نگرشی در ” آخرین رویا” داستانی بلند از روح انگیز شریفیان

“همیشه چیزی هست

.که نیکبختی را تاریک می کند”

اسماعیل خویی

-!”پلو باشد، در خاک انداز هم بود،باشد:”

این زبانزدِ پدرم بود در پیوند با خوراک. و، از آنجا که آشپزی نیز یک هنر است، از سخنِ پدر می توان دریافت که او، اگر هنرشناس می بود، نه تنها “محتوا”ی هر کارِ هنری را از “شکلِ”آن بسی برتر می شمرد، بل، که”محتوا گرایی” راتا مرزِ”رویارویی با”شکل گرایی” پیش می بُرد خودم نیز، در نوجوانی، چون یک چپ گرای نوخاسته و فرزندی خلف برای پدر، از محتواگرایانِ دو آتشه ای بودم که شکل گرایی را گناهِ هنری – فرهنگی ی بزرگی می شناختند وهنرافزاری پلید که با آن هنرمندِ بورژوا می خواهد و می .کوشد تا توده ی مردم را از”هنرِ مردمی”دور بدارد و به از خود بیگانگی ی فرهنگی بکشاند.و چنین بودم و بودم تا ، اندک اندک، با خواندن و پژوهیدن و به آزمون، دریافتم که چنین نیست،به هیچ روی همه ی هنرها از “گره خوردگی ی اندیشه وخیال” است که پدید می آیند؛ و آنچه هرکاری از یک هنرمند را کاری هنری می سازد همان، همانا، “چگونگی”ی بازگفتن یا باز نمودنِ این گره خوردنِ اندیشه وخیال است در آن کار و بس. محتوا هدر می رود، اگر شکلِ کار زیبا نباشد؛ شکلِ کار، امّا، اگر زیبا باشد، همچنان زیبا می ماند ، حتا اگر محتوا نادرست یا زشت یا دور از اخلاق ِ مردمی نیز باشد. در این بیتِ فردوسی بنگریم:”ز گردِ سواران ، در آن پهن دشت،زمین شد شش و آسمان گشت هشت!” محتوای این بیت دچارِ خطایی کیهان شناسانه است. امروز ما می دانیم آسمان و زمین هیچ یک هفت طبقه ندارد تا “گرد سواران”یا”سُمّ ستوران”یک طبقه از این یکی را بالا ببرد و به آن یکی بیفزاید.این چگونگی ، امّا، از خیال انگیزی ی زیبا وشگفت آورِ سخنِ فردوسی هیچ نمی کاهد.در هنرهای زبانی، همچون شعر و داستان نویسی(و آواز)، “چه گونه گفتن” است، و نه “چه گفتن” ، که از یک یا هر سروده یا نوشته (یا آواز) کاری هنری می سازد یا نمی سازد. شما را نمی دانم، امّا، برای من، خودم ، چون یک خواننده ی دوستدارِ داستان،نخست زبان یا نثرِ داستان است که باید گیرا باشد:و گرنه مرا از همان نخستین یکی دو فرگرد فراتر نمی برد*؛ و سپس شخصیت پردازی و رویدادها در چیدمانِ زمانی شان و چرخشگاه ها وبه ویژه نو آورانه بودنِ داستان است که، اگر از آن “آن” ، از آن”نمی دانم چه” ی جادویی و افسون کننده نیز برخوردار باشد، می تواند مرا تا پایانِ کار پیش ببرد. و خواننده ای که من باشم”آخرین رویا” ی روح انگیزِ شریفیان را، همچون “چه کسی باور می کند رستم؟”و “خدای من، خدای تو” ی او، از همه ی ویژگی های یک داستانِ خوب، یک داستانِ به یاد ماندنی و ماندگار ، برخوردار می یابم. از محتوای “آخرین رویا” بیش از این نخواهم گفت که داستان درپیوند است با ترکِ میهن گفتن وراهِ دراز و پُرنشیب وفرازِ “بیدرکجا” را در پیش گرفتن و سرانجام رسیدن به کی کجایی که تازه آغازگاه ِ رنج ها وشکنج های جانکاه تر و فرساینده تری ست از آنچه ها که در میهن بر فراری ی فرسوده، تبعیدی نو رسیده، گذشته است.از “زبانِ” داستان همین بس که بگویم نثرِ خانم شریفیان نثری ست شیوا،رسا و آشنا، بی خود نمایی های سبک تراشانه و هنجار شکنی های بی دلیل، روشن چون بلور و روان چون رود، نثری که انگار می خواهد خود را پنهان کند تا ساختارِ داستان برجسته تر شود و آدم های آن، از پسِ ململِ زلالِ زبان ، چنان بنمایند که گویی می بینیم شان. و می گذرم از خُرده لغزش هایی واژگانی و ساختاری در یکی دوسه چار پنچ جایی از متنِ داستان:چرا که این خُرده لغزش ها به آسانی ویرایش پذیرند و آسیبی جدی به نثرِ نویسنده نمی رسانند. از آدم های داستان، من یکی گمان نمی کنم چند تایی را هرگز از یاد ببرم: “منِ” داستان کنارِ ما نشسته است و ، با قلم موی خامه ی خویش، چهره(ها) ی آدم های داستان اش را، بر بومِ گسترده ای از یاد، نقاشی می کند. برادرِ بزرگ ترش، آشور، از آن خُرده خود کامگانِ خانوادگی ست که، با پشتوانه ای از مهر ِ پدر و مادر، بر کوچکترانِ خانواده فرمانفرمایی می کنند. و چنین است که او، در اروپا نیز، با خواهرِ خسته ی از راه رسیده ی خود، منِ داستان، چون بازجویی پُرکینه و زورگو و زبان نفهم رفتار می کند و او را،خسته تر و بیزار تر ،زودی و به ناگزیر از خود می گریزاند. زن برادرش ، هلن، امّا ، زنی اروپایی ست و از خانواده ای اشرافی :بانویی فرهیخته ، سرد و مهربان که، با تنوره کشیدنِ دیوِ درونِ شوهر، یکه می خورد از رویاروشدن با چهره ی زشت و بیگانه ی از او و، بیزار و بُردبار ، ناچار است ، امّا، که جز نیکخواهی ناتوان برای خواهر شوهرِ خویش نباشد. برادرِ کوچکترِ منِ داستان، امّا، در ایران است وطبیعی ست ، پس، که در آن دوردستان، چهره ای داشته باشد کمرنگ ومه آلود. و،امّا، از همه روشن تر، و دوست داشتنی تر ،همانا چهره ی “مردِ اسبی”ست ، تئو ،برادر(خوانده ی) هلن ، که، با شکوه و رعنایی ی سرخ پوستی و جانِ جوان وپر توان و دلِ مهربان و مردمگرای خویش، مردِ زندگانی ی منِ نویسنده و “آخرین رویا” ی او خواهد بود. تا آنجا که من می دانم ،”آخرین رویا” یک “خود زندگی نامه” نیست. و نباشد.نویسنده، در آن از آزمون های خود نیست که سخن می گوید. و نگوید. مهم نیست، به هیچ روی.این از ویژگی های هنر است که، در آن، واقعیت چنان می نماید که گویی خیال است ؛ و خیال چنان می نماید که انگار همان واقعیت است. نویسنده، اگر از توانایی ی از آنِ خود کردنِ آزمون های دیگران برخوردار باشد، می تواند سخنگوی راستینِ ایشان (نیز) باشد.و روح انگیزِ شریفیان ، به ویژه با دانشی که از روانشناسی آموخته است، از این توانایی برخوردار است. “آخرین رویا”از پای دیوارِ فروریزنده ی برلین آغاز می شود و، سرانجام ، به پای آنچه از این دیوار برجا مانده است باز می گردد. داستان در خطّی بالا یا- فرقی نمی کند –پایین رونده از “سپس چه شد؟” ها پیش یا- باز هم فرقی نمی کند- پس می رود:با اندک شیبی از گرایش به آغازِ خود که، دُرُست پیش از آن که به دایره ای بسته از نومیدی بیانجامد، چرخشی می کند به سوی یکی از برآیندهای کارهای مردمگرایانه ی تئو، که مرگ او را هاله ای دل انگیز از گرایشِ زندگی به بهتر و بهتر شدن می بخشد. و مگر همین ویژگی ها نیست که یک داستان را خواندنی و ماندنی می کند؟ خواندنِ”آخرین رویا”نوشیدنِ قهوه ی تلخی ست که واپسین جرعه هایش با شیر وشکر می آمیزد و پسمزه ی شیرین اش در کامِ ما همچنان بر جا می ماند. دستِ شما درد نکند، روحی خانم!


