ما شاه نیستیم که به ارتش اعتماد کرد و سربازان اش، در روزمبادا، از مردم گل گرفتند و گلوله ها را در تفنگ هاشان نگاه داشتند و سرباز زدند از شلیک کردن. پاسداران می دانند برای چی آموزش دیده اند و حقوق و مزایا دریافت کرده اند و می کنند. همین چند روز پیش، فرمانده شان گفت که وظیفه ی سپاه سرکوب شورش های درونی ست: دربرابر یورش های بیرونی، سپاه به کمک ارتش خواهد رفت (کیهان لندن، شماره ۱۱۷۶ ).

 

–   گرفتاری اصلی ی ما با همین بیرونیان   در ” کفرستان ” است : با امریکا و انگلیس، روسیه و آلمان،   فرانسه، ایتالیا و اسپانیا، ژاپن و چین ، اوو ه ه ه …

 

درایران، مشکل ما یکی بیشتر نیست. ما بر ایران چیره شده ایم. مانده است تا نا مسلمانان را یا مسلمان کنیم یا از میان برداریم.

 

درجهان، اما، مشکل های اصلی ی ما دوتاست. یکی این که چیره شدن برکشورهایی همچون امریکا و چین و آلمان هیچ آسان نیست:

 

با ارتش ها و جنگ افزارهای پیشرفته ای که دارند. کاش خدا همه ی این جنگ افزارها را نابود می کرد. درآن صورت، می شد کار را همان با شمشیر پیش برد . اما، خوب، نمی شود، می شود؟ مشکل دوم، و دشوارتر، خود مردمان این کشورهای اند! اسرائیلیان که باید نابود شوند، و نابود خواهند شد، به هول قوه الهی! اما چگونه می شود، مثلا، از یک مسیحی ی باورمند یک شیعه ی دوازده امامی ساخت، که حزب اللهی هم باشد و بشود ذوب اش کرد در ولایت فقیه؟!”

می بینید که این شیوه ی اندیشیدن، منطقا، ما را می رساند به بمب اتم، چون “راه حل فرجامین”، از آن گونه که هیتلر در برخورد با یهودیان آغاز کرد به به کاربستن: و شش میلیون انسان بی گناه را نیز، با این،”راه حل” کشت و سوزاند و خاکستر کرد.

و می بینید، پس، که حضرت امام علی الموسوی الخامنه ای، مثل همیشه ، دروغ می گوید آنگاه که می فرماید: تا کنون، شیوه ی کار ما ” دفاعی” بوده است؛ از این پس، باید به شیوه ای ” تهاجمی” کار کنیم.

شیوه ی کار خمینیسم، هم از آغاز، ” تهاجمی”بوده است؛ و همچنین است اکنون نیز؛ و همچنین خواهد بود… تا باشد.

و خمینی گرایی با سراسر جهان کار دارد، و نه تنها با ایران.

و چنین است که چراغی را که بر مسجد حرام است ازخانه می دزدد: مردم زلزله زده ی بم را زیر چادرها رها می‌کند و می رود به لبنان خانه می سازد برای آسیب دیدگان جنگ با صهیونیسم! بسیاری از نوباوگان ایران دبستان ندارند و بسیاری از شیمیایی شدگان و زخم برداشتگان جنگ ایران و عراق در میهن اسلامی از بی درمانی پرپر می زنند؛ فرمانفرمایی آخوندی می رود به دبستان ساختن در افغانستان و یاری ی مالی رساندن به دوردست ترین کشورها در افریقا و امریکای جنوبی!

 

و شما گلوی خود را به فریاد زدن پاره کنید که: جمهوری ی اسلامی چرا ایران را رها کرده است و رفته است در فلسطین کاسه‍ ی داغ تر از آش شده است؟!

 

خانم ها! آقایان !

فرمانفرمایی‌ی آخوندی به فلسطین نمی اندیشد: به ” قدس” می اندیشد.

و “روز قدس” را “هرچه با شکوه تر” برگزار می‌کند: چرا که “قدس” قرار است پایتخت فرمانفرمایی‌ی جهانی ی ولایت مطلقه ی فقیه باشد.

 

“ملت ایران”، چه بخواهد چه نخواهد، باید پیشتاز و فدایی ی “امت اسلام ” باشد:

امت جهانی ی اسلام، در اسلامستانی یک پارچه، گسترده برسراسر کره ی زمین، و پیشرونده ی به سوی بهشت حزب الله.

مردمان ایران و جهان باید یک پارچه مسلمان شوند:

مسلمان که نه، مسلمان شیعه:

شیعه هم نه، شیعه ی دوازده امامی:

شیعه ی دوازده امامی هم نه، شیعه ی حزب اللهی ی ذوب شده در ولایت مطلقه ی فقیه!

 

می بینید که بمب اتم، برای فرمانفرمایی‌ی آخوندی، از نان شب هم بایاتر است.

در این راستاست که، می بینید، پوتینِ مسلمان کش و رهبرانِ بی خدای کره ی شمالی و چین “نجاست زدایی”می شوند، چندان که فرمانفرمایانِ ایران ِ آخوند زده می توانند ایشان را در آغوش بگیرند و بر گونه های اُدکُلن زده شان برادرانه بوسه زنند و در ایشان چنان بنگرند و باهاشان چنان رفتار کنند که گویی آنان فرشتگانی اند،هر یک با کوله باری از “امدادهای غیبی”، که به یاری ی فرمانفرمایی‌ی آخوندی آمده اند!

برنامه ‍ی انرژی ی اتمی” باید دنبال شود، نه تنها تا ساختن بمب اتم، بل، که، تا انفجار آن.

با درگرفتن جنگ اتمی هم جمعیت ایران به اندازه می شود، و هم جمعیت جهان:

به اندازه ای که سپاه پاسداران بتواند همه شان را با هم زیر چکمه و نگاه الهی خود داشته باشد. البته، با بهره مند شدن از “کمک های غیبی” نیز .

و می بینید که فرمانفرمایی‌ی آخوندی از جنگ، جنگ اتمی به ویژه، نه تنها نمی هراسد، بل، که آن را از خدا هم می خواهد!

جنگ، می بینید که، برای این فرمانفرمایی، هنوز نیز همانی ست که برای خمینی می بود: یک “رحمت الهی”! و تا همیشه نیز همین خواهد بود.

 

و می بینید که این فرمانفرمایی به گوهر آشوب زا و آشوب زی ست.

 

آری،

 

این فرمانفرمایی از یورش امریکا به ایران نیز هیچ هراسی ندارد، بل،

 

که، می توان گفت، آرزویش راهم می‌کند!

 

چرا؟

 

زیرا که یورش هوایی ی امریکا به ایران، به هیچ روی، نمی تواند – چنان که یاری طلبان هم میهن ما از امریکا برای یورش بردن به میهن شان می خواهند – تنها بنیادهای نظامی ی فرمانفرمایی‌ی آخوندی را در بر گیرد؛ زیرساخت اقتصادی و نهادهای فرهنگی ی ما نیز، در چنین جنگی ، به ناگزیر آسیب خواهند دید. و هرچه چنین آسیب هایی بیشتر باشد، برای فرمانفرمایی‌ی آخوندی، بهتر خواهد بود.

 

چرا که، ویران شدن زیر ساخت اقتصادی و نهادهای فرهنگی ی ایران همانا کوتاه ترین راه را خواهد گشود برای به واپس رفتن هرچه شتابان ترِ مردمان ما به سوی ناداری و نادانی ی ازلی و ” بی گناهی ی آغازین”: و این به درستی کهٍ همان آرزویی ست که فرمانفرمایان آخوند، برای مردمان ایران و جهان، در سر می پرورانند: زیرا بر چنین دشت پاک و زدوده از هرچه درخت و گیاهِ دانش و توانش و آفرینشِ علمی و صنعتی و فرهنگی خواهد بود که می توان، دیگر بار، تخم ” اسلام ناب محمدی” را کاشت و، درآینده های نزدیک و دور، خرمن خرمن باورمندی و “تسلیم” اسلامی و “ذوب شدگی در ولایت مطلقه‍ ی فقیه” برداشت.

نبوغ سلمان رشدی، در “آیه های شیطانی”، چشم اندازی شگفت آور و هراس انگیز از چنین آینده ای را پیشاپیش دیده است. فرگردی ازاین کتاب را که دراینجا می خوانید من   در نوشته ی دیگر نیز آورده ام: با دریغ و شرمسا ری از این که چرا چنین نوشته ای از خامه ی نویسنده ای ایرانی برون نتراویده است:

 

اینک “امام” این کتاب که دارد بلند بلند می اندیشد:

“ما انقلاب خواهیم کرد … شورشی نه تنها دربرابر یک خود کامه، که دربرابر تاریخ. چرا که دشمنی هست فراتر از عایشه [خودکامه]، و آن خودِ تاریخ است. تاریخ همانا خون – باده ای ست که دیگر نباید نوشیده شود: تاریخِ مستی آور، آفریده و داشته‍ی اهریمن، شیطان بزرگ، بزرگ ترین دروغ ها: پیشرفت، دانش، حقوق [بشر ] … تاریخ همانا برون افتادن از راه است. دانش جز وهم و خیال نیست، زیرا همگی ی دانش به سرانجام خود رسید، آن روز که الله وحی ی خویش بر محمد را پایان بخشید. ما از چهره ی تاریخ پرده برخواهیم گرفت، [و] بهشت را پیشاروی خویش خواهیم دید، با همه ی شکوه و درخشندگی اش.” – ص ۲۱۱ چاپ نخست-.

آری،

آرمان فرمانفرمایی‌ی آخوندی همانا بازگرداندن ایران و جهان به “سال صفر” است، به آغاز همه آغازها: تا، از آنجا، حزب الله بتواند کار خودرا دنبال گیرد، در باوراندن و پیروز گرداندن “اسلام ناب محمدی” به همه ی جان‌ها و بر جهان .

درست است که بمب اتم سخت ویرانگر است.

درست است که انفجارهای اتمی بیشترینه ی آدمیان را خواهد کشت.

کمترینه ای ازآنان، اما، بی گمان برجا خواهند ماند.

و حزب الله را همین کمترینه بسنده خواهد بود، تا

“عالمی از نو تواند ساخت و زنو آدمی”!

بدینسان، می توانیم یقین داشته باشیم که فرمانفرمایی‌ی آخوندی، تا برجا باشد، از “برنامه ی اتمی” ی خویش دست بردار نخواهد بود.

و، پس، وای بر ایران، اگرکه آمریکا بر میهن ما یورش آورد.

و وای بر ایران و برجهان، اگر فرمانفرمایی آخوندی به فن شناسی‌ی ساختن بمب اتم دست یابد، یا حتا بتواند آن را به هر بهایی از هر فروشنده ی جنایت پیشه ای خریداری کند!

 

خانم ها، آقایان!

 

آی آدم ها که برساحل نشسته ، شاد و خندانید!

میهن ما وین جهان در آب های ارتجاعی شوم دارد می سپارد جان.

آری!

فردا نگویید نگفتم !

شما امروز می توانید برمن و سخنانم بخندید .

من، اما، از صمیم دل و جان امیدوارم که فردا روز گریستنِ ناگزیرِ من بر شمایان   نباشد:

از آن پیشتر که خود نیز دیگر نباشم .

 

 

 

زنده باد مردمان ایران!

در امان باد جهان از گزند ولایت مطلقه ی فقیه!

زنده باد آزادی و مردم سالاری!

تابود باد نادانی، واپسگرایی و ستم!

نابود باد فرمانفرمایی‌ی آخوندی!

چهارم اکتبر ۲۰۰۷ – بیدرکجای لندن

 

 

 

 

پانویس ها:

۱ – این سخنان را در معناست که به گفتاورد از او می نویسم، نه با واژه های او .

و همچنین است،دراین نوشته، بسیاری از گفتاوردهای دیگرم .

۲ – “ملی گرایی” (ناسیونالیسم) را باید از ملیت پرستی (شووینیسم) باز شناخت و “میهن دوستی” (پاتریوتیسم) را از هردو .

