در ستایشِ استاد درخشانی و دخترانِ همنوازِ او

 

 

 

• درودِ من به تو، ای اوستادِ تار زدن!

حقیقت و حقِ زن را به تار جار زدن!

 

به سوی شیخ، که خُنیاست را صداخفه کن،

یکی دلیرِ زمانی تو، در هوار زدن! …

 

اخبار روز: www.akhbar-rooz.com

آدينه  ۱۴ تير ۱٣۹٨ –  ۵ ژوئيه ۲۰۱۹

 

 

درودِ من به تو، ای اوستادِ تار زدن!

 

حقیقت و حقِ زن را به تار جار زدن!

 

به سوی شیخ، که خُنیاست را صداخفه کن،

 

یکی دلیرِ زمانی تو، در هوار زدن!

 

نشانده ای تو، به شادی ی خلق، خُنیا را

 

به جای ضجه، خودآزار و اشگبار، زدن!

 

به ساز زخمه زدن را به زن روا داری،

 

نه زخم ِ ناخُن بر چهره، سوگوار، زدن!

 

که دانی این که چرا شیخ جای موسیقی

 

سپرده است به بانگِ عزا، به زار زدن!

 

که خوش ندارد زن هم چشد رهایی را:

 

به چهچهی، چو قناری، به نو بهار زدن!

 

که خوش ندارد زن بشکفد به چهچهه ای:

 

به جای هقهقه ی سوگ بر مزار زدن!

 

که خوش ندارد زن هم، به محفلِ یاران،

 

شود دلیر به سازی به یادِ یار زدن!

 

که خوش ندارد زن هم هنرنما گردد:

 

به بانگِ دلکش و با ساز سازگار زدن!

 

که خوش ندارد زن هم رَوَد به انجمنی،

 

به خواستِ هنرِ خویش را عیار زدن!

 

که خوش ندارد زن یک نفس نیارد یاد

 

ز شرع و سنگ بر او گاهِ سنگسار زدن!

 

وَ خوش ندارد باور کند که زن را نیز

 

دهانِ بسته کشانَد سوی هوار زدن!

 

وَ خوش ندارد زن هم رها شود ز هراس

 

ز با قساوتِ او دست در قمار زدن!

 

که خوش ندارد زن هم، چنو، بدارد خوش،

 

میانِ جمع، دم از حقّ و اختیار زدن!

 

وَ دوست دارد، اگر شرع اش این جواز دهد،

 

گناه کرده زنی چون وَ را به دار زدن!

 

طبیعی است، در این دوره ی حکومتِ شرع،

 

که منع می شود استادِ ما ز تار زدن!

 

شکیب ورز تو، امّا، و بگذر از تالار:

 

که نیست بسته به جا تارِ ماندگار زدن!

 

چو چاپلینِ بزرگی تو، در درخشانی:

 

وَرَت که کار شود تار در گذار زدن!

 

ز تیشه دارِ «ولایت» مباد بیم تو را:

 

که تیشه سخت بُوَد بر تو ریشه دار زدن!

 

چو تیشه دار بیفتد فرو   ز کار، خوشا،

 

به بانگِ سازِ تو، می، ناب و خوشگوار، زدن!

 

بگویم ات که برای چه زنده مانم باز:

 

در آرزوی چه؟ یا دست در چه کار زدن؟

 

مرا، برای نمُردن، همین خیال بس است:

 

به بانگِ سازِ تو، می، شادی ی نگار، زدن!

 

وَ مزّه نیز نخواهم: که می توانم ساخت

 

به گاهگه به لب اش بوسه، آبدار، زدن!

 

وَ، از هراسِ بسیجی و پاسدار رها،

 

ز روی پنجره ها پرده ها کنار زدن!

 

به وجد از این که دگر هیچ کس نمی ترسد

 

ز قُلوه سنگ بر این گرگ های هار زدن!

 

وَ خوش بدین که دگر گوشِ مردُم آسوده ست

 

ز بانگِ قاری ی مسجد، به وقتِ قار زدن!

 

 

شانزدهم فروردین۱۳۹۸،

بیدرکجای لندن