سی ام تیرماه ۱٣۹۴،بیدرکجای لندن

پانویس:                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                                   *و من برآن ام که هرگونه ای از نوشتن وسرودن ، بیش و پیش از هرچیز ، کاری ست در کارگاهِ زبان ورزی . و آرمان ِ هر نویسنده یا سراینده باید این باشد که چنان بنویسد یا بسراید که خواننده ی همزبانِ او، با خواندنِ هر نوشته یا سروده ای از او، به خود ببالد که: -“آری ، من با، یا در، چنین زبانی ست که می اندیشم و سخن می گویم.”شاهنامه، تاریخِ بیهقی ، اسرارالتوحید، قصیده های ناصر خسرو، رباعی های خیام، گلستان وبوستان، غزل های حافظ، داستانک های طنز آمیزِ عبید، برخی از نوشته ها و سروده های قائم مقام و بهار، سروده های اخوان جان و داستان های کوتاه و بلندِ ابراهیم جانِ گلستان از چشمگیرترین نمونه های این گونه کارهایند. وناگفته نگذارم که ،برای نمونه،نثرِ خوب و تندرستِ برادرانِ دولت آبادی ، محمود جان و حسین جان،در “کلیدر”و”گُدار” است، به گمانِ من،که نمی گذارد دراز بودنِ این داستان ها ما را از خواندن شان برماند.


مرگدینان

بریدید از بس ز مردم گلوها،

روان گشت از خون به هر سوی جوها.