از سوی دیگر،”ملل گرایی” (انترناسیونالیسم) نیز فرق ها دارد با “جهان میهنی” (کسموپولیتنیسم) .

ملی گرایی یعنی دوست داشتن مردمان سرزمین خویش و کوشیدن در نگاهداری ی هرآن چیزی و پیشبرد هرآن کاری که به سود ایشان در راستای آزادی و استقلال و بهروزی ی همه سویه شان باشد. چون نمونه ای از کارهای ملی گرایانه، می توان ازکوشش دکتر محمد مصدق در رهبری ی او جنبشی را یاد کرد که، درایران، به ملی شدن صنعت نفت انجامید.

ملیت پرستی، اما، دوست داشتن دیوانه وار یا خرد گریزانه ی مردم خویش است و باورداشتن به برتری ی خونی و نژادی و فرهنگی ی ایشان بر همه ی ملت های جهان، همراه با احساسی از برگزیدگی ی تاریخی به رهبری ی، یعنی چیره داشتن رای ملی ی خویش بر، همه ی مردمان کشورهای دیگر. “آلمان برتر از همه”، که هیتلر می گفت، یک نمونه است.


نامه ی سرگشاده اسماعیل خویی به شاهزاده رضاپهلوی

نامه ی سرگشاده ی اسماعیل خویی به شاهزاده رضا پهلوی

 

توضیح خانم سبا خویی در مورد انتشار این متن

سال ۱۳۸۹ آبان ماه  پدرم نامه ای سرگشاده برای شاهزاده رضا پهلوی نوشتند که متاسفانه من با مشورت تنی چند از دوستان پدرم؛ بدون اجازه از بابا این مقاله را منتشر نکردم. اینک پس از گذشت ۱۰سال به این آگاهی رسیدم که خطای بزرگی کردم و پدرم را همچون جمهوری اسلامی سانسور کردم و می خواهم پیش از مرگ ایشان این نامه ی سرگشاده را بخوانید شاید شاهزاده و دوستان و مشاورانشان بتوانند اهمیت این نامه «سرگشاده اسماعیل خویی به شاهزاده رضاپهلوی»را بفهمند.

باری.

تنها چیزی که می توانم اضافه کنم این است که از اسماعیل خویی پدر نازنین ام پوزش بخواهم که سانسورچی شدم و شاید این نامه در این روزگار بهنگام باشد.

زنده باد آزادی

به امید ایران آزاد 

با مهر 

سبا خویی 

۱۳آبان ۱۳۹۹

 

نامه ی سرگشاده ی اسماعیل خویی به شاهزاده رضا پهلوی

 

من باتو نگویم که چه یا چون بنویس؛

از حالِ درون یا که ز بیرون بنویس:

بنویس بدانچه ت آید از  دل، یعنی،

ای شاعرِ قتل عام! با خون بنویس.

از”کشتار ۶۷ به بانگِ بلند”

 

شاهزاده ی آزاده  و آزادیخواه ، آقای رضا پهلوی

درود برشما.

بگذارید آغاز کنم گفته هایم را باِ نامه ی سرگشاده ای که من، بیش از ده سال پیش از این، در مارس ۲۰۰۲، به دوست آزاده و آزادیخواه و برادرِ گرانمایه و اندیشمندم دکتر باقر جانِ پرهام *  نوشتم:

و، بدین سان، به زبان و بیانِ خود، بروم به پیشبازِ نهادی به نام “شورای ملی ی ایران” که خبرِ بنیاد گرفتن اش، برای همه ی کسانی که براندازی ی فرمانفرمایی ی آخوندی را یگانه راهِ رهایی ی مردمان ما از شرّ این دین سالاری ی پیشاقرونِ وسطایی می شناسند، به راستی شادی آور و امید افزاست.


اگر نامه ی سرگشاده ی خود به باقرجانِ پرهام را امروز می نوشتم، زنگ و آهنگی از خشم و خروشِ آنروزین، که بر آیند دل ازردگی و رنجشِ من از دوست و برادری بود که تا آنزمان هنوز او را از هم اندیشگانِ جمهوری خواهِ خود می دانستم- واکنون مرا به پوزش خواهی از آن نازنین وا می دارد- در زبان و بیانِ من جای خود را به آوایی حزین و اندوهناک می داد که برآیندِ نگرانی و هراسِ امروزینِ من  است از آینده ی جمهوری خواهی در ایرانِ فردا.

 

     شاهزاده ی مردم گرا وایران دوست:

 

 نگرانی و ترسی که در نامه ی خود به دکتر پرهام از آن سخن گفته‌ام ،در درازای ده سالِ گذشته، به مهر و احترامی بدل شده است که با خواندن یا شنیدنِ هر بیانیه یا گفتاری از شما پیوسته افزایش می یابد. برای من روشن تر از آفتاب است دیگر که شما،”شاهزاده” نیز اگر نمی بودید، تنی از پیشروترین و روشن بین‌ترین روشنفکرانِ امروزینِ ایران می بودید. و از بختیاری ی ماست که چنین است. چرا که از والاگهران نمی توان خواست که “هیچ آدابی وترتیبی” نجویند؛ اما از روشنفکران می توان چشم داشت که سنت شکن نیز باشند.


اگر چنین نمی بود، من هرگز به خود حق نمی دادم تا با شما از پیشنهاد یا درخواستی سخن بگویم که، پیشاپیش می دانم ، بسیاری از هواداران تان تابِ شنیدن‌اش را نخواهند داشت.


پیشنهاد یا درخواستِ من، در آستانه ی بنیاد گرفتنِ “شورای ملی ی ایران”، در پیوند است با گرهی که از سال‌ها پیش در کارِ”اپوزسیونِ” فرمانفرمایی ی آخوندی افتاده است: و آن را، در برابر این فرمانفرمایی ی دزد ودغل و آدمخوار، بدل کرده است به چیزی که هیچ چیز ویژه‌ای نیست، به بودنی چونان که نابودن، به افلیجِ خاک نشینی که ناتوانی وبیکارگی ی خود را پیوسته تنها با فریادهای گوشخراش و گوشخراش تر شونده‌ای از ناله و نفرین می تواند پوشیده بدارد.


از مجاهدین که بگذریم – که خود از همگان گذشته اند انگار- این “اپوزسیون” طیفِ گسترده اما کم ژرفا و پراکنده‌ای ست از، به طور کلی، شاه گرایان و جمهوری خواهان که، با یکدیگر که هیچ، هریک در میان خود نیز از “اتحاد” انگار تنها یاد گرفته اند که سخن‌اش را بگویند، آن هم نه در همنشینی با یکدیگر، بل ،که همان از دور!

چرا چنین است؟


من یکی برآن شده‌ام که واپس ماندگی ی فرهنگی، اندیشگی، سیاسی‌ای که ما در دست اندرکارانِ فرمانفرمایی ی آخوندی می یابیم در خودِ ما، دشمنانِ این فرمانفرمایی، نیز نمودها و نمادهای پنهان و آشکارش را دارد. بیهوده نیست که واژه‌های “شاه الهی”،”مصدق الهی”،”چپ الهی” و مانندهاشان پدید آمده اند. قانونِ ظرف‌های به هم پیوسته، انگار، در این زمینه نیز کارِ خود را می کند!


و چنین است که من یکی، در دورانِ کنونی، سخن گفتن از “رهبری ی گروهی” را لاف و گزافی می یابم که تنها می تواند برآیندِ خطای دیدِ تک تکِ ما در سنجش و ارزیابی ی توانایی‌ها و شایستگی‌های فردی ی خویش باشد.


نه، نع! هنوز نرسیده است دورانی که ما، در آن، از “پیشتاز”، از قهرمان، از “رهبر”، بی‌نیاز باشیم.


و این جاست که  می رسم به شما، شاهزاده!


شما، خوشبختانه، مردم سالاری، حقوقِ بشر و بایستگی ی جدایی ی دین از فرمانروایی را باور می دارید. یعنی که به راستی سیاستمداری پیشرو و امروزین اید.

 افزون براین، خوبرو و خوش سخن اید، و پیگیر و خستگی ناپذیر و خویشتن دار و شکیبا و شنوا در گفت وگو. و این همه را گمان نمی کنم کسی از جمهوری خواهان باشد که نداند و، دست کم در دلِ خویش، نستاید.


با این همه، چیزی در شما هست  که جمهوری خواهان را به ناگزیر از شما می ترساند و می رماند. و آن همان، همانا، شاهزاده بودنِ شماست:

پیشینه ی دیرین و پشتوانه ی سنگینی از شاهنشاهی که شما را، در میان همگان، یگانه و بی‌همتا می کند.


می بینید؟!

در این پیوند، آنچه نوش است برای شاه گرایان نیش است برای جمهوری خواهان. و تا چنین باشد که هست، طبیعی ست که این دو گروه از یکدیگر برمند.

آنچه، در این میان، کار را دشوارتر و پیچیده تر می کند این است که جمهوری خواهان، در میان خود، شخصیتی نمی یابند که در پایه  و مایه ی شما “فرهمند” باشد.

و این بدین معناست که شاه گرایان از هم اکنون شاهِ آینده ی خود را دارند؛ از مجاهدین هم بگذریم، اما، جمهوری خواهان هنوز هیچ نمی دانند که رییسِ جمهوریِ ی آینده ی ایشان چه کسی خواهد بود. و باید همچنین نیز باشد، البته. در برابرِ “داشته های شاه گرایان”، اما، این  یک کمبود است: و کمبودِ کمی هم  نیست.

همین کمبود است که، چه بخواهیم چه نخواهیم، در ترازوی امکانات، کفه ی شاه گرایان را، پیشاپیش و آشکارا، از کفه ی جمهوری خواهان بسی سنگین تر می کند. و، تا چنین باشد که هست، گفتم، هراسیدن و رمیدنِ جمهوری خواهان از شما گریز ناپذیر است.


چه می توان کرد، شاهزاده؟!


و چه باید کرد؟

شما بارها گفته اید که، با رسیدنِ ایران به مردم سالاری و برخوردار شدنِ ایرانیان از حقوق بشر، نود و پنج درصد از آرزوهای تاریخی تان برآورده خواهد شد. گرفتاری- شاهزاده ی مردم دوست! و کمتر هم نخواهد شد حتا اگر آن را به یک یا نیم درصد نیز کاهش دهید. اعداد، در سیاست، به آسانی جای خود را به یکدیگر می دهند، با هم برابر می شوند یا از هم کوچک تر یا بزرگ تر از کار در می آیند!

در سیاست، نیم درصد برابر است با یک درصد برابر است، باپنج درصد، برابراست با صد در صد، یا هر چی!

از دیدِ جمهوری خواهان، “سخنگو” شدنِ شما در یک”شورای ملی”ی فراگیر، که جمهوری خواهان را نیز در برگیرد ،همان خواهد بود و “رهبر” شدن تان همان! از خودتان می پرسم:

آیا چنین چشم اندازی از آینده، برای جمهوری خواهان، به راستی نگرانی آور و حتا هراس انگیز نیست؟

البته که هست.


مرا ببخشید که چنین بی‌پرده سخن می گویم. ناگزیرم. چرا که سخن بر سرِ آینده ی ایران و ایرانیان است. نگران ام. هراسان ام. به هم نپیوستنِ آزادیخواهانِ ما می تواند به از هم گسستنِ جغرافیا و تاریخِ ما بیانجامد.

و شمایید، تنها شما، در این چرخشگاهِ تاریخی، که می توانید سرزمین و مردمانِ ما را به راهی ببرید که آرزوی همه ی ماست.

چگونه؟

با فراگذشتن از آن پنج درصد خواستِ ویژه ی خویش:

با صد درصد خواستنِ مردم سالاری، حقوق بشر و جدا داشتنِ دین از فرمانروایی که، در بنیاد، از اصولِ جمهوری خواهی ست.

آری.

تنها با دست یازیدنِ شما به این فداکاری ی قهرمانانه خواهد بود که “اپوزسیون” پاره پاره و بیکاره‌ای که داریم خواهد توانست  ازجا برخیزد، همگرا شود، سر و سامانی بیابد، و ، سرانجام، “دست به کاری زند که غصه سر آید”: البته، پس از به خود باز آمدن از تکانه‌های آغازینی که این از خود گذشتگی ی سنت شکنانه ی شما در نهاد و بنیادهایش افکنده باشد.


چشم بستنِ شما از این حق هر گونه بهانه‌ای برای خودداری از پیوستن به “شورای ملی ی ایران” را از جمهوری خواهان خواهد گرفت.


پدربزرگِ شما از جمهوری خواهی آغاز کرد و به سوی پادشاهی رفت. شما می توانید از پادشاهی به سوی جمهوری خواهی باز آیید.


رضا شاه فرزندِ زمانه ی خود بود. بادا – و شادا – که شما نیز فرزندِ زمانه ی خود باشید!


چندان نگرانِ شاه گرایان نیز می توانید نباشید. بیشترینه ی اینان همچنان با شما خواهند ماند. برخی‌شان به این دلیل که فداکاری ی بزرگِ شما را تنها عشوه‌ای سیاسی خواهند یافت در دلبری از جمهوری خواهان؛ و برخی‌شان به دلیلی که از خودتان خوانده و شنیده‌ام: اینان سلطنت طلبانی اند که، اگر شما نیز از ایشان جدا شوید، همچنان سلطنت طلب خواهند ماند با امید به یافتنِ پادشاهی دیگر!


من، به جد مى گویم، شاهزاده شما را، با دانش‌ و بینش‌ امروزین و شخصیت مردم پسندى که دارید، شایسته ى این مى دانم که نخستین رئیس‌ جمهور آینده ى ایران باشد. ریاست جمهورى ى شما با پادشاهى چندان فرقى هم نخواهد داشت؛ چرا که، در شرایط فرهنگى ـ  اجتماعى ى کنونى ى ما، ریاست جمهورى تان، کم احتمال نیست که “براى همه ى عمر” باشد!

و، بدین سان، برگزیدنِ شکلِ فرمانروایی ی آینده ی ایران- جمهوری یا پادشاهی؟- همچنان خواهد ماند برای رفراندومی که همگان آرزوی برگزار شدن‌اش را داریم: در یکی از فرداهای نزدیک در میهنِ باز پس گرفته مان از آدمخوارانِ فرمانفرمایی ی آخوندی.

به امیدِ آن روز.

با مهر واحترام

اسماعیل خویی

بیدرکجای لندن

۱۰اوت ۲۰۱۲ میلادی

 

* دوست دانا و دیرینم.

دکتر باقرجان پرهام:

درود بر تو،

پس‌ از بیش‌ از چهل سال آشنایى، که از دوره ى دانشجویى مان در دانشسراى عالى ى تهران آغاز شد و در سال هاى همکار بودن مان در هیات دبیران کانون نویسندگان ایران (در ایران) به اوج دوستى، همسخنى و همدلى، رسید. اکنون براى من به راستى دردآور و دریغ انگیز است که مى بینم روزگار دارد مرا به رویارویى ى اندیشگى با تو مى کشاند. اما، خوب، روزگار است دیگر. و چاره نیست. من تورا همچنان دوست مى دارم، اما حقیقت را و مردم را و مردم سالارى را از تو بسى بیشتر. و، پس‌، به ناگزیر مى روم سر سطر.

و بگذار، بى پرده، بگویم:

مى گویند: دکتر با قر پرهام، پس‌ از بیش‌ از بیست و سه سال خاموشى ى عافیت جویانه در برابر آخوندهاى خون آشام، چون یک سلطنت طلب است، اکنون، که به میدان نبرد با این دینوسورهاى مردمخوار مى شتابد.

و، نه، خواهش‌ مى کنم از کوره در نرو.

دست کم، نه هنوز!

من این را نمى گویم.

من مى گویم، اما، چیزکى باید باشد تا مردم، بر بنیاد آن یا به بهانه آن، چیزها بگویند.

و چیست آن “چیزک”؟

آهنگ گفتار تو :

که، در سخن گفتن با جمهورى خواهان، تند و سرزنشگر و پرخاشجو مى شود و، در سخن گفتن از سلطنت طلبان، نرم و نوازشگر و همدلانه.

انگار از جمهورى خواهان چیزى طلبکار باشى و به سلطنت طلبان چیزها بدهکار!

انگار مدعى العموم جمهورى خواهان باشى و وکیل مدافع سلطنت طلبان!

و چیست که چنین انگاره اى را در من برمى انگیزد؟

همه ى نوشته ها و گفتارهایت در دو سه ماه گذشته:                                    

که، بدبختانه، همه شان را در اینجا نمى توانم بیاورم. و،  تا این مثنوى هفتاد من کاغذ نشود، ناگزیرم به گفتاوردهایى ازت بسنده کنم.

بفرما:   

  آقاى دکتر حاج سید جوادى، چون یک جمهورى خواه، در تاریخ نوزده دى ۱۳۸۱، در تارنماى “ایران امروز”، به خود اجازه داده است که “گفتار ،  تو   ،  در بنیاد اسماعیل خویى، در آتلانتا،” را ـ  به گفته خودت ـ  “ چیزى جز هموار کردن راه رسیدن دوباره ى خانواده ى پهلوى به قدرت سیاسى در ایران، ارزیابى نکند. یا، درست تر بگویم، و به گفته خودش‌: “ خطابه ى آقاى باقر پرهام … زیر عنوان، سخنى در باب رفراندم و براى ثبت در تاریخ، را … اعلام حضور نوعى از جریان روشنفکرى ى مخالف رژیم خودکامه ولایت فقیه در کنار بازماندگان سلطنت پهلوى “ بشناسد.

  و ببین تو با چالشگر پیر و دلیرى که دست کم دو دهه پیش‌ از خودت با دستگاه خلافت مردمخوار و فرهنگ ستیز و آزادى کش‌ آخوندى جانانه رویارویى کرده است چگونه برخورد مى کنى:

“ از خودم پرسیدم … آیا خودشان ،  یعنى آقاى حاج سید جوادى  ،  در بخش‌ اعظم آن دوران ،  یعنى در دوران ـ  به گفته آقاى حاج سید جوادى ـ  “ سلطنت مطلقه و خودکامه” و “رژیم پلیسى و خفقان و سرکوب”  ،  چه مى کرد و به چه فعالیت هایى مشغول بود؟ مگر در آن ایامى که روح الله خمینى علم مخالفت با محمد رضا شاه بر افراشت و به زودى تا جایى پیش‌ رفت که خواستار براندازى ى سلطنت او شد، آقاى حاج سید جوادى فعالانه در کنار وى بود، یا سرگرم فعالیت در مطبوعاتى که به گفته خود ایشان نمى توانست از حکم کلى ى “اسارت” و “اختناق” و “رژیم پلیسى” برکنار بماند؟ آن همکارى هاى عادى ى مطبوعاتى ـ  و قضایاى دیگر ـ  با این حد از نوحه خوانى بر بیداد و ستم و اختناق پلیسى در همان رژیم چه نسبتى مى تواند داشته باشد؟ “

“ ـ و قضایاى دیگر” ؟!

ـ  کدام قضایاى دیگر ؟!    

  من به این مى گویم “گمان پراکنى” یا “ظن آفرینى”: همان که به زبان آخوندى مى شود “القاء شبهه”:

که برد و کارکرد آن را ـ  خودت هم خوب مى دانى، باقر جان! ـ  به هیچ روى کمتر نمى کنى که هیچ، بسى بیشتر هم مى کنى، با افزودن این که: “اما بزودى دیدم که طرح مساله از این زاویه و مقایسه ى گذشته ى آقاى حاج سید جوادى با دعاوى ى امروز وى، در واقع، پرداختن به همان دعواهاى حیدرى و نعمتى ست که باید از آن پرهیز کرد.” در این شیوه از سخن گفتن سفسطه ى ویژه اى در کار است که من آن را ـ  تا خودت نام رساترى بر آن ننهاده باشى ـ  “سفسطه ى گفتن در نگفتن” مى نامم: سفسطه اى که هم دادستانان و هم وکیلان مدافع در دادگاه ها به کارش‌ مى گیرند و، در پیشگیرى از آن، از رئیسان دادگاه نیز هیچ کارى بر نمى آید.

  وکیل مدافع یا دادستان: ـ  “گذشته ى متهم آلوده است به کارهاى زشت و شرم آورى که …” یا “گذشته نشان داده است که …”

یا دادستان وکیل مدافع: ـ  “اعتراض‌ دارم. قرار بود به گذشته ها، در این دادرسى، کارى نداشته باشیم.”

  رئیس‌ دادگاه: ـ  “اعتراض‌ پذیرفته است:”

  من، البته، نمى پذیرم که هرگونه سخن گفتن از “گذشته” ى  این یا آن کس‌ لزوما” “بازگشتن به … دعواهاى حیدرى ـ  نعمتى” باشد. پرداختن به این نکته را، اما، باید بگذارم براى پس‌ از این.

  حالیا، مى خواهم اَزَت بپرسم که مگر داشتن “همکارى هاى عادى” ـ  و ، شگفتا! خودت هم مى گویى “همکارى هاى عادى”  ـ  با مطبوعات در زمانِ شاه به معناى سرسپرده بودن یا کنار آمده بودن یا همدست بودن با “سلطنتِ خودکامه” و “رژیمِ پلیسى” بود؟! فعالیتِ عادى ى مطبوعاتى مى توانست، و مى تواند، سرپوشى باشد بر کارهاى دیگرى. فراموش‌ کرده اى آیا که خسرو گلسرخى  نیز با مطبوعات در زمان شاه “همکارى هاى عادى” داشت ؟ همچنان که رحمان هاتفى، و بسیارى دیگر هم؟ از جمله خودم، و خودت؟ این کار را، اگر بد مى بود ـ  به گفته حافظ ـ  “بهتر آن بود که مطلق نکنیم”؛ چرا که کم و زیادش‌ در گوهره آن تفاوتى پدید نمى آورد. و، تازه، همکارى هاى دکتر حاج سید جوادى با مطبوعات به زمانِ شاه ـ  که همه شان هم، البته و لزومأ، آریامهرى نبودند ـ  همیشه انگار خیلى هم “عادى” نبوده است؛ وگرنه نام او در فهرستِ ممنوع القلم هاى ساواکِ آریامهرى نمى آمد ـ  و، از همه ى  اینها گذشته، گذشته اندیشگى ى او را چه به اندیشه ورزى هاى کنونى ى او؟ مگر او یک فیلسوف است و تو به نقدِ زیر و بم ها یا چگونگى ى شکل گرفتنِ دستگاهِ اندیشگى ى او نشسته اى؟

   و، با این همه، در رویارو شدن با آقاى حاج سید جوادى، هنوز انگار در آغازِ کارى: و، یعنى که، انگار در نقش‌ هاى دوگانه اى که براى خود پذیرفته اى، در مدعى العموم بودن براى جمهوریخواهان و ـ  به ویژه  ـ  در وکیل مدافع بودن براى سلطنت طلبان، هنوز چندان به دلاسودگى و با اطمینان به خود جا نیافتاده اى. در پاسخ نوشتن به دکتر حسین جان باقرزاده است که رداى این هر دو نقش‌ را بر دوشِ هوش‌ وبینشِ خویش‌ چنان برازنده و، یعنى که، خودت را در این هر دو نقش‌ چندان بر حق مى یابى که دست و دلت دیگر هیچ نمى لرزد در ـ  یا از ـ  یورش‌ بردن به جمهورى خواهان و دفاع کردن از سلطنت طلبان.

  ناگزیرم نزدیک به دو صفحه اى از نوشته ات با عنوان “گرمسلمانى از این است که حافظ دارد، واى اگر از پسِ امروز بُوَد فردایى” را، که در تارنماى “ایران و جهان”، روز سه شنبه چندم بهمن ۱۳۸۱ آمده است، در اینجا بیاورم: تا هیچ کس‌ گمان نکند که من دارم ـ  و دور باد از من چنین کارى ـ  به تو تهمت مى زنم، یا که حرفى در دهانت مى گذارم، یا ـ  با واژه هاى خودت در همین نوشته بگویم ـ  “بخشى از سخن” ات را “از متن” بیرون مى کشم و “معناى دیگرى به آن” مى دهم.

  مى گویى:

“ آقاى باقرزاده، در مقاله ى ۸ بهمن ۱۳۸۱، دوباره برگشته اند به دعواهاى حیدرى و نعمتى و تکرار این مطلب که عنوان کردن یک ائتلاف وسیع ملى با شرکت همه ى نیروهاى سیاسى از سوى رضا پهلوى از دید بسیارى از جمهورى خواهان حکایت از یک توطئه مى کند. ایشان از همه ى آنچه در میثاق با مردم آمده است فقط به این نقل جمله بسنده کرده اند که شاه … مظهر وحدت ملى و تداوم بخش‌ هویت تاریخى و نماد یگانگى مردم در دفاع از استقلال و تمامیت ارضى کشور است، و گفته اند که این جمله بربدگمانى ها مى افزاید”.

  من به عنوان شهروندى ایرانى که مثل آقاى باقرزاده میثاق با مردم را خوانده ام، از ایشان صمیمانه مى پرسم: این جمله اى که شما نقل کرده اید آیا به طور مطلق و در تعریف و تمجید و ستایش‌ از نظام پادشاهى گفته شده است یا در مقایسه دو نظام پادشاهى مشروطه و جمهورى در صورت تأمین شرایط دموکراتیک در هر دو نظام و به عنوان تعیین یگانه نقشى که براى پادشاه در یک نظام مشروطه باقى مى ماند؟ رضا پهلوى در میثاق خویش‌ مى گوید اگر نظام آینده ایران به انتخاب مردم، نظام پادشاهى مشروطه باشد، در چنین نظامى، پادشاه مقامى است کاملا” غیرمسئول و غیر مجاز به دخالت در امر حکومت. و تنها مظهر وحدت ملى و تداوم بخش‌ هویت تاریخى و نماد یگانگى مردم در دفاع از استقلال و تمامیت ارضى کشور خویش.‌ سؤال من از آقاى باقرزاده این است: مگر در یک نظام پادشاهى مشروطه نقش‌ دیگرى هم مى شود براى پادشاه تصور کرد؟ و اگر در میثاق رضا پهلوى گفته شده است که در صورت انتخاب پادشاهى مشروطه توسط مردم این پادشاه جز آنچه شما نقل کرده اید نقش‌ دیگرى نباید داشته باشد، آیا این سخن بدان معناست که رضا پهلوى، شاه، و فقط شاه را مظهر وحدت ملى و تداوم بخش‌ هویت تاریخى و … مى دانند؟ به چه دلیل چنین استنباطى به شما دست داده است؟ از این گذشته، اگر شما مى خواهید از میثاق رضا پهلوى سخنى نقل کنید چرا به دنباله سخن ایشان توجهى نکرده اید که گفته است: اگر مردم به پادشاهى مشروطه رأى بدهند و بدین سان پادشاهى مشروطه مشروعیت مردمى پیدا کند، باید از هم اکنون در قانون اساسى ایران تدابیرى اندیشیده شود که این مشروعیت مردمى در تداوم بعدى زیر سایه مکانیزم موروثى بودن قرار نگیرد؟ و به صورتى نهادینه شود که پادشاهى مشروطه هیچگاه خود را از تجدید حمایت مردمى بى نیاز نبیند. آیا از این روشن تر در باب لزوم ایجاد تحول در نهاد پادشاهى مشروطه مى شود سخن گفت؟ آیا شما نظیر چنین پیشنهادى را از زبان هیچ کس‌ دیگرى جز ایشان شنیده اید؟ و شما چه مشکلى داشته اید که به این بخش‌ بسیار مهم از نظرات ایشان در باب پادشاهى مشروطه اشاره نکرده و بر عکس‌، با برگرفتن بخش‌ دیگرى از سخن ایشان در مورد تنها نقش‌ پادشاه (آن هم نمادین) در یک نظام پادشاهى مشروطه کوشیده اید همان بخش‌ را از متن جدا کنید و معناى دیگرى به آن بدهید؟ از شما که به آزادیخواهى و دموکرات منشى شهره هستید آیا واقعا” چنین انتظارى مى رفت؟ بگذریم از اینکه در میثاق رضا پهلوى نه از سلطنت جانبدارى شده است نه از جمهورى. بلکه داورى قطعى در این زمینه، چنانکه شما نیز در این مقاله ۲۴ دى ماه ۱۳۸۱ خودتان در آن تأکید داشتید، به عهده مردم ایران گذاشته شده است. آقاى باقرزاده عزیز، به قول ما ایرانى ها شتر سوارى دولا دولا نمى شود. اگر شما معتقد شده اید که مبارزه با نظام جمهورى اسلامى به منظور سقوط این نظام و سپردن کار تعیین سرنوشت به مردم ایران جز با شرکت همه نیروهاى آزایخواه به مردم ما میسر نیست. و اگر مى گویید در شرایط کنونى: روشنفکران ایرانى به عنوان سخنگوى وجدان عمومى مردم باید بتوانند آرمانها و آرزوهاى دموتراتیک و آزادیخواهانه مردم ایران را در قالب بیانیه یا منشورى در برابر نیروهاى سیاسى جامعه قرار دهند و تحقق آن ها را از آنان بطلبند؟ چرا دیگر قدم به قدم عقب مى نشینید و در مقاله بعدى حرف مقاله قبلى خودتان را پس‌ مى گیرید و سرانجام به جایى مى رسید که از رضا پهلوى مى خواهید تعهد بسپارد که چنین و چنان نکند؟ چرا فقط رضا پهلوى باید تعهد بسپارد؟ چون فرزند پادشاه و به قول شما مظهر سلطنت طلبى است؟ و چون سابقه سلطنت خوب نبوده؟ آیا سابقه جمهورى کذایى فعلى که شما و همفکرانتان و نیز همه ما در روى کار آوردن اش‌ سهیم بوده ایم به نظر شما و جمهوریخواهانى مثل شما آنقدر درخشان است که شما نیازى به سپردن تعهد ندارید؟ از این گذشته، رضا پهلوى این تعهد را به چه کسى باید بسپرد؟ به شما به نمایندگى از مردم ایران؟ شما خودتان را نماینده مردم ایران مى دانید؟ اگر چنین است دیگر چه نیازى به رأى مردم ایران است. رأى شما و همفکران شما براى حل مسئله ایران کافى خواهد بود. در کجاى میثاق رضا پهلوى، شما بوى این خطر را استشمام کرده اید که قرار است با نیروى قهریه مسلح نظامى (داخلى یا خارجى) ایشان به تخت سلطنت بنشینند؟ و اگر براى این احساس‌ خطرتان دلایلى در دست دارید، چرا لازم ندیده اید این دلایل را ارائه دهید تا مردم ایران بدانند و آگاه باشند؟ تعهد سپردن آقاى رضا پهلوى آیا جلوى چنین خطرى را خواهد گرفت؟ و اگر اصولا” رضا پهلوى یا هر شخص‌ دیگرى امیدى پنهانى به حمایت چنین نیرویى داشته باشد آیا وقت خود را بیهوده صرف این خواهد کرد که با نوشتن میثاق من و شما و امثال ما را قانع کند؟ با داشتن یک چنین حمایت نظامى چه نیازى به قانع شدن من و شما هست؟ ‍

آدمى که تشنه قدرت باشد کافى است از همان حمایت هاى پنهان بهره برگیرد و بر خر مراد خویش‌ سوار شود. آیا به راستى تصور مى فرمایید که طرح چنین پرسش‌ هایى در شأن فعال سیاسى با تجربه اى مثل شما هست یا فقط براى راضى نگاه داشتن همان اندک شمار مدعیان جمهوریخواهى که خودتان به درستى فرموده اید جز کلمه جمهوریخواهى در کمتر نکته دیگرى با هم توافق دارند از سوى شما عنوان شده است”

  خوب، باقر جان: وگیل مدافعِ سلطنت طلبان بودن آیا شاخ و دُم دارد، یا مدعى العموم بودن براى جمهوریخواهان؟ از شاهزاده رضا پهلوى چنان سخن مى گویى که انگار “هرچه آن خسرو کند شیرین بُوَد”؛ و با جمهوریخواهان چنان سخن مى گویى که انگار این “کم شماران” شایسته ى هیچ نیستند مگر تو سرى و تو دهنى خوردن. از دیدگاه تو، هر چه رضا پهلوى مى گوید و مى نویسد، از پیش‌، “روشن” است، و درست و شک ناپذیر است، و به روشنى و به درستى و بى چون و چرا در راستاى همسخن و همراه کردن “همه ى نیروهاى آزادیخواه”، است: آن هم تنها و تنها در راه برانداختنِ فرمانفرمایى ى آخوندى، و نه به هیچ انگیزه ى دیگرى؛ حال آنکه، از سوى دیگر، جمهوریخواهان هیچ سودایى در سر ندارند مگر سنگ انداختن در این راه. و چنین است که خود را وظیفه مند مى یابى به آراستن و پیراستنِ سخنان شاهزاده، از یک سو، و بدخواهانه و کژ نمایاندنِ گفته هاى جمهویخواهان، از سوى دیگر: و در این هردو راستا ـ  دریغا! ـ  حتى از ناراستى و هوچى گرى نیز رویگردان نیستى. برخى از سخنان شاهزاده در “میثاق” او با مردم را من نیز، بى گفت و گو، درست مى یابم؛ و، در برخورد با تک تک شان، مى توانم بگویم: “جانا! سخن از زبان ما مى گویى” . متن این “میثاق”، اما ـ  و بدبختانه ـ  آلوده است به سخنانى که از آنها بوهاى ناخوشایندى برمى خیزد. شاهزاده، در این متن ـ  همچنان که در گفت و گوهاى رادیویى و تلویزیونى ى خود، با کسانى که او را “اعلیحضرتا!” مى خوانند ـ  انگار خود را “شاهزاده” به معناى “ولیعهد” یا “وارث تاج و تخت شاه” نیز مى گیرد، و نه “شاهزاده” تنها به معناى “فرزند شاه”. و، یعنى که، فراموش‌ مى کند، یا خود را به فراموشى مى زند که ـ  گرچه او تا جاودان همچنان فرزندِ شاه یعنى شاهزاده خواهد بود، اما، تخت و تاجى دیگر در کار نیست تا او بتواند وارث آن باشد. و این یعنى که سخن گفتن از “نقش‌ ویژه ى شاه در نظام سلطنت مشروطه” را دیگر ۲۴ سالى است که تنها مى توان سخن گفتن از یک “تعریف”، با کاربرد پژوهشى و دانشگاهى، دانست و نه سخن گفتن از واقعیتى به هنگام، امروزین و آینده دار؛ درست است که، در”نظامِ سلطنت مشروطه”، “پادشاه مقامى است کاملا” غیرمسئول و غیرمجاز به دخالت در امر حکومت، و تنها مظهر وحدت ملى و تداوم بخش‌ هویت تاریخى و نماد یگانگى مردم در دفاع از استقلال و تمامیت ارضى کشور خویش”. این، اما، تعریفى منطقى است از نقش‌ شاه در چنین نظامى که با واقعیت تاریخى ى آن، در فرمانفرمایى ى “آن پدر و پسر”، هیچ همانندى و پیوندى نداشت. نه رضا شاه، در این معنا، به راستى، یک “پادشاه مشروطه” بود و نه محمد رضا شاه. هردو خودکامه بودند؛ و همین خودکامگى ى ایشان بود، به راستى، که تاج و تختِ دودمان پهلوى را بر باد داد و پرونده ى سلطنت در ایران را ـ  من یکى امیدوارم براى همیشه ـ  بست.

  تعریفِ منطقى و مجردِ نقشِ شاه در نظام سلطنت مشروطه، البته، هنوز هم همان است، و تا جاودان همان خواهد بود، که شاهزاده مى گوید و تو مى گویى. دکتر باقرزاده، اما، درست بودنِ این تعریف را نیست که به پرسش‌ مى گیرد: تا تو، به پرخاش‌ ـ  و، مى بخشى ـ  هوچى گرانه ـ  از او بپرسى: “مگر در یک نظام پادشاهى ى مشروطه، نقش‌ دیگرى هم مى شود براى پادشاه تصور کرد؟” انگار او منکر این “تعریف” شده باشد، براى نمونه، که، در سیستم اعداد طبیعى، صفر یک عدد است یا نقش‌ یک عدد را بازى مى کند؛ یا که، در نظام پادشاهى ى سوئد، شاه را با حکومت هیچ کارى نیست، و تنها نقش‌ نمادى ملى را دارد! آقاى باقرزاده مى گوید سخن گفتنِ شاهزاده از نقشِ پادشاه در نظام سلطنت مشروطه نمونه اى است از سخنان او در “میثاق” خود با مردم که جمهوریخواهان را “نگران” مى کنند. و راست هم مى گوید. خودِ من یکى. من مى بینم ۲۴ سال است که مردم ما اسیرِ ضد ملى ترین، ضدایرانى ترین، و ضدمردمى ترین فرمانفرمایى در سراسر تاریخ خویش‌ اند؛ و، با این همه، “وحدت ملى و هویت فرهنگى” ى ما کوچکترى آسیبى ندیده است، آن هم به رغم جنگى که ـ  دست کم ـ  “تمامیتِ ارضى” ى کشور ما را هدف گرفته بود. در ۲۴ سال گذشته، شاهى در کار نبوده است؛ اما ایران همچنان ایران است و ایرانى همچنان ایرانى. و من بر بنیاد همین واقعیت است که نقشِ شاه در پادشاهى مشروطه را نقشى پوشالى، انگلى و بیهوده مى دانم: مقامى پرهزینه براى مردمانى نادار، که هیچ کارى هم نمى کند و هیچ کاره اى هم نیست. کار او بایسته و سودمند نیز نمى شود، و نخواهد شد، حتى اگر “مکانیسم موروثى بودنِ” پادشاهى “به صورتى نهادینه شود که نماد پادشاهى ى مشروطه هیچ گاه خود را از تجدید حمایت مردمى بى نیاز نبیند”.

  این “پیشنهاد” شاهزاده ـ  شاید براى هموارتر شدنِ راهِ او به سوىِ شاه شدن ـ  نقشِ “پادشاه مشروطه” را بسى نزدیک مى کند؛ به نقش‌ یک “رئیس‌ جمهور براى همه ى عمر”؛ و مى شد آن را چون  پیشنهادى ـ  به گفته ى تو، باقرجان! ـ  “در باب لزوم ایجاد تحول در نهاد پادشاهى مشروطه پذیرفت و حتى ستایش‌ کرد اگر، و تنها اگر، نظامى که هم اکنون بر ایران فرمانروا است پادشاهى ى مشروطه مى بود. اما پادشاهى مشروطه در ایران ورافتاده است؛ و، از همین رو، این سخن تو که: “آیا از این روشن تر در باب لزوم تحول در نهاد پادشاهى مشروطه مى شود سخن گفت؟” تنها یک هوچى بازى است. مُرده که تحول نمى پذیرد، دوست من! ـ  مگر آن، البته، که تو نظام فرمانروایى در ایران آینده را از هم اکنون نظام پادشاهى ى مشروطه ببینى، یا بخواهى: که، در آن صورت، و البته تنها در آن صورت، گیج کننده و شگفت انگیز نخواهد بود رنگ و بویى از چاپلوسى و هوچى بازى که این سخنانت در خود و برخود دارند: “آیا شما،   آقاى باقرزاده!  ، نظیر چنین پیشنهادى را از زبان هیچ کس‌ دیگرى جز ایشان شنیده اید؟ و شما چه مشکلى داشته اید که به این بخش‌ بسیار مهم از نظرات ایشان در باب پادشاهى ى مشروطه اشاره اى نکرده” اید؟!

  زیرا، در آن صورت، آشکار خواهد بود که تو نه تنها وکیل مدافع سلطنت طلبانى، بل، که خود نیز تنى از آنانى.

  چرا، به جاى شگفت زده شدن و هورا کشیدن از این که شاهزاده پیشنهادى دارد که نظام پادشاهى مشروطه را به نظام جمهورى نزدیک مى کند، از او نخواهیم تا واپسین گام را نیز به سوى مردم گرا شدن بردارد و جمهوریخواه شود؟ من، به جد مى گویم، او را، با دانش‌ و بینش‌ امروزین و شخصیت مردم پسندى که دارد، شایسته ى این مى دانم که نخستین رئیس‌ جمهور آینده ى ایران باشد. ریاست جمهورى ى او با پادشاهى ى دلخواهش‌ چندان فرقى هم نخواهد کرد؛ چراکه، در شرایط فرهنگى ـ  اجتماعى ى کنونى ى ما، ریاست جمهورى ى او، یا هر کس‌ دیگرى، کم احتمال نیست که “براى همه ى عمر” باشد!

   و بى درنگ بگویم که درست به دلیلِ همین “شرایط” است که من یکى بازگشت سلطنت ـ  تو بگو پادشاهى ـ  به ایران را سرنوشتى شوم مى شناسم براى میهن و مردمان خویش.‌ میزان بى سوادى در جامعه ى ایرانى بدبختانه، هنوز بسیار بالا است. درصد بالایى از هم میهنان ما زیر خط فقر زندگانى مى کنند. تن دادن به زور و خودکامگى ، در درازاى تاریخ، درونى ى بسیارانى از ما شده است. و، از همه با اهمیت تر، مردمان ما هنوز هیچگاه فرصتى را که به راستى فرصتى باشد براى تجربه کردن دموکراسى به دست نیاورده اند. گناه این همه، البته تاکنون، بیش‌ و پیش‌ از همه، به گردن شاه و شیخ بوده است. این حقیقت، اما، این حقیقت را از میان بر نمى دارد که مردمان، در شرایط نادانى و نادارى، بت ساز یعنى خودکامه پرورند، گیرم سرانجام بت شکن یعنى خودکامه افکن نیز باشند. و درست است که هم میهنان ما، در “انتخاباتِ” همین یک هفته پیش‌، به سراپاى فرمانفرمایى ى آخوندى به فریاد گفتند “نع”؛ و این نشانگرِ اوج گرفتنِ بیدارى وآگاهى ى سیاسى ى ایشان است؛ اما ریشه دار بودنِ پدرسالارى و “استبداد آسیایى” در فرهنگهایى همچون فرهنگِ ما راه را براى بازگشتِ خودکامگى به کشورهایى همچون کشورِ ما، دست کم تا آینده هاى پیشبینى پذیر، همچنان باز مى گذارد. و درست به همین دلیل است ـ  باقرجان! ـ  که همانندانم و من، بى گفت و گو، جمهورى را بر پادشاهى بر مى گزینیم .

  و نگو: جمهورى هایى داریم که رئیسهاشان فرزندان خود را به جانشینى ى خود مى گمارند؛ و جمهورى ى اسلامى را داریم که، خام خام، آدم مى خورد.

  آرى، داریم. -سوریه ى، حافظ اسد و کره ى شمالى ى کیم ایل سونگ، تا کنون، و ایکاش‌ تا همیشه- که اینها، اما، استثناء هایى شوم اند که قاعده را گمان نمى کنم بتوانند براندازند. “پسرِ ناقص‌ عقلِ” یک رئیس‌ جمهور را آسانتر مى توان از کار بر کنار کرد تا پسرِ ناقص‌ عقلِ یک پادشاه را.

  و، تازه، مگر قرار نیست شاه در نظامِ مشروطیت تنها “نقشى نمادین” داشته باشد؟

  شاهزاده ى ما، اما، از هم اکنون درباره ى همه چیز رهبرانه  نظر مى دهد. مى شود آیا، و اصلا” درست است آیا، که یک رهبر، با رسیدن به قدرت، از همه ى نظریه هاى سیاسى ى خویش‌ دست بردارد و، “زبان بریده، به کنجى” بنشیند و تنها “سلطنت” اش‌ را بکند و به کارِ “حکومت” کارى نداشته باشد؟

گمان نمى کنم:

  به ویژه که آهنگِ گفتارِ شاهزاده، در”میثاق” خویش‌ با مردم، از آهنگِ گفتارِ یک شهروندِ عادى و ناسیاسى ى ایرانى به دور است که هیچ، از هم اکنون اِى همچین بفهمى نفهمى آریامهرانه نیز هست:

“من به آن عهدى که در آن روزهاى تاریک با خود بسته بودم، در تمامى این سالهاى پُرمشقت و رنج براى مردم کشورم، تا به امروز وفادار مانده ام: کوشش‌ براى تماس‌ با نخبگان فکرى و سیاسى ایران، از داخل و خارج کشور، به ویژه کوشش‌ براى تماس‌ و گفت و گو با جوانان … “.

  و خودکامگى را شاهزاده تنها در گذشته هاى دور مى بیند، نه در همین دیروز آریامهرى:

“مبارزه امروزى مردم ایران با استبداد مذهبى حاکم براى این نیست که این استبداد سرنگون شود ولى جاى خود را به نظامى بسپرد که دوباره به گونه اى دیگر باز تولید کننده ى سنتهاى استبدادى در گذشته هاى دور باشد.”

  و پدر تاجدار خود را مظلومى سیاسى مى داند که، اگر آخوندها مى گذاشتند، مى رفت تا به زودى همه ى حقوق و آزادى هاى شهروندى را به مردمان ما اعطا فرماید.

  شاهزاده انقلابى را که ـ  اگر، به گفته ى زنده یاد شکرالله پاک نژاد “ملاخور” نشده بود ـ  مى توانست مردمان به جان آمده از خودکامگى ى فزاینده ى شاه و نک حزب “رستاخیز” اش‌ را، بى نیاز به پاسپورت گرفتن و ترک میهن گفتن، دست کم به کمترینه اى از خواسته هاى انسانى ى خود برساند، یک “شورش” مى نامد.

“شورش” ویران مى کند تا ویران کرده باشد. انقلاب، اما، ویران مى کند تا بسازد. “شورش” هدفى فراتر از خود ندارد، گیرم زمینه هاى پیش‌ آمدن آن نا خُرسندى هاى مردمى باشد. “انقلاب”، اما، براى رسیدن به آرمان یا آرمان هایى ست که در مى گیرد. “شورش” را مى توان، و باید، سرکوب کرد. انقلاب، اما، سرکوب شدنى نیست. اگر آنچه در سال ۵۷ در ایران درگرفت “شورش” مى بود، وظیفه ى فرمانفرمایى ى آریامهرى بود که آن را سرکوب کند. چرا نکرد؟ اگر مى توانست و نکرد، وظیفه ى تاریخى ى خود را انجام نداد؛ و، در نتیجه، بى عرضه بود و حق اش‌ بود که برافتد. حقیقت این است، اما، که نمى توانست. خود شاه نیز غریو “انقلاب” مردم را بود که شنید، نه صداى “شورش” ایشان را. اکنون از کجاست و چراست که شاهزاده و اندرزگویانش‌، در بازنگریستن به انقلابِ بهمن، کاسه هاى داغ تر از آش‌ شده اند؟ من یکى در این چگونگى چیزى سخت نگران کننده و هراس‌ انگیز مى یابم. و بر آنم که همین چگونگى بس‌ است تا ـ  با واژه هاى خودت بگویم، باقرجان! ـ  “آزادیخواهان راستین” را بر آن  دارد تا از شاهزاده بخواهند به نقدِ گذشته ى شاهنشاهى بنشیند، یا برخیزد، تا بسیارانى از آزادیخواهان ـ  باز هم با واژه هاى خودت بگویم ـ  “تکلیفِ خود را با ایشان بدانند”.

  و، تا از یادم نرفته است، بگویم که تو نیز ـ  باقرجان! .ـ  “انقلابِ” ۲۲بهمن را، همچون شاهزاده و همه ى سلطنت طلبان، تنها یک “شورش” مى دانى. جز این اگر مى بود، بر منشور ۸۱ ایراد نمى گرفتى که چرا در “روزِ ۲۲ بهمنِ رژیم” پخش‌ شده است؛ و ایراد خود را به این دروغ نمى آلودى که: آن هم “در سایتى که به طرفدارى از جمهورى ى اسلامى و اصلاح طلبان مشهور است.” همگان مى دانند که منشور ۸۱ ، هم از آغاز، در سایتى به همین نام،WWW.MANHSOOR.ORG، انتشار یافته است؛ و پذیرندگان یعنى امضاء کنندگانِ آن پاسخ گوى این پرسش‌ نیستند که چرا سایتى هوادار جمهورى اسلامى یا اصلاح طلبان یا جمهورى خواهان یا مشروطه خواهان یا هر گرایش‌ دیگرى نیز آن را به بینندگان خود عرضه مى دارد.

  این یکى.

  دیگر این که ۲۲ بهمن همانا یکى از روزهاى تاریخى و ملى ى ما است که ملاخور شدن و بدفرجام بودنش‌ کمترین چیزى از گوهره ى مردمى ى آن نمى کاهد؛ همچنان که ـ   و در راستاى برعکس‌ ـ  ۲۸ مرداد نیز یکى از غم انگیزترین و عبرت آموزترین روزهاى تاریخى ى ما است، گیرم شاهنشاه آریامهر به خیره مى کوشید تا آنرا از یادِ مردم و تاریخ بزداید. و از خودت مى پرسم ـ  آقاى دکتر پرهام! .ـ : “روز ۲۲ بهمن رژیم” خواندن روز انقلاب، آیا نشانه اى از سلطنت طلب بودن، یا دست کم همدلى نمودن با ایشان، نیست؟ و آیا، گیرم نخواسته و ندانسته، نشانه اى دیگر از همین گرایشِ خویش‌ به راست نمى دهى، آنجا که آقاى حاج سید جوادى را براى “روضه خوانى” درباره ى “کربلاى ۲۸ مرداد” سرزنش‌ مى کنى؟ و باز هم نشانه اى دیگر از همین گرایشِ تو آیا آشکار نیست در همین از خود بیرون آمدنت در نقش‌ وکیل مدافع سلطنت طلبان بودن، آن هم به زمانى که ایشان، خود، ده ـ  پانزده رادیو و تلویزیون دارند، نه تنها براى دفاع کردن از خود، بل، که براى یورش‌ بردن به هرکه در هرجا به دیدن ابرویى بالاى چشم ایشان گستاخ شود؟ و نشانه هایى دیگر، باز هم از همین گرایشِ تو، آشکار نیست آیا در بسیارى از سخنانِ دیگرى که، به روز ۱۱ فوریه، در “رادیوى صداى ایران”، با آقاى حسین مهرى مى گویى؟ به برخى از این سخنان، پس‌ از این و در جاى خود خواهم پرداخت. و آیا خودت آغاز نمى گنى به روضه خوانى یعنى به مردم فریبى، آنجا که مى گویى: “این منشور… از حرفها و خواستها و سطح مبارزات مردم ایران در داخل کشور فرسنگها عقبتر است. من امروز وقتى که گفت و گوى آقاى قائم مقامى را با آقاى عباس‌ فخرآور، این دلاور دلیر، مى شنیدم، باور کنید، دو ساعت تمام گریه کردم. مى دیدم این جوان و جوانانى مثل این در داخل کشور خواستار چه چیزى هستند و ما روشنفکران در خارج کشور، به نام حقوق بشر و امضاء جمع کردن، خواستار چه چیزى، از خودم خجالت کشیدم…”

  و، پس‌، من آیا حق ندارم ـ  همچنان که با اندیشیدن به قهرمانى هاى جوانانى همچون فخرآور، باطبى، طبرزدى، برادران محمدى و مانندهاشان، به خود مى بالم ـ  به چون تویى نیز حق بدهم که از خودت به راستى خجالت بکشى؟ خجالت کشیدن تو، البته، از خودت نیست: از کسانى است که “این منشور را امضاء کرده اند”: “کسانى که نظر خودشان را در گذشته و در برخورد با میثاق رضا پهلوى و مسئله ى ضرورت آشتى ى ملى و اتحاد ملى، فارغ از چپ و راست و سلطنت و جمهورى خواهى، ضمن گفت و گو با خودِ شما ـ  آقاى مهرى! ـ  از طریق همین صداى ایران، با صراحت و شجاعت اعلام کرده  یا به صراحت و شجاعت نوشته  و راه نجات ملت ایران را تنها در یک چنین مبارزه ى متحد ملى دانسته اند و من الان اسم شان را ،  نمى خواهم ببرم، زیرا آشکار است که نام همگى شان اسماعیل خویى است! ، … جزو امضاء کنندگان این ،  منشور مى بینم شان ،  … “

  به یاد مى آورم که پدرم روزى سیلى ى آبدارى نواخت بر چهره مردى که به او بدهکار بود، به یادم نیست، یا از او طلبکار. آن مرد به فریاد گفته بود: “تقصیر منِ جاکِشِ مادر به  خطاى بى همه چیز است که ….” پدرم خروشید که “مردک! تو این ناسزاها را به خودت مى گویى تا به من گفته باشى!” 

  تو نیز ـ  آقاى پرهام! ـ  در اینجا مى گویى : “از خودم خجالت مى کشم”، تا گفته باشى: از پذیرندگان منشور ۸۱، یعنى به ویژه از اسماعیل خویى، خجالت مى کِشم.”

  و بکش‌! حق دارى خجالت بکشى. اما فقط از خودت.

  بارى. باز هم بروم سر سطر.

  گمان مى کنم بر همگان آشکار باشد که شاهزاده رضا پهلوى یک سلطنت طلب است، آن هم به پُررنگ ترین معنا، یعنى بدین معنا که، اگر سلطنت طلبان، یا پادشاهى خواهان، سلطنت یا پادشاهى را براى ایران مى خواهند، او آنرا براى خود مى خواهد: و، همراه با هواداران خویش‌، فراموش‌ مى کند که بازگشت سلطنت به ایران لزومأ بازگشت خانواده ى او به پادشاهى نخواهد بود: دلیلش‌ این که، پس‌ از انقلابِ مشروطیت، سلطنت بازگشت، اما خاندان قاجار نه. این همه بر همگان آشکار است. آنچه بر همگان آشکار نیست و تو نیز ـ  دوست من! ـ  انگار آشکار شدن آن را خوش‌ نمى دارى این است که شاهزاده چرا نظام حکومتى ى دلخواه خود را به بانگ بلند اعلام نمى دارد؟!

  بگذار بى پرده بگویم که دلیل این چگونگى، به گمان من، این است که شاهزاده مى خواهد نه تنها رهبر سلطنت طلبان، بل، که رهبر همگان باشد.

“امروز فقط اتحاد!”

  معناى این شعار، براى من، زنگ و آهنگ آشنایى دارد. بیست  بیست و پنچ شش‌ سال پیش‌ هم آن را مى شنیدم. البته با واژه هایى دیگر.

  خمینى هم مى گفت: امروز “همه با هم!”

  او نیز مى خواست نه تنها پیشواى بنیادگرایان اسلامى، بل، که “امام” همگان باشد.

  اَزَش‌ مى پرسیدند: “حکومت اسلامى چگونه حکومتى است؟”

  مى گفت: “امروز وقت این حرفها نیست. بگذارید شاه برود، بعد …. “

  و دنباله ى سخن خود را در دل مى گفت: “بعد خواهید دید که خواب چگونه حکومتى را مى بینم!”

  امروز نیز، من گمان مى کنم، شاهزاده بسیارى از سخنان خود را تنها با دل خویش‌ مى گوید و با همکاران و یاران نزدیک خود.

  و تجربه ى خمینیسم باید بر مردمان ما روشن کرده باشد که آن که با ما مى گوید: “امروز وقت این حرفها نیست”، در دل خویش‌، و در حقیقت، مى گوید: “هیچ گاه وقت این حرفها نخواهد بود”.

  با این همه، من شعار شاهزاده را مى پذیرم:

“امروز فقط اتحاد!”

  آرى، اما اگر، و تنها اگر، معنایش‌ تنها این باشد و نه بیش‌:

  براى برانداختن جمهورى ى اسلامى، امروز فقط اتحاد!

  با این شعار، بسیارى از جمهوریخواهان گمان مى کنم آماده باشند تا با مشروطه خواهان نیز همکارى کنند: اما فقط براى برانداختن جمهورى ى اسلامى، و تا بر انداختن آن و، آشکارا، با هویت جمهوریخواهانه ى خویش.

  با از میان رفتن جمهورى ى اسلامى، اما، بسیارى از نیروهاى همکار از یکدیگر جدا خواهند شد و، در راه رسیدن به شکل حکومت دلخواه خود ـ  و امیدوارم تنها با شیوه هاى مردم سالارانه ـ  رویاروى یکدیگر خواهند ایستاد.

 آیا این سخنان را شاهزاده رضا پهلوى پذیرفتنى مى یابد؟

  آیا مى خواهد گامى بردارد براى از میان برداشتن این “نگرانى” و “بدگمانى” ى جمهوریخواهانى همچون همانندانم و من، که مى ترسند ما، دیگر بار، با همان گونه اى از فریب و دروغ رویارو باشیم که در “همه با هم” گفتنِ خمینى تبلور مى یافت؟ اگر چنین است، شاهزاده باید به بانگ بلند بگوید که او یک پادشاهى خواه است؛ و که او خود مى خواهد در آینده پادشاه ایران باشد.

  این، تازه، تنها یکى از نگرانى هاى من است ….

  پس‌، مى بینى ـ  باقرجان؟ ـ  که من نیز، همچون آقاى باقرزاده، از شاهزاده مى خواهم تا “چنین و چنان” کند؛ و از یکى از خواسته هاى ساده ى خود در همین جاى این نامه سخن گفتم، تا روشن باشد که توپ و تشر زدن هاى تو به آقاى باقرزاده را نامى جز هوچى گرى نیست، آنجا که مى نویسى: “سرانجام به جایى مى رسید که از رضا پهلوى مى خواهید که تعهد بسپارد که چنین و چنان نکند. چرا فقط رضا پهلوى باید تعهد بسپارد؟ چون فرزند پادشاه و به قول شما مظهر سلطنت طلبى است؟ و چون سابقه ى سلطنت خوب نبوده؟ آیا سابقه ى جمهورى ى کذایى ى فعلى که شما و همفکرانتان و نیز همه ى ما در روى کار آوردنش‌ سهیم بوده ایم به نظر شما و جمهورى خواهانى مثل شما آنقدر درخشان است که شما نیازى به تعهد ندارید؟ از این گذشته، رضا پهلوى این تعهد را به چه کسى باید بسپارد؟ به شما به نمایندگى از مردم ایران؟ شما خودتان را نماینده ى مردم ایران مى دانید؟

اگر چنین است دیگر چه نیازى به رأى مردم ایران است. رأى شما و همفکران شما براى حل مسئله ایران کافى خواهد بود.”

  نه، برادر! جمهوریخواهان نه آخوند و نه دیوانه، تا خود را نمایندگان خود برگزیده ى مردمان ایران بدانند. بسیارى از ایشان، هریک، تنها چون یک شهروند ساده ى آزادیخواهِ ایرانى است که مى خواهند به نداى “امروز فقط اتحادِ” شاهزاده پاسخ دهند: یعنى که با او، در راستاى برانداختن فرمانفرمایى ى آخوندى، همکارى کنند. تنها سخنى که مى گویند این است که همکارى کردن شان با او در این راستا “شرایطى” دارد.

  و ناگفته نگذارم، دراینجا، که پاسخ این پرسش‌ ات: “رضا پهلوى این تعهد را به چه کسى باید بسپارد؟” این است: به همانان که مخاطبانِ “میثاق” اوى اند، مردم.

  آرى.

  و، باز هم تا از یادم نرفته است، بیفزایم که حسین جان باقرزاده را متهم مى کنى، و نه به راستى به راستى، که بخشى از سخنان شاهزاده را از متن میثاق اش‌ بیرون مى آورد و معناى دیگرى به آنها مى بخشد؛ و، یعنى که، او دست به تحریفِ سخنان شاهزاده مى زند. خود، اما، دست به تحریف بسیار بزرگتر و سخت خطرناک ترى مى زنى: تحریف تاریخ. تو شخصیت و موقعیتِ شاهزاده را از متن دوهزارو پانصد سال شاهنشاهى و سلطنت ، یا ـ  دستِ خیلى کم ـ  از بطن پنجاه و هفت سال فرمانفرمایى ى شاهانه ى خانواده ى او بیرون مى آورى و به آن، به ویژه به آینده اش‌، با دیدى تجریدى نگاه مى کنى . انگار نه انگار که شاهزاده به راستى شاهزاده است و پیرامون او پُر است از همان نامردمانى که زیر سایه ى رضاخان و شاهنشاه آریامهر بر گرده ى  مردم سوار بودند و، زالووار، خون شان را مى مکیدند. تجریدى مى نگرى به فرهنگ شاه زده ى ما و از خود نمى پرسى که از کجاست و چرا است که همچون منى نیز، هنوزا که هنوز است، در سخن گفتن از شاهزاده، یعنى در غیاب او، نیز ـ  جز آنگاه که بر گفتارِ خویش‌ آگاهم ـ  او را “ایشان” مى خوانم و نه “او”. از احترام است این؟ یا از ترس‌: ترسى درونى شده ى  همه ى کسانى که در سایه ى فرهنگى ى خودکامگى ى آریامهرى بار آمده اند؟

  من، البته، شاهزاده را به هیچ روى و به هیچ چیز متهم نمى کنم. دور باد از من این که خواسته باشم گناهان پدربزرگ و پدرش‌ را حتى به رخ او بکشم، چه رسد به این که خواسته باشم بار گناهانِ ایشان را بر دوش‌ او بگذارم. همچنان که از “فضل پدر” پسر را حاصلى نیست، گناهان پدر را نیز به گردن پسر نشاید و نباید انداخت. من موقعیتِ آقاى رضا پهلوى را تنها چون یک شاهزاده است که براى آینده ى ایران نگرانى آور مى دانم، آن هم تنها به این دلیل که سلطنت ـ  تو بگو پادشاهى ـ  را براى آینده ى ایران خطرناک مى بینم. و بر آنم که سلطنت، اگر به ایران بازگردد، به زودى و با همان ویژگى هاى پیشینِ خویش‌، خود را بازسازى خواهد کرد. و درست به همین دلیل هم هست که ـ  همچون خودت ـ  “تعهد سپردن” هاى شاهزاده به مردم ایران براى آینده را بى پشتوانه مى یابم. این، اما و البته، دلیل نمى شود بر این که جمهوریخواهان، هم اکنون و در راه برانداختن جمهورى ى اسلامى با او همکارى نکنند، آینده، همچون دوردستان، از دیدرَس‌ و دسترس‌ ما بیرون است؛ در اکنون و در اینجا، اما، همه چیز را میتوان دم به دم باز نگریست و باز سنجید.

  بارى. دوباره سر سطر.

  و، اما، و باورکن ، گمان نمى کردم از باقرجان پرهامى که من مى شناسم کارى بدتر از نوشتنِ “گرمسلمانى از این است …” بتواند سربزند.

 

»اپوزیسیون»در فرمانفرمایی آخوندی؟

«اپوزیسیون» در فرمانفرمایی ی آخوندی؟!

 

اسماعیل خویی

 

• «اپوزیسیون»، چون بخشی درونی از ساختارِ یک یا هر فرمانروایی ی پارلمانی (دمکراتیک)، همیشه رویاروی «دولت» است که می ایستد، و نه هیچگاه رویاروی حکومت. در برابرِ این گونه فرمانروایی ها، فرمانفرمایی های خودکامه را داریم که، در هیچ یک از آنها، «دولت»به راستی از حکومت بازشناختنی نیست؛ و «دولت»، نزدیک به همیشه، همان حکومت است. در ساختارِ این گونه فرمانفرمایی ها، «اپوزیسیون» جایی ندارد …

 

 

 

این نوشته را، با سپاس و ستایش، پیشکش می کنم به دوستِ گرانمایه ام،

نویسنده وپژوهشگر و اندیشه ورزِ خستگی ناپذیر، دکتر مسعودجانِ نقره کار.

 

«اپوزیسیون»؟

شگفتا!

در تاریخچه ی سراسر رنج و شکنجِ فرمانفرمایی ی آخوندی، کمتر روزی بوده است که واژه ی «اپوزیسیون» به گوش یا چشمِ من نخورده باشد: و این، بسی بیشتر از زبان و خامه ی سیاسی کارانی، به ویژه در بیدرکجای جهانی ی ما، که می خواهند سر به تنِ این فرمانفرمایی نباشد. و شگفتی ام روزافزون بوده است از این که هرگز ندیده و نشنیده ام که تنی از این اندیشه ورزان بر نادُرُستی ی کاربُردِ این واژه، در سخن گفتن از خودکامگی ی آخوندی، انگشت نهاده باشد.

نمی دانم. شاید چشم وگوشِ من، چندان که می شایسته است و می بایسته، باز و جویا نبوده است. باور کنید، امّا، که شرمندگی ام شادی آمیز نیز خواهد بود اگر پی ببرم، به راهنمایی ی هرکدام از همالانِ خود، که، در این میان، خطا از من بوده است: و که، یعنی، بوده است چه کسی در کجا، که، درنگریستن به فرمانفرمایی ی آخوندی، خطایی را که می گویم یادآور شده باشد.

کدام خطا؟

ببینید:

تنها در پیوند با فرمانفرمایی های دمکراتیکِ پارلمانی ست که می توان واژه ی «اپوزیسیون» را به دُرُستی به کاربرد: و این یعنی که «اپوزیسیون» بخشی درونی ست از ساختارِ یک یا هر دمکراسی ی پارلمانی، که، بر بنیادِ باوره های آزادی و حقوقِ بشر، و با سنجشِ پیوسته و بی پرده ی برنامه های خود از درون، کار می کند. ساختارِ هر یک از این گونه فرمانروایی ها را «قانونِ اساسی» ی آن به دست می دهد؛ و مقام ها، در این ساختار، را مردُم، به نمایندگی از خود، برای دوره ای پایان پذیر، بر می گزینند. و همین است آنچه «دولت» نامیده می شود. ساختارِ فرمانروایی، که «حکومت» (نیز) نامیده می شود، ماندگار است؛ دولت ها، امّا، یکی پس از دیگری، می آیند و می روند. می آیند، و، با آمدن شان، هم ازمیانِ نمایندگان ِ مردم در (پارلمانِ) دولت، «اپوزیسیونی» پدید می آید که می کوشد تا دولت را همخوان و همراستا با حکومت نگاه دارد و پیش ببرد. این کار را «اپوزیسیون» در روندی پیگیر و سختگیر از سنجش و یادآوری و داوری انجام می دهد. و این روند بسا که تا خواستِ کنارزدنِ دولت نیز پیش رود، که یعنی «اپوزیسیون» دشمن دولت شود. دشمنی با دولت، امّا، هرگز دشمنی با حکومت نیست.

و نکته همین است.

«اپوزیسیون»، چون بخشی درونی از ساختارِ یک یا هر فرمانروایی ی پارلمانی (دمکراتیک)، همیشه رویاروی «دولت» است که می ایستد، ونه هیچگاه رویاروی حکومت. در برابرِ این گونه فرمانروایی ها، فرمانفرمایی های خودکامه را داریم که، در هیچ یک از آنها، «دولت»به راستی از حکومت بازشناختنی نیست؛ و «دولت»، نزدیک به همیشه، همان حکومت است. در ساختارِ این گونه فرمانفرمایی ها، «اپوزیسیون» جایی ندارد:

مگر این که فرمانروایی فرمانفرمایی هم باشد:

یعنی آمیزه یا ملغمه ی متناقضی باشد از مردم سالاری و خودکامگی، از دیکتاتوری و دمکراسی!

درست همچون «فرمانفرمایی ی آخوندی» یا «جمهوری اسلامی»!

در سه گوشه ی چهارپهلویی،که ساختار متناقضِ این فرمانفرمایی ست،«دولت» هم البته داریم؛ و «دولت» البته «اپوزیسیون» هم دارد. «دولت»، در کارکردِ خویش، امّا، چیزی بیش از «تدارکات چی» ی خودکامگی ی آخوندی نیست؛ و «اپوزیسیون» کاری جز کوشش به برجا ماندن در چنبره ی این فرمانفرمایی ندارد.

و می رسیم، در همین جا، به تفاوتی که این «اپوزیسیون نما» دارد با «اپوزیسیون» در یک یا هر فرمانروایی ی مردم سالار. در این گونه از فرمانروایی ها، «دولت» برگزیده ی مردم است و وظیفه مند به نگاهبانی از حقوقِ شهروندی و پیشبردِ آرمان های مردم سالارانه ی حکومت؛ و «اپوزیسیون» وظیفه مند است به یاوربودنِ دولت در هرچه بهتر انجام دادنِ کارها، یعنی، وظیفه های قانونی ی خویش.

وظیفه های قانونی، امّا، از بایدهای اخلاقی نیستند. و این یعنی که افرادِ «اپوزیسیون» می توانند «عامل نفوذی» یا حتّا، بی سرزنشِ وجدان «خاین» نیز، باشند. هیتلر نمونه ی آشنایی ست از این گونه «خاینان». او از دمکراسی ی آلمان، به زمانِ خود، افزاری ساخت برای پیش تاختن تا آرمان های خودکامانه و انسان ستیزانه ی خویش.

این گونه خیانت ها، امّا، مرزهای منطقی ی مفهوم های «حکومت» و «دولت» یا «دولت» و «اپوزیسیون» را در هم نمی ریزد.

«حکومت»، که ساختارش را «قانونِ اساسی» ی آن به دست می دهد، ماندگارتر از «دولت» های خویش است: که هریک، برای زمانی از پیش تعیین شده، می آیند و می روند. هر «دولت» امّا، «اپوزیسیونی» دارد، که بخشی ساختاری از آن است، که با آمدن اش در درون آن پدید می آید و، با رفتن اش، از میان بر می خیزد.

و می رسیم، بدینسان، به خطایی که می خواستم بر آن انگشت بگذارم:

دولتِ احمدی نژاد، برای نمونه، «اپوزیسیون» خود را داشت، که، با ازمیان رفتنِ آن، «اپوزیسیون» ویژه اش نیز از میان برخاست. و دولتِ روحانی نیز «اپوزیسیونِ» خود را دارد، که هیچ یک از اعضای آن بیرون از دولت نیست.

بیرون از این دولت نیز، امّا، حکومتِ آخوندی مخالفان و حتا دشمنانی دارد، نه تنها در ایران، بل که در سراسرِ جهان، که می خواهند سر به تن اش نباشد. اینان پاره هایی بیرونی از «اپوزیسیونِ» دولتِ روحانی نیستند، نع! اینان ـ همین که گفتم:ـ مخالفان یا حتا دشمنانِ این فرمانفرمایی ی انسان ستیزِ حق ستیز و حقیقت ستیز و هنرستیز و فرهنگ ستیز و زن ستیز و همه چیز ستیزِ بی همه چیزند!

ـ «خب؟!»

ـ: خب، همین! چرا به نامِ دیگری می خوانیدشان؟!

و می رسیم، در اینجا، به یادآوری ی نکته ی با اهمیتِ دیگری: و آن هم این است که، «اپوزیسیون» نیز، در ساختارِ متناقضِ فرمانفرمایی ی آخوندی، هیچ گاه به نامِ خود خوانده نشده است.

چرا؟ و چه گونه؟

روشنگری ی این چگونگی بر می گرداندمان به زمینه ی تاریخی ی برآمدن و «اسلامی» شدنِ انقلابِ بهمن.

ببینید.

زمینه ی تاریخی ی برآمدنِ انقلاب بسی ژرف تر و زودآغازتر بود از گرایش به «اسلامی » شدنِ آن. دیری پیش از آن که پرهیبِ خمینی، چون «رهبر» یگانه ی انقلاب، شکل ببندد و چهره ی او را پرستندگان اش در ماه ببینند، ملی گرایان و میهن پرستان و، به ویژه، چپ گرایان تخمِ انقلاب را در ایران زمین افشانده بودند؛ و تنها پس از افتادنِ شاه در چاله ی «انقلابِ سفید»ش بود که خمینی گرایان نیز، در آبیاری کردن ِ کشته ی عرفی و آزادیخواه و شهروند بنیادِ انقلاب ِ برآینده، انباز شدند و، با شتابی سرگیجه آور، بر همه ی تلاش های بالاگیرنده ی مردم رنگ و انگی اسلامی زدند: و، نزدیک به ناگهان، «شاه رفت» و «امام آمد» و انقلاب «اسلامی» (نامیده) شد.

باری،

اکنون، دیگر، بگومگو ندارد این که آرمانِ خمینی، هم از آغازِ کارش، بنیاد نهادنِ یک «ولایتِ فقیه» یا، یعنی، «حکومتی اسلامی» بود: «نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر»!

با «پیروز» شدنِ انقلاب، امّا، این نیز بگومگو نداشت که نیروهای شهروندی هم، در زمینه سازی ی آن، نقش و، در نتیجه، سهمی داشتند؛ و طبیعی می نمود که اینان بخواهند تا، در شکل بخشیدن به کشورداری ی آینده و ساختنِ و استوارکردنِ ساختارِ آن نیز نقش، یعنی، سهمی داشته باشند. این چگونگی امّا، برای «امامِ اُمّت» مشکل زا بود.

خمینی یک «حکومتِ اسلامی» می خواست. دیگر نیروهای انقلابی، امّا، یک «جمهوری ی دمکراتیک» می خواستند. خمینی می دانست که «حکومتی اسلامی» نمی توان داشت که یک «جمهوری ی دمکراتیک» هم باشد.

«امام»، به گفته ی آقای دکتر سروش، فلسفه هم خوانده بود: هرچند خودش می فرمود که، در این زمینه، چیزی از خوانده های اش را به یاد ندارد. این فراموشی، امّا، نمی توانست چندان باشد که آن خدعه گرِ کاردان و زیرک به یاد نیاورد که «جمهوری ی اسلامی» مفهومی ست از درون متناقض.

چرا؟

زیرا «جمهوری»، چون نهادی سیاسی، حکومت مردم بر مردم است. در این گونه از حکومت ها، تنها رای همگانی یا بیشترینه ی مردم است که هر قانونی را می آورد یا می برد: هیچ نیرویی فرای رای مردم، در چنین فرمانروایی ی آزادی بنیادی، از پروانه یا حقِ قانونگزاری برخوردار نیست. و، امّا، «حکومت اسلامی»، باز هم چون نهادی سیاسی، حکومتِ خدا بر مردم است. در این گونه از حکومت ها، تنها خداست که قانونگزار است: و این یعنی که اوست، وتنها او، که هرقانونی را می آورد و آورده های اش، در هر دین، برای پیروانِ آن دین، جاودانه، دگرگونی ناپذیر و سپنتاست. و چنین است که «جمهوری ی اسلامی»، همچون «جمهوری ی مسیحی» یا «جمهوری ی یهودی»، مفهومی ست از درون متناقض: درست همچون«سه گوشه ی چهارپهلو»!

خمینی، گفتم، این تناقض را نمی شد نداند. این را هم می دانست، امّا، که حتّا آیه های خدا، خودش، هم «ناسخ» و «منسوخ» دارد. او به «تقیّه» نیز باور می داشت. و خودش می فرمود که «خدعه» هم می کند!

او در این هم شک نداشت که «کاریزما»، یعنی جادویی نمودنِ گفتار و اطوار، که مریدان اش را به «ذوب شدگان» خودباخته در شخصِ او بدل می کرد، به زودی آغاز خواهد کرد به فروکاستن و سرد شدن. و چنین بود که او اصرار داشت که، به گفته ی خودش، «تا تنورِ انقلاب گرم است، نانِ جمهوری ی اسلامی» را بچسباند: می خواست «قانونِ اساسی ی جمهوری ی اسلامی»، که برای او، هرچه بود، به راستی چیزی جز پیشنویسی از قانونِ اساسی ی ولایتِ فقیه، چون یک حکومتِ نابِ اسلامی، نبود، هرچه زودتر تصویب شود و «جمهوری ی اسلامی» بنیاد گیرد. بعدها می شد این قانونِ اساسی را اصلاح کرد و «جمهوری ی اسلامی» را به سوی «ولایتِ فقیه» پیش، یا پس، برد! خودش می فرمود که مگر قانون های اساسی دیگر «متمّم» ندارند. خب، ما هم خواهیم داشت!

و می رسیم، اکنون، به این پرسش که، گرچه جمهوری اسلامی، تا کنون، در هر یک از «دولت» های خود، «اپوزیسیونی» نیز داشته است، اما چرا«اپوزیسیون»، در هیچ یک از آنها، به همین نام نامیده نشده است؟!

باری، چنین نشده است، چرا که اعضای دولت و «پارلمان نما»، یعنی «مجلسِ شورای اسلامی»، را نخست، یعنی پیش از مردم، «شورای نگهبان» برای «حکومت» بر می گزیند تا سپس، یعنی پس از حکومت، مردم، از میانِ آنان، نمایندگانِ خود (!) را، در دولت، یعنی برای «مجلسِ شورای اسلامی»، برگزینند. این نمایندگان همه، پیشاپیش، دست چین شدگانِ حکومت اند؛ و قرار نیست هیچ گروهی از ایشان رهنمودِ امامانه ی «وحدتِ کلمه» را از یاد ببرد و، از درونِ «دولتِ اسلامی»، با حکومتِ خدا بر زمین پیوسته بگو مگو و چانه زنی کند و، با اما واگر آوردن در هرکارش، بهانه به دست ِ«دشمن» دهد، تا از شکاف و دودستگی در حکومتِ خدا دروغ پردازی کند. و، تازه، «حکمِ حکومتی» را هم داریم که نمی گذارد مجلسِ شورای اسلامی هیچ گاه از راهِ راست به در بُرده شود!

بدینسان، گویا قرار نبوده است که این مجلس هیچ گاه، در درونِ خود، «اپوزیسیونی» داشته باشد.

امّا نمی شود «مجلس شورا» داشت و «اپوزیسیون» نداشت.

و چنین بود که، هم در نخستین سال های ولایتِ امامِ سیزدهم، نگره ی «استحاله»* پدید آمد. و، از آن پس، دولت های اسلامی هر یک «اپوزیسیونِ» خود را هم داشته است. هیچ یک، امّا، گویا شایسته ی داشتنِ این نام نبوده است: چرا که، در مجلسِ شورای اسلامی، همیشه همان در ردایی با رنگی چشمگیرتر یا کم جلاتر از «اصلاح طلبی» در برابرِ «اصول گرایی»، هیچ گاه کاری نداشته است جُز کوشش به با «صلاحیّت» ماندن، یعنی شایسته بودن، در چشمِ «شورای نگهبان»، برای همچنان مهره ای ماندن در نردِ قدرت در فرمانفرمایی ی آخوندی!

و، از سوی دیگر، حتّا «فرشگردِ» جوان، که آشکارا دم از «براندازی»ی این فرمانفرمایی می زند، نیز، انگار، هنوز همچنان بخشی از همین «اپوزیسیون» است.

شگفتا!

 

هشتم آذر ماه ۱۳۹۷

بیدرکجای لندن

 

* «چلنگرِ» کهن را، با نام تازه ی «آهنگر»، دوستِ ارجمندم، زنده یاد منوچهر جانِ محجوبی، تا درگذشتِ خویش در چند سالی پس از انقلابِ «ملّاخورشده»، در لندن، سردبیری می کرد. من هم، در آن، بخشی داشتم با نامِ «گریه خند». در بگومگویی که میانِ آقای احمد انواری، سردبیرِ «جبهه» – یاد باد! – و من، درباره ی «تز استحاله»، در گرفت، خشماندوهِ خود را، خطاب به او، چنین سرودم (به نقل از آهنگر، شماره ی ۶۶ پرانتز ۸۲، تیرماه ۱۳۶۶):

 

فرهنگ پایدار

اندر باب تز استحاله

 

الا ملی گرا رندی که خواهی

به جمهوری ی اسلام استحاله!

گچ دیوارِ ناهموار چون بست،

دگر هموار کی گردد به ماله؟!

به مشتی خاک می خواهی پُرش کرد؟!

ببین: چاه است این – اُستا! – نه چاله.

درون آن دُر و گوهر نیابی:

زباله ست این، زباله ست این، زباله.

نبینی سود ازاین غربال کردن:

نخاله ست این، نخاله ست این، نخاله.

بر آن بیهوده دندان می فشاری:

تفاله ست این، تفاله ست این، تفاله.

بر این سرگین چه بنشینی، چو زنبور؟!

ببین، عمامه است این، نه کلاله.

بر آن تا چند مالی پوزه، چون سگ؟!

تپاله ست این، تپاله ست این، تپاله.

 

مجیز شیخ گوئی، تا که شاید

ز دیگ قدرتش یابی نواله؟

از این آشت نبخشد یک ملاقه،

نویسی ور برایش صد مقاله.

چرا دارد تو را انباز؟! کز پیش،

به کف، هم مُلک دارد، هم قباله.

اگر دریایش اندر کوزه ریزی،

نسازد ارمغانت یک پیاله.

ز یک سو، می گریزی زو به صد پا؛

ز دیگر سو، رَوی سویش کشاله.

چنین کز او سخن گوئی، به‌زودی،

شوی بر خوی او، والله، واله.

بسی را کشت و گفتی: مسأله نیست.

سرشتش کشتن است: اینت مساله.

کنون جمهوری ی او هشت ساله ست:

همین است، ار شود هشتاد ساله.

شود جمهوری ی اسلام ملّی:

اگر خربوزه می گردد چغاله.

 

تو ما را دشمنی، ای مرد، یا دوست؟!

علیه مردم مائی تو یا له؟

تو می گوئی مصدق رهبر توست:

کجا دم زد مصدق ز استحاله؟

در آن کوشی که تا ماند سلامت

سر گربه نره بعد از شغاله

که چی؟ خواهی رود از این چمن گاو،

ولی ماند به جای از او تپاله؟!

چرا؟ از بهر حال خویش لابد:

خوشست ات بوی سرگین لامحاله.

مصدق هم، اگر می بود، می گفت:

خدا را بس کن این چسگوزناله.

به ایران، بی شک، «ارگانِ» تو را نیز

شمارد شیخ از اوراقِ ضاله:

اگر بیند به دستِ دختری خُرد

فقط یک سطرت از یک سرمقاله،

کِشد او را به زندان و کُشد زار،

بکارت کرده از طفلک ازاله.

 

به ایران ار بُدی، شیخت می آموخت

خصوصیات آشِ کشکِ خاله:

به زندان، از «تز» ت جوشانده می ساخت:

کمی زآبش به تو می کرد اماله.

کسی را کاینچنین تیمار دارند،

هم ال-از پیش المعلوم حاله:

خمینی می نمودت چهره در ماه،

امامان گرد بر گردش چو هاله.

بدینسان، می شدی، از جانب شیخ،

خودت المستحیلا بالوکاله.

چنین، از سوی او، هم بر تو می گشت

«تز» ت، در باب استحلال، احاله.

 

یکی بگذر بر ایران، تا ببینی

ز خون بر هر کرانی رُسته لاله؛

به هر لاله، که از خون جوانی ست،

ز اشک مادری بنشسته ژاله.

عبا آمد وبای خلق ایران:

که لعنت بر عبا بادا و آله.

کلام تیر و پیغام تفنگ است

که فهم شیخ دریابد، نه ناله.

نبینی جز زیان از کاله ی شیخ:

طمع برگیر از این گندیده کاله.

و گر دریوزه خو باشی، کنادت

خدا جای دگر روزی حواله.

چو در تفسیر حق تقصیر ورزی،

کلام من چرا یابد اطاله؟

به راه ار نامدی، هم، جای غم نیست:

ضلالت پیشه را بس دان ضلاله.

 

سی و یکم فروردین ۶۶ – بیدرکجا