گنه شان چه باشد جز این شان که با خویش

شما مرگدینان نیابید همکیش؟

وَ آن،در پژوهشکده ی روزگاری

که علم است کیشِ جهانی ش، آری:

و کوشد که هر راز را واشکافد،

و خندد بر آن کاو خرافات بافد.

و داند شما مرگ را می پرستید:

که بیزار و زارید از اینی که هستید.

و داند همه کارهاتان،که زشت است،

به سودای دیوانه وارِ بهشت است:

بهشتی که،انگار،اگر جان ببازید،

ره اش را به خود باز و هموار سازید.

شناساست آن دردِ جهلِ مضاعف

که تان می کشاند سوی مرگ صف صف؛

وَ،در راهِ دین،هریکی تان گمارد

به جنگی که از ابرِ آن خون ببارد.

وَ داند شما را نکوهش روا نیست:

که دردِ شما را به گیتی دوا نیست.

یکایک،بی آن که بر آرَد فغان تان،

کند مرگِ دلخواه تان ارمغان تان.

به افزارِ جنگی،که تان می فروشد،

به راندن به سوی عدم تان بکوشد.

شما را بدان کیشِ منفور بخشد؛

و بر هریکی تان یکی گور بخشد:

به شرطی که،چون مرگ را خوانده باشید،

تنی از پسِ خود به جا مانده باشید!

هفتم مردادماه۱۳۹۵،

بیدرکجای لندن

نگاهی به نمایشگاهِ نگاره های خانمِ هایده ی بابایی

 

:دوست ام،جعفرِ روحبخش،نگارگرِ جوانمرگِ ما،یک روز،در کنارِ باغچه ی خانه اش،بر زمین نشست،بر چند بوته ای،نوازان،دست کشید وبا من گفت
«.ـ«تنها یک تکّه، هر تکّه ای ،از یک باغچه،هر باغچه ای،بس است تا من به تماشای آن بنشینم وجهان را نقّاشی کنم
!یک تکّه از یک باغچه؟
.در بیش از بسیاری از کارهای خودش،ما چیزی بیش از همین نمی دیدیم،و نمی بینیم
!یک تکّه از یک باغچه
!آن هم نه تکّه ای ویژه از باغی با نام ونشان،نه
!هر تکّه از هر باغی
:نگاره ای از یک یا هر تکّه از یک یا هر باغ ،امّا،با ما از چه سخن می گوید،فراتر از همین
!یک یا هر تکّه از یک یا هر باغی
مگر،امّا،هر چه می بینیم باید،فرای خود،معنایی (دیگر)هم داشته باشد؟
!نگاره ای از یک تکّه از یک باغ چرا باید معنایی فراتر از آنچه در آن می بینیم داشته باشد؟
مگر هر تکّه از هر باغ،فرای خود،معنای دیگری هم دارد؟
:خودم این نکته را چنین سروده ام
،«این لاله که آرایه ی طرفِ چمن است
.تا هست،به هر چه هست،خوش خنده زن است
می پُرسم:چیست معنی ی خنده ی تو؟
خندان گوید که:خنده معنای من است!»
مگر زیبایی ،فرای خود،باید نمادِ یا نشانگرِ چیزِ دیگری هم باشد؟
هر چیزِ زیبا،برای چشمِ ما،مگر چیست جُز رنگ هایی همگرای که،در بافتاری همخوان وچشم نواز ودل انگیز،همآمیز یا همنشینِ یکدیگرند؟
.و نگاره های خانم هایده ی بابایی(معینی) ،هر یک،گوهرِ زیبایی ست که،برای بودن و زیبا بودنِ خود،نیازمندِ هیچ گونه پُشتوانه ی معنا شناسانه یا معناتراشانه ای نیست
.زیبایی معنای خود است

با سپاس وستایش
اسماعیل خویی
بهمن ،۱۳۹۶

بیدرکجای لندن

.این نمایشگاه در کتابخانه ایرانیان از یکشنبه ۱۱ مارس ،ساعت پنجِ عصر، تا ۱۶ مارس، ساعتِ پنج عصر ،در تالارِ وودس لند هال برگزارمی شود
:نشانی
Library for Iranian Studies
The Woodlands Hall
Crown Street
London W٣ ٨SA

شما چرا هستید؟!

همین که آب مایه ی نوشینِ زندگی ست،
وَ هم کُشنده و هم درمانگر است؛
همین که باد،
             اگر تُند وزد،
                            ویرانگر است،
وگر نسیم شود، مهربانِ ناپیدایی ست
که می نوازد؛
همین که آتش هم گرم می کند،
هم می سوزد،
هم می فروزد،
هم می گدازد؛
همین که خاک ما را می آوَرَد،
و می بَرَد:

مگر همین ها بس نیست
تا گونه های رنگ رنگ گیاهی باشند؛
و جانورانِ گوناگون نیز،
از ماه تا به ماهی،باشند:
هر یک به گونه ای
با دیگران در پیوند
و سودمند؟

امّا ،در این میان،
شما چرا هستید؟!
و بود و سودتان در چیست:
با آن عبای مُضحک و دستارِ خنده دار؟!


هجدهم اردیبهشت ۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن